بوی پاییز

بوی پاییز که می آید نمی توان به تو...،

به کوچه پس کوچه هایِ منتهی به خیابان انقلاب...،

به آخرین ضَجه های برگِ از چشم درخت افتاده یِ زیر پای عابران...،

و به کبوتر بچه یِ بی نشانیِ هِی پَرپَر زده یِ

زیر طاقی بازار مسگران فکر نکرد.

 

بوی پاییز که می آید از خودم می پرسم

آیا کسی که تو دوستش داری برایت شعر می نویسد؟

یا لااقل شب ها قبل از خواب

نشانیِ "ری را" را به آخرین نگاهت می دهد؟

آخر نمی شود که پاییز باشد...،

                               تو باشی...،

                                 و برایت شعر نسرود!

نمی شود زیبایی تو را دید و آواز نخواند

نمی توان با لبخندت به سماع درنیامد

 

اصلا بیا قوانین عاشقی را از نو بنویسیم

چه اشکالی دارد که من برایت شعر بگویم

و او هنگام بافتن موهایت آنها را زمزمه کند؟

چه اشکالی دارد که من برایت بمیرم

                                       و او با تو زندگی کند؟

اصلا چه اشکالی دارد...

نه...!

وقتی تو اینگونه می خواهی

دیگر هیچ چیز، هیچ اشکالی ندارد

فقط بوی پاییز که می آید...

دلم تو را می خواهد.

 

پی نوشت: از قدیمی های وبلاگم بود که دوباره درجش کردم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

موضوع انشاء: تابستان گذشته را چگونه گذراندید

آقا اجازه...! ما در تابستان گذشته به اردبیل سفر کردیم. موقع بازگشت قصد داشتیم برای عشقمان یک مقدار عسلِ سبلان بگیریم که به ذهن مان رسید دیگر وقتش رسیده است که هدیه های عمومی مانند عسل و خامه و فطیر و اینجور چیزها را با هدیه های خصوصی تر جایگزین کرده و کم کم سر شوخی را باز کنیم. این بود که رفتیم و یک دست لباس زیرِ سه تیکه گرفتیم. یک دانه از این شورت های نخ در بهشت...، یک کُرست... و یک جوراب. آقا اجازه...! جورابه از این جوراب بلندها بود که در فیلم های خاک بر سری با دوتا بند و گیره به شورت وصل میشوند.

کلاس دوازدهم که بودیم یک روز وسط کلاس شیمی، وقتی داشتیم با دقت به صحبت های آقا معلم که از موازنه واکنش های شیمیایی صحبت می کرد گوش می دادیم، سوال برای مان پیش آمد که کُرست را چگونه می دوزند که سه بعدی میشود و بدون اینکه کبوتری داخلش باشد حالت خودش را حفظ می کند؟ آن روزها بابای امیر عبادی کُرست دوزی داشت. برای همین آرام جابجا شدیم و مشکل مان را با امیر درمیان گذاشتیم. امیر عبادی شاگرد اول کلاسمان بود و همیشه در حل مسائل با سعه صدر به همه بچه ها کمک می کرد. آقا اجازه...! وقتی امیر عبادی دید ما خِنگ تر از آنی هستیم که بتواند با تئوری شیر فهم مان کند چندتا کاغذ برداشت و الگوی کرست را برید. ما هم به بهانه آب خوردن رفتیم و از دفتر مدیر مدرسه چسب شیشه ای آوردیم و الگوهای بریده شده را با راهنمایی امیر عبادی به هم چسباندیم. آقا اجازه...! داشتیم کرستِ کاغذی مان را سایز می زدیم که معلم شیمی سر رسید و ما را دست به کرست گرفت. هرچه گفتیم خوبیت ندارد ما را با کرست ببری دفتر مدیر، مگر حاضر بود گوش کند؟! مدیر بیچاره نمی دانست چگونه جلوی خنده اش را بگیرد و سر ما داد بکشد. تا هفته ها هر وقت ما را می دید سریع می پیچید توی دفتر خودش که یک موقع پیش ما نخندد و پُررو مان نکند.

آقا اجازه...خلاصه...!، تهران که رسیدیم سوغاتی را کادوپیچ کرده و خیلی شکیل و مجلسی بردیم شرکت عشق مان. اما نمی دانیم چرا وقتی سوغاتی را باز کرد حراستِ بی جنبه اداره شان همان کاری را کرد که معلم شیمیِ بی معرفتمان سالها پیش کرده بود. دست از پا درازتر سوغاتی را برداشتیم و به سمت خانه راهی شدیم.

