دلم برای گذشته ها تنگ شده است. برای آن دیوانه بازی ها، برای شوخی خَرکی کردن ها، برای چسباندن چسب به زنگ خانه آقای عزیزی و برای مزاحمتِ تلفنی به دایی و خنده های بی صدا به آب نکشیده هایی که نادانسته حواله خواهرش می کرد. برای دنبال دختران مدرسه فاطمه زهرا افتادن ها، برای غیرتی شدن روی دخترهای محلی که محل سگ به ما نمی گذاشتند و برای رویای همسفری با گوگوش تا انتهای جاده چالوس. برای تکرار اشتباهاتی که تاوان شان کَمَر خم نمی کرد. همان هایی که نارفیق از آب درآمدند و بَد عادتمان کردند برای اشتباه کردن و امید به جبران شان با تحمل چند پس گردَنی. جبران بعدی ها گران شد و غیرممکن!

حالا باید تحمل کنیم روزهای بی رویا را به جرم بلاهت مان. روزهای بدون لبخند را به جرم خندیدن به ریش و ریشه دنیا. حالا باید فراموش کنیم دوست داشتن و دوست داشته شدن را به جرم دوستت دارم هایی که بی مهابا بر زبان راندیم. باید بشکنیم و در خود بگرییم که گریانده ایم هر آن کس را که دیگر دوستش نداشته ایم.

دلم برای گذشته ها تنگ شده است و آرزوی بازگشت را از هر طرف که امتداد می دهم به دیوار می رسد.

 

" در من صدای تبر می آید.

  آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

  وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

  رفتارتان چه قدر شبیه ام بود

   در من فریادهای درختی ست

  خسته از میوه های تکراری.

 

  من ماهی خسته از آبم!

  تن می دهم به تو

  تورِ عروسیِ غمگین

  تن می دهم

  به علامتِ سوالِ بزرگی

  که در دهانم گیر کرده است.

 

  پس روزهایمان همین قدر بود؟

 

  و زندگی آنقدر کوچک شد

  تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

  افتادیم."   گروس عبدالملکیان