پدرم خیلی دوست داشت که من توی سن کم با جوان های بزرگتر از خودم بگردم. اینجوری حس می کرد که بزرگ و برای خودم کسی شدم. عاشق این بود که جوونی بشم، اصطلاحا گردن کلفت، سرکش و زبل. قربون دلش برم که حاصل زحماتش یه پخمه بیشتر نشد. هر وقت می دید که پسر عموهای هجده تا بیست ساله ام دارن میرن گردش، سینما یا جاهای دیگه...، ازشون می خواست من رو هم با خودشون ببرن.

یه روز شنیده بود که داییم با چندتا از دوستاش برنامه ریزی کردن که برای شرط بندی برن تماشای مسابقات اسب دوانی. طبق معمول ازشون خواسته بود که من رو هم با خودِشون ببرن. یه دایی که با دوستاش برای قمار برنامه ریزی کرده خیلی کار سختی داشت تا اجازه یه بچه 12 ساله رو از خواهری با جدّیت مادر من بگیره. کورس مسابقات در محله نوروز آباد، جنب اتوبان آزادگان فعلی بود. به محض ورود؛ داییم و دوستاش سریعا دفترچه مشخصات اسب ها رو تهیه کردن و شروع کردن با خودکار چیزهایی رو نوشتن و محاسبه کردن. چندتا معیار برای انتخاب اسب خوب داشتن. ترکمن باشه، پاهای بلند، سینه ستبر و صورت کوچیکی داشته باشه. اگه زمان ورود به کورس مسابقه، بی تاب باشه و دُمِش رو زیاد تکون بده که میشه نور علی نور.

به محض اینکه تشنگی به هر کدوم از اعضای تیم ما چیره می شد، برای اینکه فرصت مطالعه روی اسب ها رو از دست نده، یه پنجاه تومانی جلوی من می گرفت و می گفت: یه کوکا برای من میگیری، یکی هم برای خودت. بقیه اش رو هم بزار تو جیبیت. قیمت کوکا 20 تومان بود. معمولا من برای خودم نمی خریدم و 30 تومان میزدم به جیب. تا شب، پول تو جیبیِ یک ماه رو کاسب بودم. از هفته های بعد، اونها به من نیاز داشتن و من به اونها. خود به خود شدم عضوی از تیمشون.

مسیر بوفه از بین اصطبل ها می گذشت. اجتماعات کوچیک صاحبان اسب و اسب سواران در مقابل اصطبل ها دیدنی و برای من جذاب بود. مواقع بی کاری وارد اصطبل ها می شدم و اسب ها رو از نزدیک می دیدم. کم کم عشقم به اسب زیاد شد. یه روز که پس اندازم از هزار تومان بیشتر شده بود به فکر خرید یه اسب افتادم. هیچ صاحب اسبی حاضر نبود قیمت اسبش رو به یه بچه 12 ساله بگه. اونهایی هم که این کار رو انجام می دادن، خیلی سربالا قیمت های چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی می گفتن. بالاخره یه مادیان پیر پیدا کردم که اگه اشتباه نکنم یکی از چشماش هم کور بود. قیمتش پنجاه هزار تومان بود.

شب با کلی مقدمه چینی به بابام گفتم که برای خرید یه اسب به کمی پول احتیاج دارم. میدونم که 50 هزارتومان اصلا پول کمی برای بابام نبود ولی معمولا قدرت و پول باباها از نظر بچه ها بی انتهاست. بابام کارم رو تایید کرد و گفت که اسب رو میاریم و توی حموم نگه می داریم. لازم به ذکرِه که طراحی خونمون طوری بود که برای رسیدن به حموم حتما باید از اتاق پذیرایی رد می شدیم. گفت مواقعی هم که می خواهیم بریم حموم یک ساعت می بریمش هواخوری. به عموت هم می گیم که از دِهات برامون علوفه بفرسته.

عاشق همچین بابایی هستم.

مامانم با صدای بلند خندید و شروع کرد به دست انداختن من. می گفت عصرها میتونی توی همین باغِ روبروی خونه، اسب رو کرایه بدی و کلی پول به جیب بزنی. بالاخره انقدر گفت و خندید که من با بغض قید خرید اون مادیان رو زدم.

تا مدت ها جای خالیش توی حموممون حس می شد.

***

اگه مامانم اجازه داده بود اون اسب رو بخرم، مسیر زندگیم عوض میشد.

اول شروع می کردم به کرایه دادن اون اسب. هر دور 20 تومان. پنج شنبه، جمعه و ایام تعطیل،30 تومان. اما یه مادیان پیر ضمانت کاری خوبی نبود. در برنامه های میان مدتم می گشتم و یه اسب نر برای یک شب کرایه می کردم که بتونه یه مادیانِ پیرِ یک چشم رو باردار کنه. عمل زایمان بصورت کاملا موفقیت آمیزی توی حموم خونه مون انجام می شد. حتما کره اسب از جنس ماده یا همون مونث خودمون می بود. تا زمان باردار شدن این کره اسب اونقدر پول پس انداز می کردم که شوهر اصیل تری رو براش کرایه کنم. این کار تا امروز چندبار تکرار شده و امروز یه اسب اصیل ترکمن داشتم.

یه روزی از همین روزها، به تاخت میومدم در خونه تون. البته بعد از شام که ترافیک کم می شه. اسب رو روی کولم از پله ها می آوردم بالا. می اومدم سر میز غذا خوری تون و در یک چشم به هم زدن می کشیدمت بالای اسب. تفنگ های چهارپاره برای زدن من بیرون می اومد. من با نعره ای که ناخودآگاه نعره های گالان اوجا رو توی ذهن همه تداعی می کرد، می گفتم : آقا موچم. موچ . پله ها نمی ذارن ما فرار کنیم. باید تا پایین پله ها جادّه خدا بدید.

از اونجایی که تفنگ به دستان، آدم های تحصیل کرده ای بودن، این درخواست منطقی رو می پذیرفتن. اما در زندگی ای که قراره مرد و زن کنار هم و کاملا برابر باشن، وظیفه پایین آوردن اسب از پله ها با تو بود.

وقتی پایین پله ها رسیدیم، می گفتیم تا شماره سه بشمارن و شلیک کنن. قبل از عدد سه، ما توی اینچه برون چادر خودمون رو برپا کرده بودیم. چندتا گوسفند می خریدیم و دوتا دونه بز. دیگه لازم نبود اسب مون رو توی حموم خونه مون نگه داریم. صحرا اونقدر بزرگ بود که بتونیم یه اصطبل کوچیک بسازیم. من روی زمین کار می کردم و تو شیر می دوشیدی. آخ آخ چه زندگی ای داشتیم؛ همه دنیا به ما حسودی می کرد.

الان می فهمم که مادرم چه ظلمی در حق من کرده. آینده ام رو نابود کرده.


پی نوشت: این پست چند سال پیش نوشته شده بود که در وبلاگ قدیمیم درج کرده بودم.