پیشنهاد می کنم اگه عینک آفتابی تون رو دوست دارید حتما در پستوی خانه نهانش کنید!

من یه عینک آفتابی دارم که خیلی دوستش دارم. اما متاسفانه همین دوست داشتن من بلای جون من و عینکم شده. به محض اینکه مشغول تمیز کردنش میشم اطرافیانم با نیشخند می پرسند: "هاااا... این عینک رو کی بهت داده که اینقدر عزیزه؟!" بعد با یه لحن خاصی میگن: "کاشکی ما هم کسی رو داشتیم که از این عینک ها برامون می گرفت!!!" من در جوابشون میگم: "بچه ها از اون ورِ آب آوردن!" خوب مگه وارد کنندگان، عینک ها رو از چین و دُبی نمیارن؟ مگه چین و دُبی اون ور آب نیستند؟ پس چرا جواب من اینقدر حساسیت ایجاد می کنه؟ دوستانم با شنیدن جواب من میگن: "ای کلک، طرف سفرِ خارجه بوده؟!! از اون مُد بالاهاست که یه پاش این ور آبه و یه پاش اون ور آب!؟؟"

به خدا آدم نامهربونی نیستم و هر وقت می بینم آفتاب چشم دوستانم رو اذیت می کنه، عینکم رو میدم تا اونها استفاده کنند. اما قبلش خواهش می کنم که مثل چشم هاشون مراقب عینک من باشند. انگار همین خواهش من حساسیت اونها رو بیشتر می کنه؛ چون چندبار سعی کردن عینکم رو کِش برن. شاید نیّت شون شوخی بوده باشه، ولی وقتی می بینند که من اینقدر این عینک رو دوست دارم نباید کاری کنند که دوستشون ناراحت بشه. شوخی خَرکی کردن هم مثل همه کارهای دیگه اصولی داره که دزدیدن عینکی که دوستتون عاشقشه خارج از اونه.

صبحِ شنبه وقتی عینکم رو به چشم زدم، دنیا رو راه راهی دیدم. بعد از کلی سر در گمی متوجه شدم که سی و هشت عدد، دقیقا سی و هشت عدد، خط موازی روی شیشه راست اون افتاده. فاصله خطوط اونقدر دقیق بود که احتمال سهل انگاری در نگهداری و اشتباه در تمیز کردن رو از بین می برد. انگار شیشه از داخل پکیده بود.

نمی خوام بگم که حسادت دوستانم باعث این اتفاق شده اما می خوام به دوستانم بگم: گیرم که من کِرم داشتم و به جای معرفی نام فروشگاه مربوطه گفتم عینکم رو بچه ها از اون ور آب آوردن، چی می شد وقتی عشق من به عینکم رو دیدید به مهربونی از ما می کشیدید بیرون؟  

دست آخر هم می خوام بگم اگر عاشق نازنینی شدید، عشقتون رو از دنیا پنهان کنید. به محض اینکه این دنیای لعنتی بفهمه کسی رو می پرستید، کِرمش می گیره و شوخی خرکی هاش رو شروع می کنه. خودش رو به هر دری می زنه تا محال بودن عشق تون رو توی چشم تون فرو کنه . بعد شونه اش رو در اختیارتون میذاره که تا هر وقت دوست دارید روی اون گریه کنید.

 

"دهانت را می بویند 

 مبادا که گفته باشی دوستت می دارم. 

 دل ات را می بویند 

                  روزگار غریبی ست نازنین 

 و عشق را 

 کنارِ تیرکِ راه بند 

 تازیانه می زنند .

                   عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

 در این بُن بستِ کج و پیچِ سرما 

 آتش را

       به سوختْ بارِ سرود و شعر 

                                   فروزان می دارند .

 به اندیشیدن خطر مکن 

                   روزگار غریبی ست، نازنین 

 آن که بر در می کوبد شباهنگام 

 به کشتنِ چراغ آمده است .

                    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

 آنک قصابان اند

 بر گذرگاه ها مستقر 

 با کُنده و ساتوری خون آلود 

                    روزگار غریبی ست، نازنین 

 و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند 

 و ترانه ها را بر دهان .

                    شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد 

 کبابِ قناری 

 بر آتشِ سوسن و یاس 

                    روزگار غریبی ست، نازنین 

 ابلیسِ پیروزْ مست 

 سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است 

                    خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد"      احمد شاملو

 

پی نوشت: شاید دیگه هیچ وقت نتونم عینکم رو به چشم بزنم اما چون بچه ها از اون ور آب آوردنش تا ابد به یادگار نگهش میدارم.