با مهدی سال دوم دبیرستان آشنا شدم. باهوش بود و چهره زیبایی داشت و صدای خاص اش زبان زدِ بچه ها بود. در مدرسه به سبکِ مصطفی قَلوش می خواند و در پارک محل برای دلبری از دخترها به سبک ابراهیم تاتلیس. در آزمون کنکور قبول نشد و  همین موضوع او را بداخلاق تر از قبل و ارتباط اش را با دیگر همکلاسی ها محدود کرد. تنها شده بود و تنهایی خود را پشت میزهای شطرنج پارک می گذراند. با اینکه پس از اتمام خدمت سربازی به استخدام بانک درآمد و بعدها ادامه تحصیل داد، اما دیگر هیچ گاه نتوانست ارتباط خود را با دوستانش احیا کند و یا دوستان جدیدی برای خود بگیرد. به جز چند حریف در بازی شطرنج و یوسف.

یوسف با او متفاوت بود. جوانی بود با ضریب هوشیِ کمتر از متوسط، کوتاه قد، با دستانی زبر، موهایی کم پشت و چهره ای نسبتا زشت که نمی توانست هیچ دختری را برای چند دقیقه قدم زدن کنار خود قانع کند. کارگرِ سیم پیچ بود و وضعیت اقتصادی مناسبی نداشت. سرِ میز شطرنج مُرید مهدی شده بود. مهدی، شمس مغرور بود و یوسف، مولانایِ بی غرور. مهدی مُراد زاده بود و یوسف مُرید زاده. مهدی مرد تشر بود و یوسف مرد لبخندهای بی انتها. اولی به دنبال بهانه ای بود برای رفتن و دومی هزار دلیل یافته بود برای ماندن. اصلا شاید سِرِشت شان اینگونه بود! یکی بال داشت برای پرواز و دیگری ریشه در خاک.

مهدی را از صمیم قلب دوست داشت. عصرها به امید دیدن مهدی و بازی با او، از خزانه تا نازی آباد پیاده می آمد. بُرد و باخت برایش مهم نبود. آنچه مهم بود بازی کردن با مهدی بود. وقتی مهدی پیروز می شد و با خنده برای یوسف کُری می خواند، یوسف، ناپلئونی می شد که به دزیره اجازه داده بود در مسابقه دویدن تا انتهای پرچینِ باغ پیروز شود. می شد امپراتور فرانسه. پادشاه جهان. دلش غنج می زد برای خنده های مهدی. اما رفتار مهدی با او همواره به نامهربانی بود و او را "کیسه" صدا می زد. از هرچه بهترین؛ یوسف برای مهدی می خواست و از هرچه تلخ تر؛ مهدی او را از خود می راند. داستان تکراری عشق های یک طرفه! اینبار یوسف بود که در عشق زلیخا می سوخت و زلیخا درب ها را یکی پس از دیگری به روی او می بست.

یکبار که از رفتار زننده مهدی با یوسف دلخور بودم به کار و رفتار او اعتراض کردم. گفتم چرا اینقدر غرور یوسف را می شکنی؟ مهدی پوزخندی زد و گفت که یوسف سیب زمینی است و غرور ندارد!

