"دیری با من سخن به درشتی گفته اید
 خود آیا تاب تان هست که پاسخی درخور بشنوید؟"   شاملو

خسته نمیشی از این همه نامهربونی آخه لامصب؟

اصلا گور بابای من وُ دل وُ عشقم. برای خودت بَده این همه نامهربونی. حرف می زنم؛ موضع می گیری. کنارت می نشینم، به افق خیره میشی. میگم میشه صد و بیست سال دیگه یه غروب یکشنبه پاییز با هم بریم شب شعر تا یکی از شعرهایی که برای تو سروده ام رو در حُضورت بخونم؟ با اَخم میگی تو از من سهم می خوای. پاییز صد و بیست سال دیگه اگر دلم خواست میام و اگر نخواست نمیام. تو حتا انقدر نامهربونی که وقتی توی ماشین می خندونمت از ترس اینکه لبخندت رو ببینم و کیف کنم، روت رو می کنی به سمت بیرون ماشین و می خندی.

وقتی به هربهانه ای لبخندت رو به اون پسر مو فِرفری هدیه میدی....، وقتی براش دامن کوتاه می پوشی و دلبری می کنی...؛ وقتی سرش رو روی زانو میگیری و با موهاش بازی می کنی...، وقتی... خوب عمو علی اوسط من با اون اخلاق تُخمیش هم باشه پات می ایسته. اگر راست میگی یه بار؛ فقط یه بار؛ و فقط یکی از این کارهایی رو که با من می کنی با اون بکن. اگر پات وایساد؛ بیا بزن تو گوش من و برای همیشه برو. حالا چون من دوستت دارم باید نامهربونی کنی؟ آخه با معرفت...، توی مهربونی به من چه کوفتی خوابیده که تو رو اینقدر می ترسونه؟ یه بار فریبم رو بخور. اگر پشیمون شدی چهارتا آب نکشیده به خواهر و مادر شاتقی حواله کن و بگو گُه خورده هر کی گفته زندگی یعنی همین یک فریب ساده و کوچک! به لبخندت قسم دیگه بعدش به هیچ چیز اصرار نمی کنم. یا بار و بندیلم رو می بندم و میرم؛ یا اگر موندم دیگه می فهمم که قراره تا همیشه نامهربون باشی.

وقتی حرف از مهربونی می زنم اصلا منظورم درج یه استیکر یا نوشتن یه بیت شعرِ دوپهلو زیر یکی از پست هام نیست. شاید بگی پس چی؟ بیام بلغت بخوابم؟ دقیقا منظورم همینه. یه بار بغلم بخواب. سرت رو بذار روی ساعدِ دستِ راستم و دراز بکش تا من با انگشت های دست چپم با موهات بازی کنم. وسط پیشونیت رو ببوسم و لبهام رو بذارم روی چشم های بسته ات. ناخن ام رو آروم از بین ابروهات بیارم روی دماغت و به سمت جا سیبیل ایت بکشم. لب هات رو ببوسم و از خوشحالی بمیرم. اگر زنده موندم، چهار انگشت زیر گوشِ چپت رو اونقدر بِمَکَم تا با ترس بگی نکنه کبود بشه و دوستانت با دیدنش دست بگیرن و بخندن. بین پستان هات رو ببوسم و نوبتی برم سر وقتشون تا حساب این همه سال رو باهاشون تسویه کنم. انگشت بکنم تو سوراخ نافت و آشغال های توش رو خالی کنم. با مهره های کمرت بازی کنم و پُرزهای طلایی روی پوستت رو ببوسم. بعد از کلی عشق بازی و سکس، سرت رو بذاری روی سینه ام و با ناخن های دست راستت خطوط بی معنی روی سینه ام بکشی و در حالی که هنوز نفس نفس می زنی بگی این همه پشم و پیل چیه روی سینه ات کاشتی؟ یا تا دفعه بعد می چینیشون یا دیگه سر من رو روی سینه ات نمی بینی. بعد به مهربونی از دلتنگی هات بگی و بگی چرا هیچ وقت نخواستی به من مهربونی کنی. بگی مگه من در دوست داشتنت چی نداشتم که حاضر نشدی دوستم داشته باشی. بگی من چه خاکی به سرم بگیرم که لبخند نازت مال من بشه. یادم بدی که تاوان دیر رسیدنم رو چه جوری می تونم با تک تک نفس هام پس بدیم. یاد بدی که چه جوری برات بمیرم.

خورشید خانوم؛

خواستم بگم توی این سالها فقط تلخی کردی و نامهربونی. یه بار هم مهربونی رو امتحان کن. 


"ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
 ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من
 ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
 نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
 گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
 تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
 گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
 بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من"    مولوی  


برای دانلود ترانه "شکایت دل" از سالار عقیلی اینجا کلیک کنید.