آدم هایی هم هستند؛ که نیستند! یعنی هستند ها...، ولی نیستند!

اینجور آدم ها نه اونقدر مثل پدر و مادرشون به خدا و پیغمبر معتقدند که نماز بخونند و قرآن به سر بگیرند؛ و نه مثل خواهر و برادرانشون پایبند به نظام؛ که در واکنش به سخنرانی رئیس جمهور آمریکا آرم سپاه رو برای تصویر پروفایل شون انتخاب کنند. نه مثل آدم های اطرافشون بلدند قمه به سر و صورت خودشون و بقیه بکوبند؛ و نه مثل همکارانشون اونقدر کارشون درسته که فارغ التحصیلِ دانشگاه شریف باشند تا آدم ها اونها رو دکتر، دکتر صدا بزنند.

این آدم های خیلی معمولی مثل عدد صفر هستند. صفر مطلق. نه ارزشی دارند که کسی خودش رو با اونها جمع کنه و نه تفریق شون چیزی از کسی کم می کنه. اگر هم خودشون رو به کسی ضرب کنند، اون بابا رو هم بدبخت می کنند. برای همین هم هست که اطرافیانشون تلاش می کنند بچه های این آدم های خیلی معمولی رو از اونها دور نگه دارند که مبادا همنشینی با پدرشون اون ها رو هم به یه آدم خیلی معمولی تبدیل نکنه.

آدم های خیلی معمولی رو هیچ کس دوست نداره؛ حتا خودشون. مثل یه فیلم مستندِ خسته کننده اند که قبل از یه مسابقه مهم فوتبال پخش میشه. همه آرزوی تمام شدنش رو دارند.

این آدم های خیلی معمولی کم نیست؛ فقط دیده نمیشن. مثل یه صفر بزرگ؛ پشت عدد.

خورشید خانوم؛

دیشب خوابت رو دیدم. دوتایی رفته بودیم سینما. من توی ورودی سینما آروم دستت رو گرفتم. تو دستت رو از توی دستم خارج کردی و من فکر کردم مثل اون دفعه ها که من بی اجازه دستت رو می گرفتم و تو با اکراه اون رو از دستم جدا می کردی قصد داری دوباره همون کار رو بکنی. اما بعدش جوری که انگشتان دستمون یکی در میون داخل هم بشه دستم رو گرفتی. دستم بوی بهشت گرفت. ازت پرسیم: "این یعنی اینکه این بار تو دستم رو می گیری؟". لبخند زدی و در حالی که به جلو نگاه می کردی با انگشتان دستت یه فشاری به دستم دادی.

 

"من از دست کمانداران ابرو

 نمی یارم گذر کردن به هر سو

 بهشت است آنچه من دیدم نه رخسار

 کمند است آنچه وی دارد نه گیسو"  برای دانلود ترانه بوی بهشت سراج اینجا کلیک کنید.


پی نوشت: ایده این متن از متنی که آقایی به نام حجت بلوچ در جمعی دوستانه خواندند گرفته شد.

بعدا نوشت: بخش اول و دوم متن خیلی به هم ربط نداشتند. بخش اول حسی بود که تمام دیروز همراهم بود؛ و بخش دوم خوابی که دیشب دیدم. خوابی که دوست داشتم هیچ وقت بیدار نشم. خوابی که وقتی دیدم حس کردم ممکنه یه روز من هم مقابل یه عدد بایستم و ارزشم بی نهایت بشه.