سلام خورشید خانوم. خوبی؟ لبخند روی لب های قشنگت هست؟ من هم خوبم. یعنی امروز بهتر از بقیه روزهام. آخه دیشب دوباره خوابت رو دیدم. فردای شب هایی که به خوابم میایی حالم خوبه. امروز هم از اون فرداهاست.

دیشب توی خواب مثل قدیم ها بودی. مثل اون روزهایی که گاهی اجازه می دادی دورت بگردم. اجازه می دادی توی ماشین دست هات رو توی دست هام بگیرم و به هر بهانه ای ببوسمشون و بوی گل لاله عباسی بپیچه تو زندگیم. شبیه اون شب هایی بودی که برام می نوشتی: "پارک پردیسان؟ چه ساعتی؟" و من با دیدن پیامت تا طلوعت، پارک رو هزار دور می گشتم. وقتی می اومدی، مسیر پیاده روی رو به پشت قدم می زدم تا اگر لبخند زدی چیزی از قشنگی های دنیا رو از دست نَدَم و تو می گفتی: باز دیوونه شدی؟ یه بار باید بخوری زمین تا عقل نداشته ات به سرت برگرده. خیالم راحت بود که زمین نمی خورم! آخه هروقت مانعی پشت پاهام می اومد ابروهات یه جورِ نگران طوری تکون می خوردن که من می فهمیدم باید مواظب باشم. من اَدات رو درمی آوردم و تو می خندیدی و با خنده هات به دنیا فخر می فروختم و از روی پل به ماشین هایی که توی ترافیک صبحگاهیِ اتوبان حکیم گیر افتاده بودن می گفتم: آهای آدم ها...؛ 

این فرشته قشنگ، خورشید خانوم منه...، 

عشق منه...، 

نازنین منه...، 

تا ابد هم قراره عشق من بمونه...! اما غافل بودم از اینکه آدم های بی خورشید ممکنه چشمم بزنند و من رو مثل خودشون بی خورشید خانوم کنند!

از دور که ماشین مون دیده می شد من شروع می کردم به خواهش و تمنا تا وعده ی قرار بعدی مون رو بگیرم و تو هیچ وقت دوست نداشتی قولی به من بدی! با رفتنت؛ روی جدول کنار ماشین می نشستم و همه ی لحظاتی که کنارم بودی رو به عقب می کشیدم و ثانیه، ثانیه هاش رو هزار بار زندگی می کردم. درست مثل امروز که از صبح دارم خواب دیشبم رو زندگی می کنم.

 

دیشب توی خواب مثل قدیم ها بودی .

همون قدر مهربون...؛

                          همون قدر نامهربون!


برای شنیدن "عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود" از اِبی اینجا کلیک کنید.