آقا اجازه...! از روزی که در سن هشت سالگی خیلی اتفاقی اُم البنین دختر بزرگه یِ خدابیامرز بتول خانوم را با یکی از این شورت های نخ در بهشت دیدیم و فهمیدیم آن چیزی که مامان مان موقع شستن ما توی حمامِ نمره تنش میکند بیشتر به شلوار کردی مردانه شبیه است تا شورت زنانه، دنبال فرصتی بودیم تا استایل مامان مان را عوض و افسردگی بابایمان را درمان کنیم! آقا اجازه...! این بود که به ذهنمان رسید روغن ریخته را نذر مامان مان بمالیم. نزدیک خانه از کندو کتابِ آقای حیدری یک کاغذ کادو خریدیم و سوغاتی را از نو کادو پیچ کردیم و با کلی تعارف دادیم به مامان مان. نیم ساعت بعد مامانِ مهربان مان همان کاری را کرد که حراست بی جنبه یِ اداره عشق مان و معلم بی معرفت شیمی مان انجام داده بودند.

وقتی دیدیم جوراب و شورت و کرست ها روی دست مان باد کرده اند، روی کاغذ نوشتم: "تقدیم به همبستر خواب های 13تا 16 سالگی ام" و همراه با سوغاتی ها انداختیم توی حیات اُم البنین اینا و فرار کردیم.

این بود انشاء من در مورد اینکه تابستان گذشته را چگونه گذراندیم.

 

پی نوشت: این متن قدیمی بود و ممکنه ورژنی از اون رو قبلا در وبلاگ درج کرده باشم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آقا یزدان- ساندویچ مارتادلا

اون وقت ها که بچه بودیم؛ روزهای بعد از انقلاب و دوران جنگ رو میگم؛ وضعیت مالی همه ی بچه های محله ی ما عین هم بود. مفلسِ مفلس. توی خواب هم نمیدیدیم که بابامون یه پنج تومانی بذاره کف دستمون و بگه برو از مَمّد ساندویچی یه ساندویچ واسه خودت بگیر.

اگه این اتفاق می افتاد، میشدیم خوشبخت ترین آدم روی زمین. مثل یه سناتور وارد مغازه مَمّد ساندویچی میشدیم و در حالی که سرمون رو از غرور بالا گرفته بودیم با یه لحن خاصی میگفتیم: یه مارتادلا بده با یه کوکا.

اصلا ترکیب کالباس مارتادلا با اون بوی تند سیری که میداد و کوکا کولای شیشه ای یه چیز عجیب و غریبی میشد. قیامت واقعی!

من نمی دونم الان غذایی هست که به اندازه ساندویچ دهه ی شصت مَمّد ساندویچی خوشمزه باشه یا نه اما میدونم داشتن یه پسر خوب مثل آقا یزدان همون لذت خوردن مارتادلا با کوکا کولای شیشه ای توی سال شصت و پنجه. حالا اگه تولدش هم باشه؛ ساندویچ خوشبختی ات دو نونه میشه.

با دوتا نوشابه

 

پی نوشت1: من دوتا پسر دارم

پی نوشت2: این دومی برعکس من و داداشش به شدت مذهبیه. تو هشت سالگی نماز و قرآن و دعاش به راهه. هر چی روز تولدش بادکنک دادیم دستش و عکس گرفتیم بغض کرد و گفت روز اول محرم من شادی نمی کنم. با طبل و سنج بردیمش هیات، لبخند زد.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

"از اونی که با بقیه فرق داشت چه خبر؟"

+ از خورشید خانومت چه خبر؟

- هیچی!

جمله ی اول رو خانمی که دو سال پیش چندتا از متن هام رو خونده بود پرسید و جمله دوم رو من در حالی که داشتم کاغذهای روی میزم رو مرتب می کردم گفتم.

گفت: یعنی چی که هیچی؟ مگه میشه اینقدر راحت بگی هیچی! بعد وقتی دید سرم رو از روی کاغذها بلند نمی کنم گفت: اگر دوست نداری...، خوب نگو!

گفتم: نه...! نقل این حرف ها نیست. چرا نباید بگم. میگم. اِ.... راستش....، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من دوستش داشتم. ولی اون دوستم نداشت. بعد باز من دوستش داشتم. بعد باز اون دوستم نداشت. انقدر من دوستش داشتم و اون دوستم نداشت که بالاخره یه روز خسته شدم. بعد همه چیز تموم شد. به همین راحتی.

می خواستم یه چیزهای دیگه ای رو هم بگم. اما نمی دونم چرا جمله ی "به همین راحتی" رو خیلی زود به زبون آوردم و دیگه نتونستم ادامه حرف هام رو بزنم.

راستش جواب سوال اون خانم رو توی دلم دادم. روم نشد این جملات رو بهش بگم و بگم که همه ی اون حس و حال ها و شلوغ بازی ها یه دفعه چه بلایی سرشون اومد.

