سلام.

خوبم...

دیگه سَرم بازار مسگرها نیست. دیگه صبح ها وقتی جای خالیت رو می بینم گریه نمی کنم. قرص نارنجی هام رو می خورم و میرم گوشه حیاط آسایشگاه می شینم. کاری ندارم به کسی. مواظب مورچه هام کسی پا روشون نذاره. کمکشون می کنم دونه ها رو برسونن لونه شون. زودتر برگردن پیش خورشید خانومشون. دیگه فکر نمی کنم میوه درخت کاج ام و باید از اون آویزون بشم! دکتر میگه همین روزهاست که رَد دور گردنم پاک بشه. ولی من اون رَدِ روی گلوم رو دوست دارم. می بینمش یاد تو می افتم. مثل گردنبندی که سالها پیش برام خریدی. یادته؟ اون روزها فکر نمی کردی اینقدر طولانی بشم. طولانی شدم. کِش اومدم تاااا شب های پاییز.   

دیگه با کسی حرف نمی زنم. آخه یه بار که داشتم به بچه های آسایشگاه داستان روزی که از میدون انقلاب تا میدون آزادی با هم قدم زدیم رو تعریف می کردم؛ به گوش دکتر رسید و اون با دو نفر دیگه اومد و سرم رو برق گذاشت. سگ توله ها دهن لق ان همشون. میرن اونقدر این ور اونور رو از داستان های من و تو پر می کن که به گوش دکتر می رسه. اگه دکتر بشنوه باز هم از تو صحبت کردم و گفتم توی خونه ات برام ناهار داغ کردی؛ حتما با خودش فکر می کنه دوباره حالم بد شده و باید سرم رو برق بذاره.  

چند روز پیش از تو پرسید. گفتم خیلی وقته ازت خبری ندارم. گفتم دیگه به خوابم نمیای. اون هم قول داد که خیلی زود مرخصم کنه برم پِی کارم. دروغ گفتم بهش. ترسیدم. شب قبلش دیده بودمت. با یه آقای خوش تیپ. داشتید از یه جایی می اومدید. یا یه جایی می رفتید. انگار من رو نمی دیدید. من می دیدمتون. شال گُل گلیت رو سر کرده بودی. همونی که وقتی سر می کردی مثل فرشته ها می شدی. یه گل هم گوشه موهات گذاشته بودی. شاید هم اون گذاشته بود. آره...، حتما اون آقاهه اون گل رو گوشه موهات گذاشته بود و تو براش خندیده بودی. خندیده بودی. هرچی من نداشتم که دوستم بداری، اون آقاهه داشت. یادته اون روز پاییز توی کافه چی گفتی؟ گفتی "مجموع اون چیزهایی که یه مرد باس داشته باشه تا دوستش بداری؛ من ندارم. گفتی اون بخش از دوستی و احترامی که بشه با تلاش بدست آورد من بدست آورده ام اما بیشتر از اون فرمول نداره. یه کار دلیه". دلت من رو نمی خواست. اون مردِ همه رو داشت. دلت اون رو می خواست. آخه می خندیدی. قد و رنگ چشم هاش همونجوری بود که تو دوست داشتی. دکتر بود. از یکی از همین دانشگاه معتبرها. مغرورتر از من هم بود. ولی اندازه من دوستت داشت. برای همین بود که دوستش داشتی. جوری نگاش می کردی که آدم کیف می کرد. دوستش داشتم. آخه بلد بود دور لبخندت بگرده. بلد بود دوستت داشته باشه. من بلد نبودم.

می خوام برم سفر. یه جای دور. می خوام برم دریا. میگن دریا توی پاییز خیلی قشنگه. وقتی بارون میزنه، موج میگیره تا آسمون ها. می خوام با موج های دریا برم آسمون. حتما از اون بالا می تونم هر روز ببینمت. بی منت. بی حرف این و اون. راستی مسیر دریا کدوم وریه؟ بچه ها میگن دریا از بالای درخت کاج دیده میشه. حتما اون دفعه زود چشم هام رو بستم که ندیدمش. این بار که خودم رو از کاج حیاط آویزون کنم چشم هام رو باز نگه می دارم. می خوام دریا رو ببینم. می خوام راه دریا رو پیدا کنم.