هیچ چیز غم انگیزتر از آن نیست که نه کاری برای انجام دادن بیرون از خانه داشته باشی و نه دلی برای بازگشت به آن.

ای کاش یک جوری درست، کلکم کنده شود.

اگر بعد از رفتنم  به سراغم آمد لطف کنید و به او بگویید که فلانی خیلی منتظرت نشست. تا لحظه آخر به آمدنت امید داشت و تنها حرفی که بی وقفه تکرار می کرد نام تو بود. می گفت بالاخره او روزی خواهد آمد و با آمدنش همه دلتنگی های دنیا را خواهد برد. می آید و این ابر سیاهِ نشسته بر سقف آسمان را مجبور به باریدن می کند. دوباره رودخانه ها پر آب می شوند و دشت ها پُر گل. پرنده هایِ فراموش شده در کنج قفس به روی شاخه های سنوبر لانه کرده و آواز می خوانند.

به او بگویید در این سالها به مکان های مختلفی سر زده و زیبایی های زیادی را دیدم اما چیزی به زیبایی خنده های تو ندیدم.

به خورشید من بگویید که نیامدی و دستان او از سرما یخ زدند.

اگر آمد...                        

یعنی می آید؟

اگر نیامد...

نه...

می دانم که می آید.


پی نوشت: ای کاش هنوز می تونستم باهات درد دل کنم.