یه کم منتظر نگاهم کرد؛ بعد مشغول کار خودش شد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

ریاضی

توی آسانسور به یکی از زن های شوهر دار اداره گفتم مهریه ات چقدره؟ گفت هشتصد تا. گفتم مهریه ات رو از شوهرت بگیر و بده من! با یه چهره خاصی که تعجب و پرسش به هم ریخته بودتش گفت: خوب؟ گفتم با چهارصدتاش زنم رو طلاق میدم، با چهارصدتای دیگه اش هم یه کاسبی راه میندازم تا از این وضعیت فلاکت بار دربیام. خودش رو یه کمی جمع و جور کرد و گفت: خوب چیش به من میرسه؟ سرم رو بالا گرفتم و گفتم عقدت می کنم و دوباره هشتصدتا سکه مهرت می کنم. همون هشتصدتا سکه ی مهریه ات سر جاشه! در عوض یه شوهر چهل و هشت ساله... یه مکثی کردم و گفتم شوهرت چهل و هشت سالشه؟ یه جور محکمی گفت نه خیر! چهل و شش سالشه. گفتم خوب...، چهل و شش سال. کلمه ی خوب رو یه جوری ادا کردم که یعنی خیلی تفاوتی بین چهل و هشت با چهل و شش نیست. بعد گفتم یه شوهر چهل و شش ساله رو با یه شوهر چهل و یک ساله عوض کردی. پنج سال جوونی شوهر ناز شصتت. نوش جونت. کم بردی نیست!

یه کم خیره نگاهم کرد و بعدش گفت: خیلی کثافتی! و طبقه ی همکف پیاده شد! اما من تا طبقه ی منفی چهار رفتم!

 

پی نوشت: فکر کنم ریاضی اش ضعیف بود. چون هرچی حساب می کنم می بینم محاسباتی که براش شرح دادم درست بوده. میدونم اگر بعدا به اشتباهش پی ببره میاد سراغم!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

لاشیِ غمگین

اواخر سال نود و هفت که چهار گوشه ی عاشقیت رو بوسیدم و برای همیشه دستکش هام رو آویختم، تصمیم گرفتم بزنم تو کار پول. یعنی تا اون روز پول درآوردن و پول دار شدن هیچ جایی از ذهن و زندگیم رو اشغال نکرده بود. کلا هرچی درمی آوردم یه چیزی هم قرض می گرفتم و خرج می کردم. دروغ چرا؟ یه جاهایی هم صدمه میدیدم. یارو کون نشور دوزار پول داشت و جوری قیافه می گرفت که انگار از کون فیل افتاده! یه جاهایی هم احساس بی عرضه گی می کردم. فکر می کردم همه بلدن پول دربیارن و من ضعف دارم. تا اینکه تصمیم گرفتم پول درآرم. الان زده ام تو کارهای مختلف. راستش تا الانش پول درآوردن راحت تر از اون چیزی بوده که فکرش رو می کردم. کافیه یه سوراخ دعایی رو پیدا کنی و تا کامل گشادش نکردی ولش نکنی. خوب که گشاد شد بری سراغ سوراخ بعدی.

راستی دقت کردید لحن نوشتاریم چقدر عوض شده. دیگه از حافظ و سعدی و مولانا دور شده ام و رسیده ام به ایرج میرزا.

توی زندگی هم همین وضع رو دارم. به جای اینکه عاشق خورشید خانم و قمر خانوم باشم و به عرفان فکر کنم، توی حجره میشینم و روزی چهارتا مشتری راه می اندازم. این وسط ها هم به زن هایی که از پیاده رو رد میشن میگم: پیس پیس پیس! خانم خوشگله در خدمت باشیم. یا توی اتوبان نور بالا میدم و جلوی پای زن ها ترمز می زنم و میگم: جووون. بخوریمت! بیا بالا خوشگله. یه بار ما رو امتحان کن. بد نمیگذره! یکی تور می زنم و می برم کارخونه!

