از بچگی همیشه آرزوم بود که مادر بزرگ داشتم و گاهی می رفتم کنارش می نشستم و اون قربون صدقه ام می رفت. اما نداشتم! سه ساله بودم که پدربزرگِ مادریم فوت کرد. هنوز به هفت سالگی نرسیده بودم که سرمای اردبیل نوبتی نفسِ پدربزرگ دیگه ام و مادربزرگ هام رو گرفت. به همین دلیل همیشه به بچه هایی که مادربزرگ داشتند حسودی می کردم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم خاله ام رو که چندین سال از مادرم مُسن تر بود برای خودم مادر بزرگ فرض کنم. از اون روز حاجی ننه دیگه خاله من نبود، حاجی نَنه ام بود. بعد از مرگ خدابیامرز حاجی سهراب؛ شوهر حاجی ننه ام، بچه هاش تنهاش گذاشته بودن. هر وقت دلم می گرفت می رفتم خونه اش و پای حرف هاش می نشستم و کلی سبک می شدم. تا اینکه چند سال پیش آلزایمر گرفت. دیگه به سختی اطرافیانش رو می شناخت. اما اون پیرِ زنِ آلزایمریِ تنها هنوز حاجی ننه ی من بود. آدم وقتی حاجی ننه داره اصلا براش مهم نیست که حاجی ننه اش آلزایمر داره یا نداره. همین که هست دل آدم قرصه. می دونه هر وقت دلش گرفت می تونه بره و سرش رو بذاره روی زانوهای حاجی ننه اش و یک دل سیر گریه کنه. حتا اگر حاجی ننه اش اون رو با یکی از نوه های خودش اشتباه گرفته باشه. انگار یه چیزی توی انگشت های ضعیف و لرزون همه ی حاجی ننه ها هست که وقتی دستشون رو میذارن روی سر آدم تمام غم دنیا رو می کشن توی جون خودشون و تو رو سبک می کنند. دست های حاجی ننه ی من هم همینجوری بود.

کم کم آلزایمرِ حاجی ننه ام اونقدر پیشرفت کرد که پنج شنبه ی دو هفته پیش نفس کشیدن هم از یادش رفت. حاجی ننه ام رو بردیم و گذاشتیم زیر خاک. توی قبر پسرش. یک هفته مشغول مراسم ختم و شب هفتمش بودیم و کم کم همه رفتن سر خونه و زندگی شون. من هم مشغول کار و زندگی خودم شدم. تا امروز که دوباره دلم گرفت. اما یه دفعه یادم افتاد که دیگه حاجی ننه ندارم که دلتنگی هام رو روی زانوهاش گریه کنم. من با چهل سال سن هنوز اونقدر بزرگ نشده ام که حاجی ننه نخوام.

دلم برای حاجی ننه ام تنگ شده.

 

"نبودنت

 نقشه ى خانه را عوض کرده است

 و هرچه مى گردم

 آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم 

 احساس مى کنم

 کسى که نیست

 کسى که هست را

 از پا درمى آورد."    گروس عبدالملکیان