وقتی می پرسی چه مرگمه که اینقدر داغونم؛ یاد مامانم می افتم که بعد از کتک هاش سفره شام رو پهن می کرد! در حالی که بغض به وسعت همه گلوم راه نفس کشیدنم رو می بست؛ لقمه می گرفت و میداد دستم. می گفت: بخور. اگه نخوری تا صبح می زنمت! انگار می خواست یه جوری روم رو کم کنه. بگه توی این خونه حرف، همیشه حرف منه! لقمه توی دهانم حجم می گرفت و بزرگ میشد. وقتی به هزار جون کندن قورتش میدادم، حس می کردم یه چیزی داره گلوم رو پاره می کنه. گاهی که درد گلوم امانم رو می برید لج می کردم و به قیمت کتک خوردن تا خود صبح؛ لب به غذا نمی زدم.

وقتی توی این شرایط حالم رو می پرسی؛ باید با همون سختی قورت دادن لقمه مامانم یه لبخند مسخره و مصنوعی روی صورتم بکشم و بگم چیزی نیست. خوبم.

اما اینبار چیزی هست... خوب نیستم... دلم گرفته... 

درد گلو امانم رو بریده. 

اگه از سر نامهربونی برنگردی دیگه لب به غذا نمی زنم. حالا اگر دوست داری تا خود صبح کتک بزنی، یا علی.