اتوبان گفتم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. سال هشتاد و سه یه پیکان مدل هشتاد داشتم که دوتا بوق داشت. بوق معمولی و بوق بلبلی. بوق بلبلی رو صاحب قبلیش اضافه کرده بود. توی اتوبان نواب با سرعت حدود پنجاه تا می رفتم که یه خانم شاسی بلندی رو زیر پل کمیل دیدم. با سرعت سر خرُ کج کردم و گرفتم سمت زنه که ناغافل زدم به یه جوان موتوری و کوبیدش به دیواره کناری پل. بیچاره خیلی تقلا کرد که تعادل خودش رو حفظ کنه. اما نتونست. یه لحظه انگار آب جوش ریخته باشن سرم. با خجالت پیاده شدم و دویدم سمت پسره. جاییش نشکسته بود اما از درد به خودش می پیچید. با شرمندگی ازش خواستم که ببرمش دکتر. به سختی بلند شد و روش رو تکوند و با یه نگاه غمناکی اون زن رو نشونم داد و گفت: خداییش می ارزه به خاطر سوار کردن اون، من رو بکشی؟ با خجالت گفتم نه! پسره با دردی که چهره اش رو مچاله کرده بود سوار موتورش شد و رفت. از خجالت نمی تونستم سوار ماشین بشم. توی آینه به زنه نگاه کردم. به اینکه برای چند دقیقه همخوابگی با اون داشتم یه جوون رو می کشتم. اینکه اون جوون همسر و پدر هم بود یا نه نمی دونم. ولی قطعا پسر یه زن و شوهری بوده که با هزار امید اون رو به دنیا آورده و بزرگش کرده بودن. به اینها فکر کردم و از خودم بدم اومد. بعد دنده عقب گرفتم و رسیدم به زنه. گفتم بیااا بالاااا. عین آدم های مستی که یه غمی داشته باشن و توی عالم مستی خراب شده باشن این جمله رو گفتم. زنه که تمام ماجرا رو دیده بود گفت عجب پررویی تو. مثل لات ها گفتم: مسخره بازی رو جمع کن بابا. به خاطر تو نزدیک بود قتل کنم. بیا بالا ببینم. وبقیه ی ماجرا...

حالا داستانم برگشته به اون روزها. لاشی بازی. انگار اگه توی عاشقیت موفق نیستم توی لاشی بازی برای خودم صاحب سبکم. اما فرقی که با اون روزها دارم در اینه که اون روزها یه لاشیِ خوشحال بودم اما الان یه لاشیِ غمگین.

یادمه اون روزها که تازه استخدام شده بودم یه روز توی باغ مهدی سیاه با توران آشنا شدم. توران اون موقع ها حدود 50 سال سن داشت. من نصف اون سن داشتم. زنجیر طلاش که می گفت یادگاری پسرشه افتاده بود ته استخر. همه هم مست بودن و کسی به یه ورش هم نبود که طلای اون بد بخت گم شده. من دلم سوخت و رفتم با هزار زحمت زنجیر توران رو پیدا کردم. موقع خداحافظی توران شماره تلفنم رو گرفت. از اون روز تا مدتها هر ماه یه دختر میاورد خونه اش و به من زنگ می زد. می گفت دلم برات تنگ شده. من هم به منشی اداره مون می گفتم که مثلا ساعت فلان توی شرکت بهمان که توی میدان امام حسینه جلسه دارم. منشی یه ماشین هماهنگ می کرد و من با ماشین اداره می رفتم خونه توران. راننده می نشست توی ماشین و من می رفتم جلسه و یک ساعت بعد برمی گشتم. تا شب برای ممدرضا تعریف می کردم و می خندیدیم. توی ساعت اداری با ماشین اداره بری خانم بازی و برگردی خیلی هنر می خواست که من داشتم.

اون روزها هنوز روزه می گرفتم. یه روز توران زنگ زد و برای ناهار دعوتم کرد. گفتم روزه ام. نمی تونم بیام. گفت پس برای افطار بیا. می دونستم که بعد از افطار قراره یه دختر جدید رو کنه. می خواستم یه ترامادول بخورم که وقتی می رم روی کار حداقل یک ساعت اون بالا باشم. اما باید قرص رو حداقل سه ساعت قبل از افطار می خوردم که وقت افطار اثر کنه. نمی دونستم باید چی کار کنم. یه قرص گذاشتم کف دست و رو کردم به آسمون. گفتم خدایا من ناچارم که این قرص رو بخورم، اما نمی خوام روزه ام باطل بشه. من بدون آب می خورمش، تو هم روزه ام رو باطل نکن. قرص رو بدون آب قورت دادم. قرص توی خشکی دهانم خودش رو به در و دیوار مالید و در نهایت به زبونچه ی کوچیک ته حلقم چسبید. هفت جد و آبادم اومد جلوی چشمام. داشتم خفه میشدم. دویدم آبخوری اداره و ته لیوان یه کم آب ریختم. گفتم خدایا دارم خفه میشم. یه کم آب می خورم که فقط نمیرم. ولی مرام داشته باش و روزه من رو باطل نکن! خلاصه خودم رو به افطار رسوندم و نشستم سر سفره افطار. اون دختر جدیده هم اومده بود. معلوم بود که همون اول مجذوب تدین من شده. این رو از نگاه هاش فهمیدم! بیچاره توران کلی تدارک افطار دیده بود. بعد از افطار به پشنوانه ترامادول داشتم توی اتاق پسر توران آتیش می سوزوندم که در خونه باز شد و پسر توران اومد تو. می خواست بره استادیوم و پرچم تیم مورد علاقه اش توی کشویی بود که من جلوی اون کشو داشتم هُنر هام رو نشون اون دختر میدادم. صدای توران رو شنیدم که جیغ کشید: حسین نرو تو اون اتاق. خاله نسرین داره بدن یه خانومی رو تتو می زنه. خانومه لخته! حسین حتا دستگیره در رو هم به پایین تا کرده بود. اما باز نکرد و برگشت. آدرس پرچمش رو داد که توران بیاد و برداره. چند لحظه بعد توران وارد شد و در حالی که دست هاش می لرزید توی کشو دنبال پرچم گشت. انقدر حول بود که پیداش نمی کرد. حسین از بیرون صدا می زد: بگو خاله روش رو بگیره و من بیام و خودم برش دارم. من هم همچنان مشغول کار خودم بودم. می دونستم در اون لحظه و اون شرایط کاری جز این از دستم بر نمیاد. توران عصبی شده بود و زیر لب می گفت: کثافت یه لحظه کاری نکن تا حسین رو راه بندازم!

