معمولا داستان خواب آدم ها دست خودشون نیست. یه ارتباطی با اتفاقات روزانه شون داره اما نوع و مکان و زمان داستان از یه جای دیگه میاد. آدم ها توی خواب یک سری اختیارات و قدرت تصمیم گیری هایی دارند اما نمی تونند مثل عالم بیداری آتیش بسوزونند. یه چیزهای داستان دست شون نیست.

با این مقدمه آرزو می کنم یکی از همین شب ها خواب من رو ببینی. داستان جوری چیده شده باشه که تَه دلت دوستم داشته باشی. هی زور بزنی که این دوست داشتن رو از من مخفی کنی تا نفهمم و پُر رو نشم اما نتونی و هربار سوتی بدی و من بفهمم. من هم کِرم بریزم و به روت نیارم که فهمیده ام. مثلا یه موضوع کاری رو بهانه کنی و زنگ بزنی و من یادم باشه که قبلا در این مورد صحبت کردیم و چیزی غیر از دلتنگی نمی تونه دلیل این تماس باشه. چیزی نگم که مبادا از اینکه من می دونم دوستم داری نترسی و تلاش نکنی که از خواب بیدار بشی. یا وقتی یه روز ازت پرسیدم که چرا فلان کار رو انجام دادی که نتیجه اش به ضررت شد و اجازه ندادی من این کار رو برات انجام بدم؛ حواست نباشه و بگی: "خوب تو مسافرت بودی و من تنها بودم. چی کار می کردم؟!" از اینکه اونقدر پیش ات عزیز هستم که با مهربونی این جمله رو میگی خوشحال بشم و بِرم توی توالت ادارمون بی صدا کلمبیایی برقصم.

آرزو می کنم یه روز توی خواب، نه توی خواب من بلکه توی خواب خودت، دوستم داشته باشی. مهم نیست که خواب هیچ ربطی به واقعیت نداره و ممکنه به خاطر شام سنگینی که خوردی باشه ولی لااقل می فهمی که اگر دوستم داشته باشی آسمون به زمین میاد یا نه.

آرزو می کنم یه بار توی خواب بگی دوستم داری.