"خداحافظی کردن اندکی مردن است"

می خوام ازت خداحافظی کنم و برم. کجا...؟ نمی دونم! چه اتفاقاتی منتظرمه...؟ نمی دونم! پشیمون میشم یا نه...؟ نمی دونم! خوبه یا بد...؟ نمی دونم! چرا...؟ می دونم! می دونم چرا می خوام برم. خسته شدم! از خواستن و خواسته نشدن خسته شدم. از دوست داشتن و دوست نداشته شدن خسته شدم. از ساختن توهمی از ترسِ تنهایی هام و باختن تمام زندگیم و نرسیدن به اون خیال موهوم خسته شدم. از عشق یکطرفه خسته شدم. دقیقا از تو خسته شدم. از منطق مزخرفت که هیچ وقت اجازه نداد من رو ببینی خسته شدم.

اما می خوام قبل از رفتن بابت همه ی لحظات و حس های خوبی که خواسته یا ناخواسته برام ساختی ازت تشکر کنم. از همه ی اون چیزهایی که یادم دادی تشکر کنم. از اینکه اجازه دادی زن بزرگی مثل تو رو دوست داشته باشم تشکر کنم. از اینکه لبخندت اینقدر قشنگه تشکر کنم. و تشکر کنم از اینکه خورشید خانومم بودی و تا ابد خواهی بود.

گلایه ای از نامهربونی هات ندارم. گلایه ای ندارم از اینکه هرچی به سمتت دویدم، روت رو بیشتر از من گرفتی. که هرچی بلندتر دوستت دارم رو فریاد زدم، محکم تر دست هات رو روی گوش هات فشردی. حسرت اما؟ چرا! حسرت های زیادی به دلم موند. حسرت اینکه یکبار اسمم رو صدا بزنی. اینکه یکبار دستم رو توی دست هات بگیری و حسرت اینکه یکبار خورشید خانومم رو با خورشید خانم ببینم توی دلم موند. این حسرت ها بمونه برای روزهای پیریم. برای روزهایی که از پشت پنجره خانه سالمندان، دختر و پسری رو می بینم که زیر برف زمستون دست های همدیگه رو گرفتن و دارن قدم می زنند و قایمکی همدیگه رو می بوسند. به یاد تنها بوسه ی دزدکی که زیر برف های زمستون به صورت خورشید خانومم زدم.

اجازه بده عذر خواهی کنم ازت، اگر خواسته یا ناخواسته کاری کردم یا حرفی زدم که دلخور شدی. شاید یه روزی، یه جایی و یه جور دیگه ای دوباره به هم رسیدیم. شاید هم نرسیدیم. اگر دوباره به هر شکلی به هم رسیدیم امیدوارم همچنان لبخند نازت رو روی صورت قشنگت ببینم.

تو راست می گفتی! همیشه این تویی که می مونی. همیشه این منم که میرم. ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...تو بمان و دگران، خوش به حال دگران.

دوستت دارم خورشید خانوم.

 

پ ن: این وبلاگ تا ابد برای تو خواهد بود. شاید گاهی از قصه هام برات بنویسم. از غصه هام؟ نه. خوشحال میشم بعضی وقت ها بخونیشون.