اون شب و شب های زیادی مثل اون گذشت و تا مدت ها برای رفیق هام از لاشی بازی هام تعریف می کردم و می خندیدم. از این دست ماجراها به شکل روتین برام اتفاق می افتاد و همیشه من شاد و شنگول بودم. اما الان همون لاشی ام که دیگه خوشحال نیستم.

همین :(

 

برای شنیدن ترانه صدای بارون از راغب اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

به خوابم نیا...!

"کجاست؟

چه می کند؟

کسی که فراموشش کرده ام!" عباس کیارستمی

 

از ذهن و دلم رفته. دیگه نه دوستش دارم و نه حتا بهش فکر می کنم. اما نمی دونم چرا هنوز هر شب به خوابم میاد! نمی دونم چرا هنوز توی خواب همون قدر دوستش دارم. با اینکه به روی خودم نمیارم اما هنوز وقتی توی خواب می بینمش قند توی دلم آب میشه. مثل اون قدیم ها وقتی می بینمش میشم خوشبخت ترین مرد دنیا. نمی دونم...! شاید چون توی خواب هنوز همونقدر نازه و مهربون.

ولی نمی خوام به خوابم بیاد. دیگه حتا نمی خوام توی خواب هم دوستش داشته باشم.

از امروز قصد دارم شب ها نخوابم. چند شب که بیاد و نتونه وارد خوابم بشه و توی کوچه پس کوچه های نازی آباد آوره بشه میذاره و میره. آخه اون آدم منطقی ای یه. سریع دو دو تا چهارتا می کنه و میگه چه معنی داره من از اون سر شهر بکوبم و بیام این سر شهر که برم توی خواب این بابا ولی این بیدار باشه. احتمالا آش و کاسه اش رو جمع می کنه و برای همیشه میره تا خواب یکی دیگه رو قشنگ کنه. این آوارگیِ دو سه شبش هم تلافیِ همه یِ در به دری های من. تلافی اون شب هایی که از سرِ دلتنگی خوابم نمی برد و تا صبح توی ماشین می نشستم و به درِ بسته ی خونه اش خیره می شدم و ترانه ی من مرد تنهای شبمِ خدابیامرز حبیب رو گوش میدادم. دو سه شب که آواره بشه دلم خنک میشه! عقده رفتن و دیده نشدن خیلی وقته روی دلم مونده.

آهای خانم...

با توام....

اگه امشب اومدی و دیدی بیدارم، آواره ی کوچه پس کوچه های محله ی ما نشو. سر کوچه مون، کنار خیابون بساط جیگرکیِ مَمد تبریزی تا سحر به راهه. با همه ی این کرونا مورونا ها هنوز هم تمیز و بهداشتی یه. بگو برات چهار سیخ دل و جیگر کباب کنه! بهش بگو مهمان منی تا خوب وِل دان اش کنه! دل و جیگر رو با یه کوکا بزن و برای همیشه برو.

یادت باشه اگه اومدی حتما نزدیکِ دبه ی آتیشِ مَمد تبریزی بشینی. آخه شب های بهار امسال سوز داره. زبونم لال سرما می خوری.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

نوروز 1399

سال 1398 هم گذشت.

با سیل، با زلزله، با موشک، با شلیک به جگر گوشه های مردم، با سایه ی جنگ، با تحریم، با دروغ، با دلار پانزده هزار تومان، با اختلاس و دزدی، با کرونا تاااااا رسید به بادمجون و خیار چنبر و کیرِ خر. توی همه ی این اتفاقات هم ردپای بی لیاقتی مسئولین محترم مملکتی مشهود بود. زیاد گفته شده و زیاد شنیدید. من قصد ندارم این گُه رو دوباره هم بزنم و بوش رو بلند کنم. فقط می خوام بگم خوشحالم که این سال کوفتی تمام شد. حتا به قیمت تلف شدن یک سال از عمر همه مون.

