** این متن حاوی مطالب بی ادبی و فحش های رکیک است **

** خورشید خانوم؛ این اولین متنی هست که اگر نخونی ناراحت نمی شم. چیزهایی داخلش هست که اصلا قشنگ نیستند **

 

زاییده و گاییده ی تَه خط نازی آبادم. یعنی برای اینکه کلاسم رو بالا ببرم خودم رو به کون نازی آباد می چسبونم، وگرنه خونه ما یه جایی وسط یاخچی آباد و خانی آبادنو قرار داره. از قدیم جایی که من زندگی کردم بزرگ کردن دختر بچه برای پدر و مادر خیلی راحت تر از پسر بچه بوده. اگر پدر یا مادری می خواست دخترش رو سلامت نگه داره کافی بود یه نسخه کلی بپیچه و به دخترش بگه از مرد جماعت دوری کنه. اما تکلیف پسر بچه فرق داشت. صبح تا شب تو کوچه بود و توی فضای دهه شصتِ اون منطقه هر مواد فروشی که تنها می دیدتش یه بست تریاک و یه بستنی می داد دستش و می گفت ببر بده به فلان کَسَک. هر وقت هم راست می کرد، می خواست کونش بذاره.

اونجا بزرگ شدم و شدم یکی از همون خار کُصّه ها.

سوم راهنمایی که بودیم با نَوه یِ حاجی نَنه ام قرار گذاشتیم که نفری دو و پونصد بذاریم و از مصطفی کفترباز پنج هزار تومان حَشیش بخریم و بدیم رضا تارزان تا توی پارک بعثتِ خانی آبادنو برامون بفروشه. ما سود تجارتمون رو ببریم و رضا تارزان دستمزدِ فروشندگیش رو! دو و پونصدِ من جور نشد و محمد همه تجارت رو به نام خودش زد.

یه قَمه یِ دو لبه داشتم و یه قَمه یِ تک لب، که همیشه خدا بالای کُمدِ اتاق کوچیکَمون بود. یه نفر تخم نداشت سر کوچه مون وایسه. می دیدم...؛ می رفتم سراغش! وقتی شَمی با اون جثه ی بزرگش زد تو گوش روح ا...؛ با اینکه بیست سال از من بزرگ تر بود، قمه کشیدم و از این سرِ کوچه به اون سرِ کوچه دنبالش کردم.

تا اینکه یه روز مامانم زد زیرِ گریه. گفت خسته شده از کارهام. گفت آرزو داشته پسرش دکتر مهندس بشه نه آش و لاش. می گفت با این راهی که در پیش گرفتی یا چند وقت دیگه گوشه جوب می افتی یا آویزون میشی از چوبه دار. با اینکه تمام عمرم باهاش لجبازی داشته ام اما هر وقت اشکش رو دیده ام خُرد شده ام. زدم بیرون. توی پیکانِ کریم گدا؛ داداش بزرگه یِ مجتبی؛ یه نخ سیگار از مجتبی که اون روزها تازه سیگاری شده بود گرفتم و کشیدم. سیگار که تمام شد روی دست چپم خاموشش کردم و عهد کردم دست از لاشی بازی هام بردارم. وقتی برگشتم خونه، قمه ها رو با دوتا منجُوق آبی از تاقچه آویزان کردم و به جای اون ها کتاب درسی گرفتم دستم. جبر...، هندسه...، فیزیک...، و شیمی، که هیچ وقت نتونستم راه حل موازنه هاش رو یاد بگیرم.  نتونستم دانشگاه شریف و تهران و علم و صنعت قبول بشم. اما دانشگاه آزاد قبول شدم. صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها تا نُه شب تدریس می کردم تا خرج دانشگاهم رو دربیارم. پنج شنبه ها و جمعه ها هم تو سِراجیِ احمد که اون روزها مغازه مَمّد ساندویچی رو کرایه کرده بود ساکِ زنونه می دوختم.

شبِ قبل از اولین روزی که می خواستم بیام اداره مامانم کلی نصیحتم کرد که رفتاری نکنم که برام بد بشه و یه روز از اداره اخراج بشم. پا که توی اداره گذاشتم، شدم یه نفر دیگه. جلوی صغیر و کبیر خم شدم و سلام دادم. با همه رفیق شدم و هر کس کمکی خواست، گفتم نوکرتم و سعی کردم کمکش کنم. از همه شرارت هام یه کم شوخی و مسخره بازی ته وجودم مونده بود که چون نمی خواستم محیط اداره خیلی خسته کنده باشه گاهی با اونهایی که فکر می کردم دوستانم هستند به اشتراک میذاشتم. هیچ وقت کسی بد خُلقیم رو ندید. شاید با شوخی های خرکیم کسی رو رنجونده باشم اما هیچ وقت به عمد دل کسی رو نشکستم.

همه کارهای بَدَم رو کنار گذاشتم اِلا هرزگی دلم رو که از سَرِ نیاز به چُس مثقال محبت مجبورم می کرد دست گدایی جلوی هر کس و ناکسی دراز کنم. وقتی خورشید خانومم رو شناختم؛ یه گردنبند که روش نوشته شده "نگهبان سوگنداز گردنم آویزون کردم و اون کار رو هم کنار گذاشتم. گردنبند رو آویزون کردم و با همه قلدری دوران نوجوانیم مقابل همه وساسان خَناس ایستادم و دیگه هیچ وقت پام رو کج نذاشتم.

دنیام شد خورشید خانومم. از همه آدم های خوب و بدِ اطرافم بریدم و خودم رو به خورشید خانوم و خیالش دوختم. شب ها به عشق دیدنش توی رویاهام، چشم بستم و روزها با یادِ لبخندش سر از بالشت برداشتم. پا توی مکانی نذاشتم مگر برای پیدا کردن شاخه گلی که گوشه موهاش بذارم. کارم شد نشستن پشت میز کامپیوتر و نوشتن برای دل خورشید خانومم. نه کاری به کسی داشتم و نه برام مهم بود که کی داره چه گُهی می خوره.

با خودم گفتم دیگه وقتش رسیده که من هم بزرگ بشم. ساختارهای ذهنیم رو شکستم و از نو ساختم. نگاهم رو به زندگی، به زن، به مرد، به عشق، به پدر و مادر و به حق و حقوق آدم ها تغییر دادم و سعی کردم با همه سختی ها بجنگم و یه مسائلی رو رعایت کنم. اگر عشق خورشید خانومم یه عشق ممنوعه بوده؛ لااقل در داشتنش دروغ نگفتم و به اونهایی که حق شون بود بدونند، حقیقت رو گفتم. تغییرات توی تمام بخش های زندگیم وارد شد تا جایی که اگر توی ترافیک کسی می پیچید جلوم، دیگه به احترام فیمنیست ها فحش خواهر و مادر نمی دادم. سرم رو از شیشه میدادم بیرون و می گفتم برو ک...م تو حلقِ پدرت. شدم یه آدم دیگه.

اما انگار آدم ها دقیقا با کسی که کاری باهاشون نداره کار دارند. کِرم افتاد تو جونِ اطرافیانم. یکی گیر می داد که چرا کم حرف شده ام؟ یکی تو آسانسور اصرار می کرد که بفهمه چی شده که دست از لاشی بازی برداشته ام؟ یکی ورود و خروج هام رو کنترل می کرد که با کی میرم و با کی میام؟ یکی هم اصرار داشت که به هزار بهانه رمز کامپیوترم رو پیدا کنه! اونهایی هم که چندتا از پست هام رو خونده بودند از خواب و خوراک افتاده بودند که بفهمند این خورشید خانوم کیه که براش اینجوری می نویسم؟ جالب اینجاست اونهایی که آسّه می رفتن و آسّه می اومدند تا پَرَم به پَرِشون نگیره، بیشتر از همه کونشون به خارش افتاد. توی خیال خودم گفتم اگر من کاری به کارشون نداشته باشم خسته میشن و میرن پی کار خودشون. اما حروم زاده ها به خودشون اجازه دادند خورشید خانومم رو اذیت کنند. جرات پیدا کردند که پا روی لبخند اون بذارند.

حالا منی که ادعا می کردم دیدن لبخند خورشید خانومم برگترین آرزوی زندگیم بوده و هست با دوست داشتنش عامل ناراحتیش شده ام. 

وقتی دلخوریش یادم می افته از خودم خجالت می کشم.

***

...وَاعْلَمُوا انّ اللّهَ شَدِیدُ العِقاب    بقره/ آیه 196

آهای آدم هایی که می دونم شاید هیچ وقت این پست رو نخونید؛ گوش هاتون رو باز کنید و بشنوید. روزی که ناامید بشم و بفهمم که دیگه هیچ وقت خورشید خانومم دوستم نخواهد داشت، برمی گردم و از مادرم به خاطر شکستن قولی که سالها پیش بهش داده ام عذر می خوام و میشم همون مادر قحبه یِ بیست سال پیش. خوارِ تک تکتون رو میگائم. کاری می کنم وقتی اسمم رو می شنوید بشاشید به خودتون. اون روز بهتون یاد میدم که تهِ خطِ نازی آباد کجاست و لاشی به کی میگن.

دعا کنید که اون روز نرسه.

 

"نه از خودم فرار کرده ام

 نه از شما

 به جستجوی کسی رفته ام که

 مثل هیچ کس نیست

 

 نگران نباشید

 یا با او

 باز می گردم

 

 یا او

 بازم می گرداند

 تا مثل شما زندگی کنم...!"   منتسب به محمد علی بهمنی