"خیال حوصله بحر می پزد هیهات

 چه هاست در سر این قطره محال اندیش"     حافظ

حاجی نَنه، تنها خاله ی منه که چون من هر دو مادر بزرگ ام رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم به اون نَنه گفتم تا جای خالی مادر بزرگ رو برام پر کنه. حاجی نَنه پیر زنی هشتاد و پنج ساله ست با جثه نسبتا بزرگ، صورت گِرد و پُف کرده که از روز تولد چشم چپ اش کوچکتر از چشم راستشه. اگر هفتاد سال پیش خدابیامرز حاجی سهراب اون رو ندزدیده بود به راحتی در دسته ی خانم های زشت قرار می گرفت اما کاری که اون خدابیامرز کرده وَرَق رو به نفع حاجی نَنه ام برگردونده. آخه در روستای هفتاد سال پیش ما خواستگارانی که از خانواده عشق شون جواب منفی می شنیدن اگر جیگر داشتند عشق شون رو می دزدیدند. البته خانمی دزدیده می شده که یا خیلی زیبا بوده، یا بیوه! از قدیم خانم های بیوه توی روستای ما روی بورس بودند. دلیلش هم این بوده که در روستای قوم وقبیله ای اون روزها شوهر دوم این فرصت رو داشته که به شوهر اول بگه که زنت الان خونه منه و با این حرف اون رو بچزونه! وقتی حاجی نَنه ام بیوه نبوده و دزدیده شده، به این معنیه که باید خوشگل بوده باشه اما همیشه یِ خدا دایی هام با حرکت ابروهاشون میگن اینجوری نبوده! نکته سوال برانگیز و مبهم داستانِ دزدیده شدن حاجی نَنه ام اینجاست که حاجی سهراب قبل از دزدیدن حاجی نَنه ام هیچ وقت از اون خواستگاری نکرده و جواب منفی نشنیده بوده! اینکه چرا قبل از خواستگاری یک ضرب به فکر دزدیدن اون افتاده سوالیه که بعد از فوت حاجی سهراب برای همیشه در تاریخ روستای ما بی جواب مونده.

یه وقت هایی که حاجی ننه ام سرِ کِیفِه ازش می پرسم: ننه تو چه شکلی بودی که حاجی عاشقت شد و حاضر شد خطرات دزدیدنت رو به جون بخره؟ یه خنده قشنگی می کنه و میگه: بدنم سفید و مثل مَرمَر بود. سینه های درشتی داشتم و وقتی می نشستم شکم ام می افتاد روی زانوهام! موهای سیاه و بافته شده ام همیشه ی خدا تا پایین کَمرَم آویزون بود. حاجی خدابیامرز عاشق موهای من بود. جوان که بودیم خودش اونها رو می بافت. بعد غرق خاطرات شیرینش با حاجی میشه و یادش میره که من کنارش نشسته ام و دارم باهاش صحبت می کنم.

حاجی نَنه ام از چند سال پیش که به مدت دو هفته توی کُما بود و بیشتر دکترها از زنده موندنش قطع امید کرده بودند، زمین گیر شده و حالا عروس و پسرش در مواقع لزوم زیر بغل اش رو می گیرن و جابجاش می کنند.

پنج شنبه صبح مامان گفت: پاشو بریم به حاجی نَنه ات یه سری بزنیم. هم امشب شب یلداست و هم دیشب زلزله اومده و احتمالا حاجی ننه ات ترسیده. پاشدیم و دوتایی رفتیم خونه داور. داور؛ پسرِ سومِ حاجی نَنه مه. بعد از چاق سلامتی، خیلی اتفاقی نگاه مامانم به یه بقچه کنار نَنه ام افتاد! از نَنه ام پرسید این چیه و حاجی نَنه ام جواب داد که لباس و وسایل شخصیش رو داخل بقچه ریخته تا اگر زلزله اومد، موقع فرار با خودش ببره. در این لحظه زنِ داور با چشم و اَبرو از مامانم خواست که داخل بقچه رو ببینه. مامانم بقچه رو گذاشت روی زانوهاش و مشغول باز کردن اون شد! داخل بقچه یک دست از این پیراهن دامن هایی که به هم وصل هستند و اغلب مواقع با پارچه های نخیِ گل گلی دوخته میشه بود، یه ژیله ی گرم، یه جفت جوراب پشمیِ سفیدِ کهنه، یه چارقدِ ترکمن که حاجی سهراب اون موقع ها که پُشتیِ دست بافت از ترکمن می آورد برای فروش، برای نَنه ام خریده بود؛ و یه پیراهن مشکی! مامانم با تعجب پرسید پیراهن مشکی برای چی ورداشتی؟ نَنه ام خیلی جدی نگاهش کرد و گفت: خوب اگر زلزله بیاد و شماها بِمیرید، من نباید یه پیراهن مشکی داشته باشم که بپوشم؟!

برای چند دقیقه مامانم و زنِ داور به کارِ حاجی نَنه ام می خندیدند اما من به اون خیره شده بودم و به حرف هاش فکر می کردم. به غمی که وقتی عزیزانش رو زیر آوارِ زلزله تصور می کرد به راحتی میشد توی چشم های لرزانش دید. به لحظه ای که حاجی نَنه ام باید یه جایی پشت آوارها پیدا کنه تا دور از چشم نامَحرم پیراهنِ گُل گلی اش رو دربیاره و جامه سیاه به تن کنه. و به امیدی که با تمام ناتوانی های جسمی برای زنده موندن داره.

از پنج شنبه دارم فکر می کنم که امید آخرین چیزیه که توی وجود آدمها می میره. حتا اگر واهی و دلیل خنده اطرافیان باشه. گاهی آدم هایی که امید دارند، درست وقتی که بقیه مردم خونه هاشون رو خالی می کنند تا توی ماشین هاشون جونشون رو نجات بدن، آرام روی تخت دراز می کشند و به امید دیدن لبخند عشق شون چشم هاشون رو می بندند و منتظر اومدن زلزله می مونند و به این فکر می کنند که هرچند توی این دنیا نتونستند دل عشق شون رو بدست بیارند اما هنوز این شانس رو دارند که اون دنیا در برابر خدا دست عشق شون رو توی دست هاشون بگیرند و محراب ازدواج شون رو برپا کنند.