آن روزها پدرم سیگاری بود. روزهایی که صبح تا شب دنده ی صدتا یک غاز می داد و آخر شب خسته و کوفته با هَشتی که گرو نُه اش بود به خانه باز می گشت. راننده کامیون بود و گاهی در مسیر بازگشت به خانه با دیدن باغ های شهریار دل اش می خواست که برای ما میوه بخرد؛ ولی حساب و کتاب مالی اش اجازه چنین کاری را به او نمی داد. وقتی درخانه حرفی از میوه به میان می آمد کاسه و کوزه ها را سر مادرم می شکست و می گفت: "کنار جاده انار می فروختند به چه درشتی! از ترس تو نخریدم!" یا می گفت: "آقا کاظم از وانتی پرتقال خریده بود به چه شیرینی! نصف قیمت پرتقال های حسین آقا. از تو ترسیدم و نخریدم!" آخر مدیریت خرج خانه با مادرم بود و ولخرجی های از قبل پیش بینی نشده، برنامه های او را به هم می ریخت. ممکن بود چند کیلو انگور شهریار به قیمت نداشتن دفتر مشق یکی از بچه ها تمام شود و این چیزی نبود که مادرم حاضر به تحملش باشد. با این حال جمله هایی که پدرم در عین سادگی بیان می کرد و مادرم را پیش بچه ها مقصرِ نبود میوه جلوه می داد مادرم را به شکل عجیبی عصبی می کرد. با خشم به پدرم نگاه می کرد و می گفت: "هر وقت دوست داشتی میوه بخری از من نترس."

پدرم در چنین شرایطی یک نخ سیگار بیستون که آن روزها سهمیه ای بود و هفته ای یکبار از مغازه خدابیامرز ابراهیم آقا می خرید در می آورد و از لای نرده های بخاری برقی قرمز رنگی که همیشه خدا دو ردیف از سه ردیف اِلمنت هایش سوخته و خراب بود رد می کرد و به تنها اِلمنت سرخ شده ی آن می چسباند. هیچ کس به یاد نداشت که آن بخاری برقی قرمز رنگ از چه تاریخی به روی پیش بخاری خانه ما راه پیدا کرده است اما همه بچه ها بارها با آن بخاری برقی و بوی نانی که مادرم روی آن داغ کرده و با کمی پنیر برای بچه هایش یکی پس از دیگری لقمه می گرفت خاطره داشتند. پدرم صورت خود را به نرده های بخاری نزدیک می کرد و به فیلتر سیگاری که از آن سمت به المنت چسبیده بود پُکی محکم می زد و دود بیستونِ سوخته در آتش را در مسیر ریه هایش هدایت می کرد. وقتی خیالش از روشن بودن سیگار راحت می شد و صورتش را از بخاری دور می کرد، بزرگترین سوال دنیا برایم این بود که سرخی صورت اش از داغیِ بخاری است یا جیب خالی اش.

دوست دارم این خاطره را به شکلی ادامه دهم که در نهایت بگویم دلم برای آن بخاریِ قرمز رنگی که همیشه خدا دو ردیف از سه ردیف اِلمنت هایش سوخته بود تنگ شده است. اگر هنوز یکی از آن بخاری ها در خانه ما بود می توانستم هرگاه که مثل پدرم دلم چیزی می خواست و توان دسترسی به آن را نداشتم یک نخ سیگار بیستون به المنت اش بچسبانم و صورتم را به گرمایش سرخ کنم.

دلم برای بوی نان مادرم تنگ شده است.


"دیوانه است او

که دیروز تیربارانش کرده اند و

هنوز به فرار فکر می کند."