من به شخصه بی شعورتر از مسئولین کسی رو سراغ ندارم!

تا دلتون بخواد انجمن های مختلف برای حمایت از حیوانات دست آموز و خانگی دارن که یه وقت کسی سرِ گربه اش داد نکشه یا موقع مالیدن تخم های سَگ اش ناغافل از پمادی غیر از مرطوب کننده دست و صورت نیوا استفاده نکنه...، اونوقت یه انجمن حمایت از حقوق عُشاق ندارند!

بیچاره عاشق ها...! تا زنده اند باید بدون نِق زدن و گلایه کردن بدبختی بکشن. خوشبخت ترین عاشق میشه شیخ صنعان که باید عرق بخوره و خوکبانی کنه. وَالله من خودم نه با عرق خوری مشکل دارم و نه با خوکبانی. اصلا خورشید خانومم اندازه کونِ سوزن روزنه امید به روی دل من باز کنه، من چهارتا خوک می گیرم و صبح ها پیاده از خونه تا اداره میارم. نیم لیتر هم عرق سگی توی کیف ام قایم می کنم و موقع رسیدن به میدان جمهوری، چهارراه آزادی و میدان توحید ناشتا می خورم. جلوی ساختمانِ اداره خوک ها رو می بندم به درخت و بعد از ظهر موقع برگشت با خودم می برم.

در طول تاریخ کم نبودند خوشبخت هایی مثل شیخ صنعان که عامه مردم به اشتباه فکر می کنند در حق شون جفا شده. مثلا مگه همین فرهادِ خودمون شاخ فیل شکسته که اینقدر بزرگش می کنند؟ یه کلنگ گرفته دستش و چند متر از کوه رو کنده! مگه کارگرانی که تونل کندوان رو کندند کارشون راحت تر از فرهاد بوده؟ مگه کوه های جاده چالوس نرم تر از کوه های کرمانشاهه؟ پس چرا کسی زندگی نامه اونها رو به نظم ننوشته. یا مثلا مجنون؟ عشقش رو بردند و اون دنبال ساربان راه افتاد و گریه کرد. مگه عاشق های دیگه وقتی عشق شون رو می برند بندری می رقصن؟

حالا این مقدمه رو گفتم که بگم چه بلایی سرم اومده.

بالاخره بعد از سه سال عجز و لابه یه روزنه امید باز شد تا به خورشید خانومم نزدیک بشم. یعنی یه کاری پیشنهاد شد که اگر انجام بدم شاید خورشید خانومم خوشحال بشه و یه گوشه چشمی نگاهم کنه! ماجرا از این قراره که سال 1978 که من موز بالای درخت بوده ام، شاید هم سیب زمینی زیر زمین، یه برنامه ای به زبان فرترن در کشور آمریکا نوشته میشه که تا به امروز هیچ کس داخل ایران از اون استفاده نکرده. الان خورشید خانومم لازم داره که اون برنامه رو با اعمال یک سری تغییرات اجرا کنه. از اونجایی که خیرِ سرم فارغ التحصیل رشته کامپیوتر هستم از من خواسته که کمکش کنم. بیچاره خبر نداره که پروژه پایان نامه ام نوشتن برنامه ای بوده که ده تا عدد بگیره و میانگین اونها رو حساب کنه. فکر می کنه با استیو جابز طرفه! از طرفی من هم حاضر نیستم بزرگترین فرصت زندگیم رو از دست بدم. برای همین همش میزنم توی سر خودم تا یه راه حلی پیدا کنم. اما کاری از پیش نمی برم. متاسفانه هیچ کدام از دوستانم هم فرترن بلد نیستند. حالا شما این رو هم لحاظ بکنید که اگر تا آخر هفته مشکل رو نتونم حل کنم شاید پای رقیبم برای حل این مسئله بیاد وسط! اونوقت می فهمید که چه عذابی می کشم. یعنی می خوام بگم زجری که این روزها من می کشم، مرغ زیر خروس نمی کشه.

حالا که دولت به مشکلات عشاق رسیدگی نمی کنه و وزارت علوم نماینده ای برای حل مشکل فرترن معرفی نمی کنه از دوستانم خواهش می کنم اگر کسی رو می شناسند که می تونه کمکم کنه، لطفا برای حل این مشکلِ نرم افزاری دستم رو بگیرید.

هم اکنون نیازمند یاری نرم تان هستیم.

خورشید خانوم؛

اگر تا آخر هفته عرضه نداشتم مشکل فرترن رو حل کنم می نشینم و دعا می کنم یه نفر دیگه؛ حالا هر کسی که باشه؛ این مسئله رو حل کنه و لبخند روی لبهای نازت بیاره. آخه ندیدن لبخندت؛ بهتر از نبودنشه.


"زندگی یک چمدان است که می آوریش

 بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

 خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم

 دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

 گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

 به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

 گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

 قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

 چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است"    برای شنیدن شعر علیرضا آذر اینجا کلیک کنید