اول یه پیشنهاد: اگر خورشید خانوم تون آدم حسابتون می کنه، دستش رو بگیرید و برید کردستان. برید و در کنار عشق تون از بودن در بهشت لذت ببرید. اگر هم خودتون خورشید خانوم کسی هستید، کَرَم نمایید و موقع فرود آمدن به رواقِ منظر چشمِ پانداتون، اون شال زمستونیِ سبز رنگِ چهارخونه ای که اون جِنده خانومِ پاساژ ونک تو پاچه پاندایِ مَشنگ تون کرده که همش پُرزهاش به لباس هاتون می چسبه و پانداتون به بهانه کندنِ پُرزها خیلی زیر پوستی دست به مَمه هاتون می زنه رو سر کنید و دست پانداتون رو بگیرید و برید کردستان و در کنار هم از بودن در بهشت لذت ببرید. اگر هم نه خورشید خانوم دارید ونه خورشید خانوم کسی هستید، یا خورشید خانوم دارید اما به یِه وَرش هم نمی گیرتتون، الکی تا کردستان نرید و با ماشین های تک سرنشین هوا رو آلوده تر از اینی که هست نکنید. تنهایی هیچ جای دنیا بهشت نیست.

حالا اصل مطلب امروز رو با یه ضرب المثل تُرکی شروع می کنم که میگه: "اُلی نی اُز خوشونا گویسان، اوستوروپ کَفَنین ییرتار". یعنی اگر مُرده رو به حال خودش رها کنی، می گوزه و کَفن اش رو پاره می کنه. این ضرب المثل به مسئله جبر اشاره می کنه و گوینده اون معتقده که در بعضی موقعیت ها باید اختیار رو از شخص مقابل گرفت و به اجبار کاری رو به اون تحمیل کرد. رضا براهنی عزیز هم به همین موضوع اعتقاد داره و به شکل مودبانه تری میگه:

"مرا

 به او بخواهانید!

 او

 شخصا مَرا نمی خواهد..."

می خوام بگم هر کاری می کنم من رو  نمی خواد. صبح تا شب اَنگولَک اش می کنم و می خندونمش، دور چشم هاش می گردم تا درد اش به جون پُر غصه ام بخوره، اندازه همه دنیا دوستش دارم و سعی می کنم با حرف و عَمل این رو نشون بدم اما نمی خواد که نمی خواد. یه روزهایی که اخلاق اش تُخمیه، می شاشه به حال ام و در حالی که با انگشت اش درب خروج رو نشونم میده میگه: دوستت ندارم. و روزهایی که سرِ کِیفه و روش نمیشه بزنه توی حال ام، میگه تو یه دوست خوبی و من تو رو مثل یه دوست خوب قبول دارم. اما مشکل اینجاست که من اون رو مثل یه دوست نمی خوام. من اون رو مثل یه عشق می خوام. می خوام اون هم من رو همینجوری بخواد. اما نمی خواد.

به احترامِ سلام و علیکِ این چند ساله مون بزرگی کرده و باهاش صحبت کنید. بگید آخه سگ مَصّب خسته نمیشی از این همه دوست نداشتن. بگید من با تاسی به سیره اهل بیت همه لاشی بازی هام رو جمع کرده ام و آدم شده ام اما بیشتر از این نمی تونم تغییر کنم. نمی تونم قَد ام رو بِکِشم یا رنگ چشم هام رو عوض کنم. آماده باشید که توی این لحظه بگه: خوب من هم نمی تونم اون رو دوست داشته باشم. اگر این رو گفت ازش دلیل نخواهید. چون اون در جواب شما میگه: دوست داشتن منطق ور نمی داره. ولی بهش بگید به خدا من هم دوست دارم از دانشگاه شریف آقای دکتر بشم ولی عُرضه اش رو ندارم. صحبت کنید و بگید دنیا همش این چیزها نیست. میشه آدم هایی مثل من رو هم دوست داشت. فقط کافیه اهل انجام کارهای محال باشی. هر کاری که می تونید بکنید و من رو به اون بخواهونید. اختیار رو ازش بگیرید و مجبورش کنید که دوستم داشته باشه.

از دست من کاری بر نمیاد، شما یه لطفی کنید.