از وقتی داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه رو می خورم حالم خوبه! دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم. فقط اوایل داروها یه عوارض کمی داشتند که خدا رو شکر روان پزشک مو رنگیه تونست به خوبی تشخیص بده و درمان شون کنه.

روزهای اول بعد از مصرف داروها سر درد می شدم. خیلی سخت. جوری که رَب و رُبّم رو فراموش می کردم. رضا چَفیه ای رو که چند سال پیش رئیس بسیجِ اداره بدون هرگونه توضیحی توسط یه آبدارچی برام فرستاده بود و من از همون روز پشتِ صندلی اداره آویزون کرده ام رو می پیچید دور سرم و با زانو تا جایی که می تونست کَلّه ام رو فشار میداد و چفیه رو سِفت می بست. تا اینکه بالاخره رفتم پیش روان پزشکم و مشکل رو گفتم. یعنی نیازی به شرح داستان نبود. تا قیافه ام رو دید فهمید چه تری زده. یه دارو داد که مثل آبِ روی آتیش، سر دردم رو خوب کرد. اما کم کم قوای جنسیم از بین رفت. در حدی که تماشای فیلم پُرن با تماشای راز بقا برام فرقی نداشت. بی تفاوت تماشا می کردم و حس می کردم که مثلا یه مورچه خوار می خواد یه مورچه رو بخواره. چیزی تکون نمی خورد. دوباره رفتم پیش روان پزشک مو رنگیه و گفتم آقای دکتر دستم به دامنت! مَنَم و همین یه دست اسلحه. اگه از کار بیوفته باید با کون لخت به جنگ رستم برم! برادری کرد و با یه دارو دوباره من رو کرد عمو جانی!

قاطی این همه دارو، یه دارویی هست که باید شب ها بخورم. قبل از خواب. وقتی می خورم تا صبح کابوس می بینم. اتفاقات ترسناکی که گاهی ضربان قلبم رو به حدی تند می کنند که از خواب می پَرم. مثلا خواب می بینم عزیزم رو ماشین زده. یا در حالی که کَلّه ی قطع شده ی افشین پیراشکی بَغَلمه دارم فلافل با دوغ می خورم. یا یه هیولای عجیب و غریب که چشم هاش شبیه چشم های حسن خیسیه داره دنبالم می کنه ولی هرچی می دَوَم پاهام یک سانت هم جلو نمیرن. هیولا هر لحظه نزدیک تر میشه و صدای خنده هاش بلندتر. خلاصه تا صبح خواب های وحشتناک و عجیب می بینم. چند وقت پیش یه خوابی دیدم که باعث شد فرداش دوباره برم پیش اون روانپزشکه که موهاش رو رنگ می کنه! خواب دیدم دوباره عاشق شده ام. دوباره دیوونه شده ام و دارم برای عشقم دیوونگی می کنم. دوباره وقتی عشقم رو نمی بینم از دلتنگی خَفه میشم. دوباره گفتن یه جمله ی دوست دارم به عشقم مهمترین کار زندگیم شده. مثل دیوونه ها از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. فرداش رفتم پیش روانپزشکم و گفتم که دیگه رسما کم آورده ام. اگر این کابوس ها همینجوری ادامه پیدا کنند شاید یه روز توی خواب سکته کنم. دکتر گفت نمی تونه برای کابوس هام کاری بکنه. من باید این دارو رو بخورم و اون کابوس ها باید به سراغم بیان. اما گفت می تونه یه دارویی تجویز کنه که دیگه توی خواب عاشق نشم. دیدن کابوس به شرط عاشق نشدن رو پذیرفتم و با یه داروی جدید به خونه برگشتم. الان حالم خوبه. یعنی اگه راستش رو بگم دارم با این سیستم دوست میشم و حال می کنم. شب ها قبل از خواب حس می کنم که می خوام سوار تِرن هواییِ پارکِ سَنت پترزبورگ بشم. چشم هام رو می بندم و میرم سراغ اتفاقات ترسناک. تا صبح کلی آدرنالین توی خونم تولید میشه.

الان با داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه حالم خوبه خوبه. دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم.