گل بود به سبزه نیز آراسته شد...! خودم کم بودم؛ آبدارچیِ اداره مون هم رفته عاشقِ رفیق و همکارِ خورشید خانومم شده! یعنی تا حالا چیزی در این خصوص به زبان نیاورده ولی رفتارهاش جوریه که غیر از این رو نمیشه متصور شد. صبح به صبح به جای اینکه به ما و همکارها چایی بده، یه استکان چای می گیره دستش و دوتا چهارراه رو رد میشه و میره اداره یِ خورشید خانومم اینها و میزاره رو میزِ اون خانوم! هر بار هم خورشید خانومم رو می بینه جوری که مثلا خیلی داره سر بسته و دربسته صحبت می کنه میگه: شما نمی خوای یه کمی هوای ما رو داشته باشی؟

 

- اجازه بدید یه چیزی توی پرانتز بگم. مامانِ دوستم وحید هر وقت می خواد از عروسش برای وحید گلایه کنه میگه: وحید جان یه چیزی سر بسته و در بسته بگم پیش خودمون بمونه! این زنِ سلیطه ات فلان کار رو کرده و بهمان حرف رو زده! وحید میگه توی این شرایط با خنده نگاه مامانم می کنم و میگم: مامان کجای حرف هات سر بسته و دربسته بود؟ تو که همه چیز رو خیلی رُک گفتی! –

 

دیروز خورشید خانومم تلفنی میگه: این آبدارچی تون چی فکر کرده که می خواد از دوست من خواستگاری کنه؟ من در جواب میگم: فعلا که بنده خدا چیزی به زبان نیاورده! بعدش هم مگه خدایی نکرده توهینی کرده که اینقدر ناراحتید؟ نهایتش اینه که خواستگاری می‌کنه و دوستت اگر دوست نداشت جواب رد میده. شاکی میشه و با تعجب میگه: اگر دوست نداشت؟؟ یعنی فکر می کنی ممکنه دوست داشته باشه؟ این حرف ها رو جوری به زبان میاره که ناخواسته مجبور میشم نقش خِنگ بودنِ خودم رو ادامه بدم. وانمود می‌کنم که منظورش رو نمی‌فهمم و میگم: لطفا قبل از هر کاری یک بار با دوستت جدی صحبت کن. اگر نظرش منفی بود، به من بگو تا یه جوری سربسته و دربسته به آبدارچی مون منتقل کنم که بی خیال این موضوع بشه. اگر هم نظرش مثبت بود، که هیچ. میگه لازم نکرده صحبت کنم. این جمله رو خیلی قاطع و جدی به زبان میاره. جوری که یعنی من نباید اصرار بیشتری بکنم. بعد میگه: تو برو پیش آبدارچی تون و همونجوری که خودت گفتی؛ سر بسته و دربسته؛ بهش بگو که این خانم... (یه مکثی می کنه و بعد ادامه میده) مهندسه، توی پاسداران خونه داره، ماشینِ شاسی بلندِ بی اِم دَبلیو داره و کلا سطح اش خیلی بالاتر از امثال اونه. اینجوری خودش می‌فهمه که تو داری به در میگی تا دیوار بشنوه. بعد ماستش رو کیسه می‌کنه و میره پیِ کارش. من با خنده میگم: اگر این حرف‌ها رو به اون بزنم که عُمرا نمیره پیِ کارش. اتفاقا جدی‌تر از قبل میاد خواستگاری. مگه خونه یِ پاسداران و ماشینِ شاسی بلندِ بی اِم دَبلیو چیزیه که بشه به این راحتی ها ازش گذشت؟! با عصبانیت میگه: شما مردها چقدر اعتماد به نفس دارید! چرا فکر می‌کنید اگر کسی رو دوست داشتید، اون هم باید دوستتون داشته باشه؟ چرا به اختلافِ سطحِ خودتون و طرف مقابل نگاه نمی‌کنید؟ اگر فقط یه کمی واقع بین باشید می‌فهمید که پاتون رو بیشتر از گلیم تون دراز کردید و لایق اون خانم نیستید و میرید دنبال یکی که هم شَانِ خودتون باشه.

لبخند روی صورتم پیر میشه و آروم میگم: به دوستت بگو که آبدارچی ها آدم هایِ نفهمی نیستند. سطح خودشون و طرف مقابل شون رو هم می‌شناسند. می‌دونند که تحصیلات و پول و خونه و ماشینِ بی ام دبلیو خیلی روی انتخاب و آینده آدم ها تاثیر میذاره. اصلا سطح آدم ها رو همین چیزها تعیین می‌کنه. بهش بگو اگر یه آبدارچی با دونستن همه اینها باز هم نمی‌تونه عشق اش رو به یک نفر پنهان کنه و ناخودآگاه بروز میده برای اینه که نتونسته حریف دلش بشه. در آخر به دوستت بگو که دیگه از امروز آبدارچی مون مزاحمش نمیشه!

"خانه ای خواهم ساخت

 بر بلندای سپهر

 روی پیشانی آن ابر بلند

 تا که تقسیمِ به انصاف کنم باران را

 بین پر آبیِ آن جنگل پیر

 و هیچ آبی این خشکِ کویر

 تا که همسایه ی آن سوی کویر

 گاه و بیگاه

 بر ندارد باز دستی به دعا

 که خدایا

 پس کو باران؟ کو آب؟"