دیگه دارم به سردردهام عادت می کنم. انگار این سردرد کوفتی داره خیلی زود یه بخشی از وجودم میشه. امروز صبح با هم بیدار شدیم. چون هنوز خیلی به کارهاش اعتمادی ندارم دوتا قرص خوردم که در طول روز پاچه ام رو نگیره و بعدش به سمت اداره راه افتادم. توی ترافیکِ نواب برای اینکه به دوست جدیدم بی محلی کرده باشم که پُر رو نشه، به گذشته ها برگشتم. به داستان های پندآموزی که پدرم شب ها تعریف می کرد. ناغافل رسیدم به این بخش از داستان شنگول و منگول:

"شنگولومی...، مَنگولومی...، یِمی یِی دین

آی داشّاقیم...، وای داشّاقیم...، دِمی یِی دین!"

یعنی: شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

موضوع از این قرار بوده که در ویرایش داستان شنگول و منگولِ روستای ما وقتی مادر بُزها به خانه بر می گرده و متوجه می شه که آقا گرگه بچه هاش رو دریده به جای اینکه با دو شاخ تیزش شکم گرگ رو پاره کنه خایه های گرگ رو پاره می کنه! گرگ در حال احتضار فریاد وای خایه ها سر می ده و مادر شنگول و منگول با تمسخر به اون می گه که باید فکر این روزها رو قبلا می کردی. شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

بی اختیار یاد سردردهام افتادم. با خودم فکر کردم اگه با بابام درد و دل کنم و داستان خورشید خانومم و اتفاقات یک سال گذشته و دردهایی که توی سرم لونه کردن رو به اون بگم، چه عکس العملی نشون میده؟ بعد به این نتیجه رسیدم که قطع به یقین چشم های مهربون و از سو افتاده اش پُر اشک میشه و در حالی که سعی می کنه سَرم رو توی بغلش بگیره میگه: سمت خورشید خانوم نمی رفتی...، آی داشّاقیم وای داشّاقیم نمی گفتی!

و من ا... توفیق.