اما آرزو می کنم که سال جدید سال بهتری باشه. همه مردم عزیز کشورمون سلامت و شاد باشند. دروغ از این مملکت ریشه کن بشه و دوباره بعد از سالها لبخند به روی مردم برگرده. آرزو می کنم در سال 99 هیچ کسی از سر نداری شرمنده خانواده اش نشه. آرزو می کنم بچه ی کار نداشته باشیم و همه ی بچه های عزیز ایران برن سر کلاس درس و مشق و ورزش و موسیقی.

آرزو می کنم همه ی ایرانی ها به آرزوهاشون برسند.

هرچند که خودم امیدی به برآورده شدن آرزوهام ندارم. ☹

 

"بی آنکه دیده بیند،

                   در باغ

احساس می توان کرد

در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد

یاسِ موقرانه ی برگی که

                   بی شتاب

بر خاک می نشیند.

 

 بر شیشه های پنجره

                   آشوب شبنم است.

 ره بر نگاه نیست

 تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

 

 با آفتاب و آتش

                    دیگر

 گرمی و نور نیست،

 تا هیمه خاکِ سرد بکاوی

                              در

                                رویای اخگری.

 

 این

     فصل دیگری ست

 که سرمای اش

                   از درون

 درکِ صریحِ زیبایی را

                   پیچیده می کند.

 

 یادش به خیر پائیز

                       با آن

 توفان رنگ و رنگ

                     که برپا

 در دیده می کند!

 

 هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،

 خاموش نیست کوره

                    چو دی سال:

 خاموش

 خود

 من ام!

 

مطلب از این قرار است:

چیزی فسرده است و نمی سوزد

                                   امسال

در سینه

در تن ام!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تولدت مبارک پسر خوبم

یه روز با هم رفتیم برای تماشا و تشویق تیم ملی فوتبال کشورمون توی جام جهانیِ روسیه. حریف اول مون مراکش بود. یادمه چندتا بازیکن داشتند که توی تیم های مطرح اروپایی توپ می‌زدند و ما بدجوری ازشون می‌ترسیدیم. از مهدی بن عطیه که توی یوونتوس بود. از اشرف حکیمی دورتموند. از حکیم زیاش و چند نفر دیگه شون.

اگر یادت باشه ما پشت نقطه کرنر نشسته بودیم و چندتا مراکشی دو ردیف بالاتر از ما. هر وقت مهدی بن عطیه از جناح چپِ خودشون و راست تیم ما توپ رو می انداخت و نفوذ می کرد و اشرف حکیمی رو پشت هجده قدم ما صاحب موقعیت می کرد مراکشی های پشت سرمون با هیجان از جاشون بلند می شدند و با صدای بلند به زبون خودشون می گفتند "سی...سی...سی..."! ما نمی فهمیدیم که چی میگن اما توی فشار حملات بازیکناشون اون "سی سی" گفتن های تماشاگراشون بدجوری توی مخ مون بود. استرس و فشار رو تحمل کردیم تا به دقیقه نود رسیدیم. خیلی وقت بود که به مساوی راضی بودیم. شاید اگر داور همون نیمه اول سوت پایان بازی رو میزد ما ناراحت نمی شدیم. اما سوت نزد تا دقیقه نود و پنج که یه ضربه کاشته گیر تیم ما اومد. موقعیت خیلی خطرناکی نبود. محلی که باید توپ رو میزدیم یه جایی نزدیکِ نقطه کرنر بود. دیگه خیالمون از باخت راحت شده بود. می دونستیم وقتی تکلیف این ضربه روشن بشه احتمالا داور سوت پایان بازی رو میزنه و مراکشی ها فرصت نمی کنند که دوباره روی دروازه ما بیان. سامان قدوس توپ رو بوسید و روی نقطه مورد نظر کاشت. فقط خدا می دونه که چرا مدافع حریف اون سانتر قدوس رو با یه ضربه ی سر شیرجه ای وارد دروازه خودشون کرد و ما رو تا ابرها به آسمون پرتاب کرد. همین یک گل کافی بود تا ما خوشبخت ترین پدر و پسر روی زمین بشیم.

یادمه بعد از بازی وقتی سوار متروی شلوغ سنت پترزبورگ شدیم، مردی که از مستی روی پاهاش بند نبود از جاش بلند شد تا صندلیش رو به ما بده. من از بد مستی روس ها زیاد شنیده بودم. ترسیدم نکنه به تو صدمه ای بزنه. برای همین با گارد و اخم لطفش رو پس زدم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: امروز تیم شما برنده شده. همه دنیا باید به پای برنده بلند بشن. امروز شما سلطان جهانید.

