اَفسردایی، پیر مردِ کور و نود ساله یِ روستامون، بابای مَش بیلر و داییِ بابای من و شوهرِ هفت تا زنه. شش تا از زن هاش تا امروز مُردن و فقط اصفهانیه زنده ست. برای نشان دادن هُنر اَفسر دایی همین قدر بگم که هر وقت بابام میره روستا نصفِ جوان ها و مردهای اونجا بهش پسر عمه میگن و سلام میدن! اما نه بابام و نه هیچ کس دیگه ای نمی تونند تشخیص بدن این بابایی که سلام داد، پسرِ زن چندمیِ اَفسر داییه!

اَفسر دایی هفت زن، ده ها خواستگاری و دو اقدام ناموفق به فراری دادنِ (دزدیدن) زن داشته. با اینکه الان با نود سال سن و چشم های نابینا زمین گیر شده ولی وقتی توی خونه حرفی از زنی بیوه به میان میاد پسرش باهیر رو خطاب قرار میده و میگه به نظرت اگه برم خواستگاریش می تونم جواب مثبت بگیرم؟ اصرارِ افسر دایی به زن گرفتن، اون رو مضحکه روستایی ها کرده. وقتی کورمال کورمال خودش رو به قهوه خانه باهیر می رسونه پیرمردها با اشاره به هم آدرسِ بیوه زنی رو میدن و اصرار می کنند که اون زن در گفت و گوهای محرمانه به زن های همسایه گفته اگر افسر دایی به خواستگاریش بره حتما جواب مثبت میده. معمولا توی این شرایط آدم های قهوه خانه دو دسته میشن و گروهی نظر موافق به این وصلت میدن و گروهی نظر مخالف؛ و با این کار معرکه رو گرم نگه می دارن. افسر دایی که بی صدا گوشه قهره خانه یِ آجریِ پسرش نشسته دوتا دستش رو رویِ عصایی که لای پاهاش گرفته میذاره و آرام چونه اش رو رویِ دست هاش میذاره و چشم های سفید شده اش رو به سمت صداها می چرخونه و به حرف های آدم های اونجا گوش می کنه. بعد باهیر رو صدا می زنه و نظر اون رو می پرسه. بیچاره باهیر هم که نمی تونه هر روز با کل آدم های روستا درگیر بشه به باباش که همیشه داداشی صداش میزنه نگاه می کنه و میگه: چشم داداشی. شب تو خونه در موردش صحبت می کنیم!

یه بار که روستا بودم و برای سر زدن به افسر دایی رفته بودم خونه شون، بعد از معرفی خودم و احوالپرسی به افسر دایی گفتم: دایی چرا اینقدر زن گرفتی؟ یه آهی کشید و گفت هیچ وقت نتونستم زنِ مورد نظرم رو پیدا کنم. گفتم مگه زنِ مورد نظرت چه مشخصاتی داشت که این همه سال نتونستی پیداش کنی؟ گفت من زنی می خواستم که وقتی راه میره چهار ستون خونه بلرزه! راستش نفهمیدم یعنی چی؟ یه اصطلاحات ترکی به کار می برد که معنیش همچین چیزهایی میشد. به نظرم اومد چیزی که اون در تمام زندگیش می خواسته بیشتر شبیه مشخصات رستم بوده تا مشخصات یه زن. برای همین هم بوده که پیدا نمیشده.

***

بیشتر ما مردهای امروزی یه افسر دایی درون داریم؛ اما خوش شانس هستیم و هرزگی هامون رو پشت شلوغی شهر قایم می کنیم و کسی نمی فهمه که چندبار زن گرفتیم و چندبار تلاش ناموفق برای بدست آوردن زن ها داشتیم. اما چیزی که مشخصه اینه که دنبال چیزی می گردیم و پیداش نمی کنیم. شاید پیش فرض ذهنی مون رو اشتباه چیدیم و خواسته هامون بیشتر در وجود رستم و سهراب پیدا می شه تا زن ها و شاید هم بد شانس هستیم و نتونستیم پیداش کنیم. بعضی هامون هم که پیداش کردیم اونی نبودیم که اون زن حاضر باشه کنارش بمونه.

در خصوص شخص خودم نمی دونم پیش فرض ذهنیم چقدر غلط بوده؛ اما همیشه دنبال زنی می گشتم که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم. یکی رو من دوست نداشتم، درحالی که اون دوستم داشت. دیگری رو من دوست داشتم، اما اون دوستم نداشت. بعدی رو من دوست داشتم و اتفاقا اون هم من رو دوست داشت اما بلد نبودیم از عشقمون محافظت کنیم و خیلی زود عشق مون رو از دست دادیم. یکی رو اشتباهی دوست داشتم. یکی اشتباهی من رو دوست داشت. یکی رو فکر می کردم دوست دارم درحالی که نداشتم و یکی فکر می کرد که دوستم داره و نداشت.

تا این آخری...

که دوستش دارم و نمی تونه دوستم بداره.

و اینجوریه که همیشه مثل افسردایی تنها هستم و مضحکه بچه های روستا.

 

"گل سبز زیبا را

 برای تو نگاه داشته ام

 روزی خواهی آمد.

 آن را به تو خواهم سپرد...

 سپس از دنیا خواهم رفت.

 

 پیش از آنکه بیایی،

                   نمی توانم بمیرم."   برای خواندن شعر کامل پروانه آبی اینجا کلیک کنید.

 

 

پی نوشت: من همه افسرهای راهنمایی و رانندگی رو افسر دایی صدا می کنم و موقع جریمه شدن میگم افسر دایی جان هفت تا زن ات جریمه مون نکن. بدبخت افسرها هم بی خبر از همه جا می مونند که چی بگن.