پاییزِ امسال هم بدون تو اومد. مثل پاییز سال قبل و سال قبل ترش و سال قبل تر از اون. از اول هم معلوم بود که نمیای؛ بس که نامهربونی.

پاییز که میاد؛ به آدم های غمگین حسودی می کنم! آخه یکی رو داشتن که پاییز تَرکشون کنه. که پاییزِ هر سال به جای خالی اون نگاه کنن و غمگین بشن.

اگر تو هم اومده بودی...؛ می تونستی پاییز تَرکم کنی! اونوقت هر سال پاییز من هم بهانه ای داشتم برای دلتنگی. بعد از ظهرها زرد و نارنجی های کفِ حیاط رو با پاهام جابجا می کردم و به تو فکر می کردم. به لبخند قشنگت. به موهات که پاییز با دست هاش پریشونشون می کرد. به روزهای آخر که هرچی مرورشون می کردم نمی فهمیدم چی شد که بریدی. 

اگر اومده بودی، قبلِ رفتن، نشون مامانم می دادمت تا هر وقت از قشنگی هات صحبت کردم فکر نکنه پسرش دیوونه شده.

اما چون هیچ وقت نیومدی، پاییز که میشه منتظر اومدنت می نشینم. پاییز که فصل اومدن نیست! انتظار بی امید سخته! سخت تر از غمگین بودن. وقتی منتظری، شب هاش کِش میاد تا سوزِ زمستون. بلاتکلیفی. گنگی. نمی دونی باید چندتا پاییز دیگه منتظر بمونی تا مهربون بشه. تا بیاد. اما اونهایی که کسی رو داشتن که ترکشون کرده، تکلیف شون با خودشون روشنه. پاییز که میشه می دونن که دوباره وقت دلتنگی شده. برای همینه که وقتی پاییز میاد؛به غم شون حسودی می کنم.

 

خورشید خانوم؛

دلم هوات رو کرده، میشه یه پاییز گردی مهمانم کنی. لطفا.