امروز روز تولد کسیه که وقتی چشم هاش رو برای اولین بار باز کرد صدای "سی... سی..." گفتن همه ی حریف هام تا ابد خاموش شد. من توی همچین روزی بابای بهترین پسر دنیا شدم و این بزرگترین بردیه که من توی تمام زندگیم داشته ام. امروز من سلطان جهانم و همه ی دنیا باید جلوی پاهام بلند بشن. خوشحالم که بابای توام.

تولدت مبارک؛ زننده گل برتری زندگیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

غم کرونا اگر بگذارد

به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.

اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون گاییدست!

فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لباس پهن کنم، دیدم توی آشپزخانه شون داره برای بچه ها غذا درست می کنه عذر می خوام. دوست داشتم عاشقش می شدم و می گفتم: عزیزم یه روز هم که شده تو روی مبل لم بده تا من برای بچه ها آشپزی کنم. از منشی وحید عذر می خوام! آخه از اونجایی که ترسیدم مهسا (خواهر زاده ام) بفهمه و توی خونه دهن لقی کنه نتونستم عاشقش بشم. از پیشخدمت اون رستوران شیک توی سعادت آباد عذرخواهی می کنم. تصمیم گرفته بودم اگه دو سه بار دیگه هم چشم های قشنگش رو ببینم حتما عاشقش بشم. از تمام دخترهای دایی و عمو و عمه و خاله هام عذرخواهی می کنم. آخه چون عاشق یکی شون شده بودم و همه فهمیده بودند روم نشد عاشق بقیه شون بشم. از اون خانومه که قدیم ها روی نوشته هام کامنت میذاشت هم عذرخواهی می کنم. اگر پرشین بلاگ پست هام رو حذف نمی کرد و می تونستم آدرس ایمیلش رو پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم حتما یک روز عاشقش می شدم.

اگر یکبار دیگه به دنیا بیام، جبران می کنم و عاشق همه تون میشم. اما قبل از همه عاشق چهارتا دختر تِلّی خانم می شم که چون خوشگل نبودند هیچ کدوم از پسرهای محل عاشق شون نشدند. اول عاشق ثریاشون میشم که چون خواستگاری نداشت، به لیلای ما که همکلاسی اون بود و کلی خواستگار داشت حسودی می کرد. بعد عاشق آرزو می شم که همیشه با غرورش وانمود می کرد خودش تصمیم به ازدواج نداره، وگرنه هزارتا خواستگار جور و وارجور توی فامیل هاشون داره. بعد هم عاشق رقیه و سمیه میشم. بعد از اونها عاشق خواهر بزرگه ی امیر جیقیلی میشم که چون چشم هاش کم بینا بودند بچه های محل مسخره اش می کردن و اون بیچاره روش نمی شد از خونه بیرون بیاد. دستش رو می گیرم و میارم سر کوچه ی رفیعی. اونجا که پسرهای محل پاتق می کنن و به دخترها متلک می اندازند. میگم از امروز این دختر عشق منه. هر کی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه. بعد می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم تا هیچ وقت به زهرامون نگه که بزرگ ترین آرزوی زندگیش دیدن کوچه پس کوچه های این شهره. بعد عاشق دختر آقا جمشید خدابیامرز میشم تا به خاطر فقر باباش اون لندهورِ عوضی از تورقوزآباد نیاد و ببرتش. یه خونه روبروی خونه مامانش میگیرم تا حالا که آقا جمشید مُرده مواظب مامان پیرش باشه.

اینبار که به دنیا بیام برعکس زندگی قبلیم فقط عاشق اونهایی میشم که هیچ کس عاشق شون نبوده. نمی دونم چرا؟ اما فکر می کنم اگر عاشق اون دخترها بشم، اونها هم عاشق من میشن!

 

"از دست‌های گرم تو

 کودکان توأمان آغوش خویش

 سخن‌ها می‌توانم گفت

 غم نان اگر بگذارد

 نغمه در نغمه درافکنده

 ای مسیح مادر، ای خورشید

 از مهربانی بی‌دریغ جان‌ات

 با چنگ تمامی‌ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد

 

 رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده

 از رنگین‌کمان بهاری تو

 که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

 نقش‌ها می‌توانم زد

 غم نان اگر بگذارد.

 چشمه‌ساری در دل و

 آبشاری در کف

 آفتابی در نگاه و

 فرشته‌یی در پیراهن

 از انسانی که تویی

 قصه‌ها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد"    احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

نترس

"بنویس و هراس مدار

 از آن که غلط می‌افتد.

 بنویس و

 پاک کن

 همچون خدا که هزاران سال است

 می‌نویسد و پاک می‌کند

 و ما هنوز زنده‌ایم

 در انتظار پاک شدن

 و بر خود می‌لرزیم!"      شمس لنگرودی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

نامه ای به همسرم

همسر زیبای من سلام.

