هفت و نیم عصر، وسط تب و سرگیجه، مثل یک جنازه افتادم روی تخت. احتمالا می دونستی که خسته ام، که بیمارم، که دلم گرفته از روزهایی که نبودم و ندیدمت، که اگر به خوابم بیای آروم میشم، به خوابم اومدی. من و تو و نازنینت ردیف عقب یه تاکسی توی شهر شما نشسته بودیم. هوا داشت تاریک میشد و تاکسی در حال عبور از یه زیر گذری بود. تو در حال گپ زدن با نازنینت بودی و من خیره به تو. یه کم که گذشت دست راستم رو آروم گذاشتم روی پای چپت. صورتت رو به سمت من برگردوندی و پرسیدی که چیزی می خوام بگم؟ من چیزی نمی خواستم بگم! فقط دوست داشتم یه کم هم به من توجه کنی. جوری بنشینی که بتونم نیم رخ لبخندت رو ببینم وقتی روی لبهات می نشینه. ساعت ده شب از خواب بیدار شدم. نمی دونم چرا مستقیم رفتم سراغ جعبه فیلم ها. دنبال فیلم هامون.

دنبال اون صحنه ای که مهشید تو چشم های حمیدِ هامون نگاه کرد و گفت دوستت ندارم. لبهای حمید می لرزید و کلمات بی معنی ای رو تکرار می کرد. همون فیلمی که همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا به حمید ثابت کنند که مهشید دوستش نداره و اون باید عشق مهشید رو از دلش بیرون کنه، اما اون داد می زد و می گفت: "این زن...، این زن سهم منه...، حق منه...، عشق منه..." اما خودش بهتر از هر کس دیگه ای می دونست که وقتی تو دل مهشید نباشه دیگه سهمی هم از اون نداره. می دونست دیگه خیلی وقته مهشید سهم اون مَرتیکه یِ بساز بفروشه که اگه اراده کنه صدتا حمیدِ هامون می خره و آزاد می کنه. می دونست اگر واقعا مهشید رو دوست داره باید دور بایسته و برآورده شدن آرزوهای اون رو با دست یه نفر دیگه آرزو کنه. اما چه جوری باید این حرف ها رو حالی دلِ زبون نفهمش میکرد؟ از نظر حمید دنیا فقط عشق بود و از نظر آدم های دور و اطرافش فروختن یه دستگاه آزمایش خونِ ژاپنی از هزارتا کتاب عشقی که حمید برای مهشیدش می نوشت با ارزش تر.

وقتی تو راهروی دیوونه خونه زانوهاش رو بغل گرفت و زار زد، دست روی شونه هاش گذاشتم و گفتم بلند شو مرد، قوی باش. بَده پیش چشم دیوونه ها کم بیاری. وقتی تو دادگاه به زمین و زمان فحش می داد، پشتش دراومدم و در حمایتش صدام رو بالا بردم. وقتی مستاصل شد، از زیر زمین خونه مادر بزرگش گلوله و تفنگ آوردم برای کشتن عشقش. اما مگه میشه کشت، کسی رو که هر لحظه به هزار شکل می کُشتِت؟ تمام فیلم رو کنار حمید موندم به جز یه سکانس که کم آوردم و زانوهام لرزید! همون سکانسی که حمید به مادربزرگ میگه: "ازم بدش میاد" مادر بزرگ می پرسه: "تو چی؟" حمید میگه: "نه" و اون در جواب میگه: "آی، آی، آی، آی، آی. قلبت شکسته. آخ آخ آخ آخ آخ"

ساعت دوازده شب، وسط تب و سرگیجه، دوباره مثل یک جنازه افتادم روی تخت.  


"مرا

 تو 
 بی سببی 
 نیستی
 به راستی
 صلت کدام قصیده ای 
 ای غزل؟
 ستاره باران ِ‌کدام سلامی
 به آفتاب
 از دریچه ی تاریک؟
 کلام از نگاه تو شکل می بندد
 خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
 پس ِ پشت ِ‌مردمکان ات 
 فریاد کدام زندانی ست 
 که آزادی را 
 به لبان برآماسیده 
 گل سرخی پرتاب می کند؟
 ورنه
 این ستاره بازی
 حاشا 
 چیزی بدهکار آفتاب نیست.
 نگاه از صدای تو ایمن می شود
 چه مومنانه نام مرا آواز میکنی!
 و دل ات
 کبوتر ِ آشتی ست،
 درخون تپیده
 به بام ِ‌تلخ.
 با این همه 
 چه بالا 
 چه بلند
 پرواز میکنی!"     احمد شاملو