سال ها گذشت و من به دلیل مشغله کاری به پارک و مهدی سر نزدم، تا اینکه یک شب خیلی اتفاقی دوباره به آن پارک رفتم. مهدی مشغول بازی شطرنج بود و حواسش به من و ورود من نبود. فیلِ خود را به چپ می راند و سرباز را به جلو. قلعه می بست و شاه را پشت رُخ اش پنهان می کرد. منتظر بودم که یوسف سر برسد و بالای سر مهدی حرص و جوش اشتباهات او را بخورد. اما چند دقیقه گذشت و خبری از یوسف نشد. از مهدی پرسیدم: "کیسه کجاست؟" شوکه شد و چهره اش را به سمت من برگرداند و گفت: "کیسه کیه؟" گفتم: "همون پسره... چی بود اسمش؟ یعقوب؟ یوسف؟ آره یوسف." مهدی چند لحظه به من خیره ماند و دوباره مشغول بازی شد. جوانی که کنار مهدی نشسته بود نگاهی به من کرد و گفت: "مگه نمی دونی چی شده؟" گفتم: "نه. نمی دونم." و آن جوان تعریف کرد که سال گذشته مادر یوسف از مغازه دار محل جنس قسطی خریده بوده و چون توان پرداخت آن را نداشته فروشنده به درب منزل آنها آمده و لیچار بار مادر یوسف کرده. یوسف که درحال بازگشت از کار توهین فروشنده محل به مادرش را می بیند، کنترل خود را از دست داده و درگیر می شود. زد و خورد بالا می گیرد و یوسف چاقو کشیده و داخل شکم آن مرد فرو می کند. دیگر ادامه داستان آن جوان را نشنیدم. گویی تمام چراغ های پارک خاموش شد؛ الا چراغی که بر صورت همیشه خندان یوسف می تابید. چشمانِ درشت اش را می دیدم که هنگام تماشای خنده های مهدی تمام منطق جهان را مسخره می کردند. چهره اش را که اینبار به هیچ وجه در ذهنم زشت به نظر نمی رسید. به این فکر می کردم که چگونه یک سیب زمینی می توانست اینچنین خشمگین شود. او که از غرور چیزی نداشت چرا می بایست چنین کاری کند. آیا یوسف بدون غرور بود یا غرورش را برای مهدی زیر پا گذاشته بود؟ به لحظه اعدامش فکر می کردم. به اینکه آیا در آن لحظه هم به مهدی فکر می کرده است یا نه؟ و اینکه چگونه مهدی هنوز می توانست شطرنج بازی کند درحالی که دیگر آن "کیسه" را کنار خود نداشت. اصلا مگر قرار نبود رفتن سهم مهدی باشد و ماندن نقش یوسف؟ پس چه کسی نقش آنها را عوض کرده بود؟ بغض راه نفس هایم را گرفته بود. چند لحظه به مهدی خیره ماندم و بی خداحافظی از پارک خارج شدم؛ و در تمام این مدت مهدی در این تلاش بود که اسب سیاه اش را از زیر ضربِ فیلِ حریف خارج کند.

"همه بت هایم را می شکنم

 تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

 برای شنیدن ساز و سرودِ من.


 همه بت هایم را می شکنم  - ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر!-  تا راهِ بی پایانِ غزل ام، از سنگفرشِ بت هایی که در معبدِ ستایشِ شان چو عودی در آتش سوخته ام، ترا به نهانگاهِ دردِ من آویزد.


 گر چه انسانی را در خود کشته ام

 گر چه انسانی را در خود زاده ام

 گر چه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته ام،

 اما میانِ این هر دو  شاخۀ جدا ماندۀ من!

 میانِ این هر دو

                      من

 لنگرِ پُر رفت و آمدِ دردِ تلاشِ بی توقف خویش ام.


 این طرف، در افقِ خونینِ شکسته، انسان من ایستاده است.

 او را می بینم، او را می شناسم:

 روحِ نیمه اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می کشد:


  "- مرا نجات بده ای کلید بزرگ نقره!

 مرا نجات بده!"


 و آن طرف

 در افقِ مهتابیِ ستاره بارانِ رو در رو،

                                     زنِ مهتابیِ من...

 و شبِ پُر آفتابِ چشم اش در شعله های بنفشِ درد طلوع می کند:

 "-  مرا به پیش خودت ببر!

 سردار بزرگِ رؤیاهای سپید من!

 مرا به پیش خودت ببر  !"

 

 و میانِ این دو افق

                      من ایستاده ام

 و دردِ سنگینِ این هر دو افق

 بر سینه ی من می فشارد."         احمد شاملو

 

برای شنیدن ترانه شکنجه گر داریوش اینجا کلیک کنید.