پست های وبلاگم رو صدتا صدتا دسته می کردم و یه پست مخصوص برای اون ها می نوشتم. درست مثل کتاب ریاضی مون که گُل ها و مدادها رو صدتا صدتا دسته می کردیم و دورشون یه خط می کشیدیم. کم کم داشتم به پست ششصد می رسیدم که پِرشین بِلاگ بی وفایی کرد و مجبور شدم بار و بندیل ببندم و بیام اینجا. اومدم اینجا...، اما خاطراتم رو جا گذاشتم! مثل کسی که مجبوره وطنش رو ترک کنه اما نمی تونه دست کودکیش رو بگیره و با خودش ببره. اومدم اینجا و لحظاتی که با گریه برای خورشیدم پست می نوشتم توی اون وبلاگ موند. روزهایی که خورشید خانومم قصد هجرت کرده بود و همه روزهای من شب بودن. روزهایی که مهربونی می کرد و من با ذوق یه پست طنز و خاک برسری می نوشتم و خوشحالیم رو با دوستانم به اشتراک می گذاشتم. روزهایی که به سفر رفته بود و من روی دیوار سیمانیِ وبلاگم چوب خط می کشیدم تا برگرده. روزهایی که ساعت ها پشت مانیتورم می نشستم تا تمام احساسم رو به شکل چند سطر شعر بنویسم و به لبخندش هدیه کنم. همه این خاطرات موند توی اون وبلاگ و من اومدم اینجا.

توی بیست و نُه ماهی که اونجا می نوشتم دوستان خوب زیادی پیدا کردم که همیشه کنارم بودن. روزهایی که زانو می زدم تا دستانم رو بالا بگیرم، با کامنت های پر احساس خودشون به دلم امید می دادند. می گفتند: "بلند شو پاندا. بلند شو و ادامه بده! بَده که اینقدر ضعیف باشی." انگار با باخت من اونها هم می باختند. انگار دوست داشتن یه روزی دست های خورشید خانوم رو توی دست های پاندا ببینند. قصد داشتم به مناسبت هزارمین کامنتی که زیر نوشته هام درج میشه یه پستی بنویسم و از همه اون عزیزان تشکر کنم. اصلا شاید به قید قرعه یه خودروی دویست و شش هم هدیه می دادم. با یک متر نخِ تسبیح که برنده بتونه تا خونه اش اون رو بکشه. اما نشد! توی کامنت نُه صد و خرده ای دوستانم رو هم مثل خاطراتم جا گذاشتم! توی یک ماهی که اینجا می نویسم گشتم و چهارتا از دوستانم رو پیدا کردم. امروز می خوام به نیابت از همه شون از پروانه ای زیر باران با اون شعرهای قشنگش، از غزل سپیدِ خوش قلبِ مهمان نانواز، از دلواره که هنوز هم ازش دلخورم که چرا پماد سوختگی رو به دستان بهبود نمالید و از هانیِ هنرمند که یه وقت هایی دلتنگی هاش خیلی اذیتم می کنه تشکر کنم. می خوام بگم که دلم برای کامنت هاشون تنگ شده بود.

خورشید خانوم؛

می دونم این وبلاگ رو دوست نداری. می دونم تو هم یه چیزهایی توی اون وبلاگ جا گذاشتی. یه چیزهایی مثل دیوونه بازی های مردی که ماه ها عشقِ یک پا لنگ خودش رو توی گوش ات زمزمه کرده. دوستت دارم هایی که به صدها زبان گفت و تو مِی با دیگران خوردی و با او سر گران کردی. تلاش هایی که برای دیدن لبخندت کرد و تو ازش دریغ کردی. اما دوست دارم بدونی که این وبلاگ هم مثل قبلی فقط به عشق تو زنده ست.

اگر نخونیش...، اگر گاهی؛ حتا به شکل بی نام، یه کامنت دو کلمه ای یا یه شکلک ساده درج نکنی...، دیگه هیچ چیز این دنیا هیچ ارزشی نداره.

 

 پی نوشت1: یه نفر هم بود که وبلاگی نداشت و با عنوان ماتروشکا کامنت درج می کرد. یه بار که خیلی دلتنگ بودم و بغض داشتم دیدم یه جمله ساده نوشته. "این روزها خیلی دلتنگی پاندا." نمی دونم چرا جمله اش خیلی به دلم نشست.

پی نوشت2: دوستانی هم دارم که هیچ وقت آدرس وبلاگم رو بهشون ندادم و بعضی از پست هام رو با تلگرام  براشون فرستادم و کامنت هاشون رو توی همون فضا دریافت کردم. از اونها هم ممنونم.