دلم یه بیوه ی تُپول و سن بالا می خواد توی جنوب شهر. یه جایی مثل سه راه آذری. اسمش پوران باشه، یا توران باشه، یا مثلا شهلا. خونه اش تهِ یه پس کوچه ی بن بست باشه با یه درِ مغز پسته ای که نیمه ی بالایی دَر پُر شده از برچسب های تخلیه چاه و لوله بازکنی که سه شماره اول همه شون سه تا پَنجه. زنگ خونه اش از این سوت بلبلی ها باشه که هر وقتِ خدا زنگ رو می زنم صداش تا پنج تا خونه اون طرف تر بره و اَختر خانم از بالای پشت بوم نگاه کنه و به نشانه تاسف سرش رو تکون بده، و من به یه وَرَم هم نباشه که اون چه فکری در مورد من یا همسایه اش می کنه. در رو که به روم باز می کنه حیاط اونقدر کوچیک باشه که مجبور بشه خودش رو به دیوار سیمانیِ توالت بچسبونه که من بتونم وارد حیاط بشم. وقتی در رو بستم بگه معلومه کجایی لاشی؟ نباید یه حالی از ما بپرسی؟ بعد آروم بغلم کنه و توی گوشم بگه که دلش برام تنگ شده بوده. نایلون میوه ها رو کنارِ درِ فلزی که نیمه ی بالاییش شیشه ی مُشجر لوزی داره بذارم و وارد پذیرایی بشم که سر و ته اش دوازده، سیزده متر بیشتر نیست. خونه اش مبل و کاناپه و کُنسول نداشته باشه. یه جفت پشتیِ قرمزِ بافت ترکمن قدیمی داشته باشه، با یه پتوی طرح پلنگی که کنار بخاری گازیِ قهوه ای رنگ پهن شده. جلوی آشپزخانه هم یه سبدِ کوچیک سبزی روی زمین باشه که رنگ زرد دسته ی پلاستیکی چاقو از لای سبزی ها به چشم می خوره. در حالی که میگه چرا خبر ندادی تا یه دستی سر و روی این خونه بکشم با عجله سعی کنه خونه رو مرتب کنه و من با لبخند بگم عمدا بی خبر اومدم که ببینم چقدر با سلیقه ای؟ خودم برم از تو آبچکان دوتا لیوان دسته دار بیارم و از کتریِ روی بخاری دوتا چایی بریزم و ازش بخوام که دست از مرتب کردن خونه برداره و کنارم بشینه. نگاه به چشم های خسته ام بکنه و بگه چه مرگته؟ چرا اینقدر دَمَقی؟ بگم سَرم درد می کنه. چندتا شاگرد آهنگر پُتک شون رو گرفتن دستشون و دارن توی مغزم آهنِ داغ می کوبن. سَرم رو بگیره روی زانوش و با انگشت هاش موهام رو بازی بده و بگه اگر جای من بودی چی کار می کردی؟ بعد برای بار هزارم از شوهر بی همه چیزش تعریف کنه که جوانی و خوشگلی اون رو پای کفترها و منقل و وافورش سوزونده. همینجوری که داره برام صحبت می کنه من خوابم ببره و وقتی بیدار میشم ببینم یه بالش زیر سرم گذاشته و یه لحاف با پارچه ی گل گلی روم کشیده. با لبخند بگه خوب موقعی بیدار شدی. دارم ناهار میارم. بوی استانبلیِ فلفلیِ بدون گوشت اش خواب رو از چشم هام بگیره و پاشم چهار زانو مثل بچه ها کنار سفره بشینم و یادم بره که این سر درد لعنتی چند روزه دست از سرم برنمی داره.

ای کاش بعضی از رویاها رو میشد از توی مغز بیرون کشید و زندگی کرد. مثل رویای داشتن یه دوست بیوه، توی سه راه آذری.