از روزی که دست خانواده اش رو گرفت و برای ساختن زندگی بهتری که لازم نباشه روزی هزارتا دنده صدتا یه غاز به تاکسیِ لَگن اش بده و دست آخر هشت اش گِرو نُه اش باشه از ایران رفت، تا روزی که با زنش به طلاق عاطفی رسید زمان زیادی نکشید. انگار پوسته نازک شده عشق شون منتظر تلنگری بود تا ترک برداره. خُرد بشه. بریزه. و این تلنگر رو غربت خیلی زود به اونها هدیه داده بود. دیگه بعد از رسیدن به سطح رفاهیِ مناسبی که اتفاقا خیلی زود به دست اومده بود خودش تو کاباره ها و دیسکوها مشغول عرق خوری و خانم بازی بود و زنش مشغول عبادت در مساجد تا شاید تلخی این زندگی رو با شیرینی وعده بهشتی با جوی های شراب و عسل و غلامانِ خوش اندام قابل تحمل تر کنه. فاحشه های روس و بلاروس سَراب وجود اون رو به واحه ای نمی رسوندند و اون هرچی بیشتر عیاشی می کرد جای خالی عشقی رو که سالها پیش با اولین لبخند زن اش تجربه کرده بود بیشتر حس می کرد. اما خندقی که به کمک همسرش بین خودشون کنده بودند امکان دوباره ریشه دواندن هرگونه عشقی رو محال می کرد.

وقتی خیلی اتفاقی با زنی سرشار از جاذبه های زنانه که سال ها پیش شوهر خودش رو در تصادف رانندگی از دست داده بود آشنا شد، حس کرد حلقه گمشده زندگی اش رو پیدا کرده. چیزی رو که می تونه اون رو به خوشبخت ترین مرد زمین بدل کنه. عشق رو. اما با تمام اِهن و تُلپ اش شجاعت به زبان آوردن عشقش رو نداشت. شاید هم داشت اما اون زن اجازه ابرازش رو نمی داد. جور بی عرضگی خودش رو به گردن پسر بزرگ اش انداخت و دختر اون زن رو برای پسرش خواستگاری کرد. اگه مادر عروسش می شد دیگه دیدنش راحت تر می شد. دیگه می تونست هر زمان که دلتنگ اون می شه به بهانه سر زدن به عروسش زنگ خانه اش رو بزنه. 

انگار زن ها با هرزگیِ تنِ شوهرانشون راحت تر کنار می آن تا دلدادگی شون یا اصطلاحا هرزگی دلشون. وقتی زنش متوجه شد که نگاه های اون به مادر عروسش شبیه نگاه هاییه که سال ها پیش به خود اون داشته، دوام نیاورد. شروع کرد به شلتاق انداختن. اما چون جایگاه و توان مقابله با شوهرش رو نداشت راحت ترین کار رو در گرفتن انگشت اتهام هرزگی به سمت زنی دید که تنها جرمش مرگ همسرش بوده. زنی که بعد از بیست سال هنوز نتونسته دریچه دلش رو به روی مرد دیگه ای باز کنه. زبری و خشونت بخشی از وجودش شده تا اجازه نده مردهای دور و اطرافش به چشم هوس به اون نگاه کنند. اما مگه میشه موجودی رو پیدا کرد که نیازی به محبت نداشته باشه! شاید وقتی از پدر دامادش محبت می دیده ناخواسته به اون میدان می داده. دانسته. ناخواسته. می دونسته که این دزدیدن چیزیه که سهم اون نیست. اما اگر این محبت صاحبی داشت که نباید به سمت اون سرازیر میشد. نیاز محبت و لذت داشتنش هرچقدر هم که بزرگ باشه باز هم نمی تونه قدرت تحمل تهمت هرزگی رو در زنی که سالها برای نشنیدن این واژه پا روی نیازهای خودش گذاشته ایجاد کنه.

این زن دو شب پیش با شنیدن حرف های مادر دامادش شبانه ششصد کیلومتر رانندگی کرده بود و خودش رو نیمه شب به خونه پدر دامادش رسونده بود. من وقتی برای میانجیگری به اونجا رسیدم از شنیدن فحاشی هایی که اون سه نفر به هم می کردند ناراحت نشدم. چون معمولا آدم ها وقتی عصبی میشن خیلی تابع ادب نیستند. اما چیزی که خیلی توی ذوقم خورد ترس و دروغ اون سه نفر بود. دوست داشتم پسرعموم سرش رو بالا بگیره و بگه که عاشق مادر عروسش شده. بگه دوستش داشته و مدتهاست که توی رویاهاش اون رو کنار خودش می بینه. بگه از پسرش سوء استفاده کرده و عشقش به اون زن دلیل اصرار اون به وصلت پسر و عروسش بوده. حتا اگر نمی تونست توجیهی برای کارهاش بیاره، حتا اگه پسرش از اون متنفر میشد، فقط اگر شجاعت ایستادن پای دلش رو داشت من می تونستم دوستش داشته باشم. دوست داشتم مادر عروسش بگه با اینکه دست از پا خطا نکرده اما ته دلش از محبت هایی که می دیده خوشحال بوده. میدان میداده تا پا بگیره. دوست داشتم زن پسر عموم سرش رو بالا بگیره و بگه هر کس پا توی حریم زندگی من بذاره قلم پاش رو می شکنم. دوست داشتم به چشم های مادر عروسش نگاه می کرد و می گفت؛ جنده خانم پات رو از زندگی من بکش بیرون. اما اون سه نفر به شکل زشتی زیر کارهاشون زدن و بهانه های الکی تراشیدن برای دعواشون.

من کاری به زن ها ندارم اما ای کاش یه سازمانی وجود داشت که اول جیگر مردها رو می سنجید و بعد اجازه عاشق شدن می داد. اگر کسی تخمِ عاشق شدن و قبول مسئولیت هاش رو نداشت توی آزمون شکست می خورد و می رفت دنبال خانم بازی توی کاباره های دُبی و پاتایا و اگه پیروز می شد حق داشت تو چشم های زن مورد نظرش نگاه کنه و بگه دوست دارم.

"این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،

 بوسه بر کاکُلِ خورشید است

 که جانت را می‌طلبد

 و خاکسترِ استخوانت

 شیربهای آن است."    شاملو