از هزار روز پیش تا به امروز بیش از هزار صفحه متن و قصه برای لبخند زیبایت نوشتم و شعر سرودم. بی کیفیت و سطح پایین بودند، قبول...، اما همه ی عشق و احساس من بودند.

در بخش کامنت های اولین پست وبلاگ مان نوشتی: "عالم از ناله عشاق مبادا خالی. با توجه به شناختی که از شما دارم، هر هفته یک عشق! به نظر میرسه یک تنه برای اینکه این آرزوی حافظ برآورده بشه کافی هستید. خوبه که دنیا آدم هایی مثل شما داره، آدم هایی که هیچ وقت برای زندگی کردن دلیل کم نمی یارن و دنیا براشون پر از رنگ و هیجانه. به هر حال اگه باز هم بنویسید من می خونم." من را خوب شناخته بودی! به تنهایی آرزوی حافظ را برآورده کرده و نگذاشتم عالم از ناله عشاق خالی شود. اما عشق یک هفته ای من این بار کِش آمد. یک ماه...، چند ماه...، یک سال... و حالا چند سال.

قصه های کودکانه ام  همه دوستت دارم هایی بودند که به هر جان کندنی جمع کرده و هِی ساده و شمرده تکرارشان می کردم اما از بدِ روزگار تو اتفاقا همین چیزهای ساده را نمی فهمیدی! یا شاید می فهمیدی و جدی شان نمی گرفتی؛ و یا اهمیتی برای تو نداشتند.

با همه این حرف ها انگار آن روزهای اول نوشته هایم تاثیر بیشتری داشتند. آخر نمی توانم فراموش کنم روزی را که پست "کابوس" را نوشتم و تو برایم نوشتی "موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانی نیست. موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند." یا روزی را که از سر دلتنگی آرزوی مرگ کردم و تو از هزار کیلومتر آن طرف تر و در یک روز تعطیل نوروز پرسیدی که چه مرگم شده است که آرزوی مرگم را می کنم؟ و یا روزهایی که ابرهای ناامیدی در دلم می باریدند و برایم می نوشتی "نومید مردم را معادی مقدر نیست. چاووشیِ امیدانگیز توست بی گمان که این قافله را به وطن می رساند." نمی دانم چه شد که نوشته هایم اندک تاثیر خود را از دست دادند. که روزهایم به شب بدل شدند و نشانه ای از مهربانی تو نمایان نشد. نمی دانم چه شد که این روزها فریاد دلتنگی ام را همه می شنوند الا تو؛ که می بایست! شاید خسته شده ای از من و خواندن نوشته هایی که روز اول قول خواندنش را داده بودی. شاید نوشته های من ضعیف شده اند و شاید...! اصلا شاید سرت شلوغ است و وقتی برای اندیشیدن بر احساسات این روزهای من نداری؛ اگر فرض کنیم که نوشته هایم را می خوانی.

می دانم...

می دانم کیفیت های هست که من ندارم و دلم می خواست می داشتم تا دوستم بداری اما با تمام تلاشی که تا به امروز کرده ام نتوانسته ام بدست شان بیاورم. شاید اگر به قدرت معجزه هزار غیرممکن را ممکن کرده و کمی بزرگ شوم روزی بتوانی دوستم بداری. هرچند که می دانم اعتقادی به معجزه نداری.

باید به تو می نوشتم که حس می کنم وقت آن رسیده است که برای مدتی کمتر بنویسم. کمتر بنویسم و بیشتر بخوانم. کمتر بنویسم و نوشته هایم را نگاه دارم برای روزی که شاید کمی دوستم بداری. برای روزی که خواندن شان نیم لبخندی بر لبان زیبایت بنشانند. شاید اینگونه بتوانم دوباره متن هایی بنویسم که بر تو اثر کند. می دانم تحمل چنین شرایطی برای منی که سالهاست برایت می نویسم بسیار سخت است اما شاید برای مدتی فاصله ی زمانی پست های این وبلاگ زیاد شوند. شاید ماهی یک پست درج شود و این وبلاگ یک زندگی نباتی را تجربه کند. به امید اینکه روزی بتوانم از این وبلاگ و نوشته هایش راهی به دل تو پیدا کنم.

شرایط تلخ شده...، اما چیزی از عشق من به تو کم نشده.


"باد که می آید

 خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود

 می چرخد در اتاق

 دراز می کشد کنار زن،

 فکر می کند

 به روزهایی که لب داشت."    گروس عبدالملکیان


پی نوشت: دوست دارم.