وقتی ناراحت می بینمت، وقتی توی تنهاییت جایی ندارم تا کمکی کنم، به ذهنم می رسه فیتیله لوده گی رو بالاتر ببرم تا شاید بخندونمت و از این حالت بیرون بیارمت. برای من که چرت و پرت گفتن کاری نداره. کافیه با آب و تاب تعریف کنم که چطور مامان علی بادی یه بار اومده بوده مغازه بقالی مون و به جای اینکه بگه "آقا یه دوغ گازدار بده" گفته بوده "آقا یه گوزِ داغ دار بده". از علی بادی بگم و تعریف کنم که چرا بچه ها به اون علی بادی می گفتن. از حسین جیقیلی بگم که چقدر اذیتش می کردیم و الان توی لندن به عنوان مدیر یه فروشگاه بزرگ داره به ریش ما می خنده. از مُصیب بگم که توی ژاپن کِراک و هروئین می فروخت و ماه های محرم برای پسرهای حاج سهراب پول می فرستاد تا تِکیه محله ما بزرگ تر از محله های دیگه باشه. اما وقتی غمگینی، دل و دماغ چرت و پرت گفتن ندارم. چرت و پرت هم که بخوام بگم خود به خود یاد روزهای بدِ زندگیم می افتم. یاد شبی که می خواستم از گوشه در، کارهای خاک برسری بابا و مامانم رو تماشا کنم و غافل بودم که بابام دیگه سالهاست جونِ کارهای خاک برسری رو نداره. یاد کتکی می افتم که فردای اون روز از مامانم خوردم. که هرچی تلاش کردم که بندازم گردن رسول خواستگار و بگم که پسر عمه ام گوشه درِ اتاقتون رو باز کرده بوده، نه من، موفق نشدم و مامانم با چشم های خودش دیده بود که من پشت در وایساده ام. یادِ ماما غلط کردم، ماما غلط کردم هام.

وقتی غمگینی، حالم بد میشه. برای بهتر شدن حالم می خوام از مامان علی بادی به خاطر خنده هایی که پشت سرش داشتم عذرخواهی کنم. زنگ بزنم لندن و از حسین جیقیلی، اگر قابل دونست و تلفنم رو جواب داد، عذر خواهی کنم. به مصیب بگم که به من ربطی نداره که برای بدست آوردن پول محرم چندتا خونه رو ویران می کنی. وقتی غمگینی می خوام دوباره به مامانم بگم: ماما نزن، غلط کردم.

وقتی غمگینی، دنیا غمگینه. 

جان جهان بخند.