این نامه شاید آخرین نامه ای باشد که می نویسم. امیدوارم قبل از خواندنش تمام زیرساخت های برق و اینترنت توسط دشمن و یا بنا به مصلحت اندیشی، توسط دوستان قطع نشده باشد. مگر یادت نمی آید کسی که آن روزها دشمن ما بود و بعدها دوست و برادرمان شد با موشک و راکت هشت سال زیر ساخت های برق و گاز و آب مان را هدف گرفت و کسی که دوست مان بود چهل سال با پارازیت و فیلترینگ و عملیات راپل، اینترنت و ماهواره مان را! و این دو آنقدر نقش خود را احمقانه بازی کردند که ما گم شدیم و نفهمیدیم که کدام یک دوست است و کدام یک دشمن. آنقدر گیج شدیم که از کشته شدن برادران مان و تجاوز به خواهران مان در خرمشهر به کسانی پناه بردیم که برادران مان را در کف خیابان انقلاب به خاک و خون کشیدند و به خواهران مان در زندان های کهریزک تجاوز کردند.

انگار نمایش لوطی و انترش دارد به پرده آخر خود می رسد. انگار دوست و دشمن ما یا دشمن و دوست ما، قصد سر شاخ شدن با هم را دارند. یکی سردار دیگری را می زند، دیگری سرداران آن یکی را. یکی هواپیماهای میلیون دلاری خود را به پرواز در می آورد، و دیگری موشک های میان بُرد و دور بُرد خود را. اصلا هم برای هیچکدام شان مهم نیست که در این میان، من و تو و فرزندان زیبای مان خواهیم مُرد. فرزندانی که برای هرکدام امیدی داشتیم و آرزویی. می خواستیم با یکی در لحظه ی رسیدن به آرزوهایش از شادی به آسمان بپریم و با دیگری هنگامی که دست عروس زیبایش را در دست می گیرد.

همسر زیبای من؛

نمی دانم فردا درون هواپیمای مسافربری توسط موشک های آنهایی که می گویند دوست مان هستند خواهیم سوخت یا توسط موشک دشمنانی که برای آزاد کردن ما از دست دوستان مان می آیند! اما می دانم در این بازی که چند احمق شروع کرده اند، من و تو و فرزندانمان نقش قربانی را بازی خواهیم کرد. پس برای هر کدام مان یک گلدان از گل های بنفشه کنار بگذار. شاید لازم باشد فردا یکی از گلدان ها را با یک ربان مشکی روی میز کلاس پسرمان بگذاریم و روز بعدش گلدان دیگری را روی میز کلاس دخترمان. زود یا دیر هم یکی روی میز کار من خواهید گذاشت. اگر تا آن روز این احمقان، گلخانه مان را به آتش نکشند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

زوربای یونانی

"من وقتی هوس چیزی بکنم می‌دانی چه می‌کنم؟

آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری که هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌کردم. روز و شب فکر و ذکری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده ‌بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته‌شد؛ به‌طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده‌بودم. نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.  البته هنوز شراب می نوشم و سیگار هم می کشم، ولی هر وقت دلم خواست ترکشان می کنم و دیگر هوس برمن چیره نیست.

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می‌کند به‌حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند." زوربای یونانی

***

از وقتی نوجوان بودم مرده عشق بودم. عاشق هر کس که می شدم اتفاقاتی می افتاد که در نهایت نمی توانستم آنگونه که می خواهم عاشقی کنم. تا اینکه در دست عشق اسیر شدم. و همین خود، مرا مضحکه مردم کرد. البته اعتراف می کنم که از این لحظه به بعد را بی اختیار قدم برداشتم. یعنی می دانید چه کردم؟ من به همان راهی رفتم که زوربای یونانی رفته بود. یعنی با عشق همان کاری را کردم که او با گیلاس ها کرد. آنقدر از عشق خوردم که  دلم را زد و بالا آوردم و نجات پیدا کردم. حالا به عشق نگاه می کنم و می گویم: "دیگر احتیاجی به تو ندارم."

حالا آزاد شده ام. دیگر وقتی شب یلدا می شود احساساتم قلیان نمی کنند و یلدا مثل تمام شب های دیگر است، فقط یک دقیقه طولانی تر. حالا وقتی پاییز می آید و می رود و تمام می شود، چشمانم حساسیت فصلی نمی گیرند. حالا منتظر باریدن بارانم تا فقط آلودگی های هوای شهر را بشورد و با خود ببرد و احتمالا در فصل گرم سال مشکلی به نام کم آبی نداشته باشیم. حالا تمام خیابان های شهر مثل هم هستند. شلوغ، پر ترافیک و البته دوست داشتنی.

حالا هر وقت به فکر گیلاس می افتم، حال استفراغ به من دست می دهد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

پوزش

سلام

یه کمی سرم شلوغه و یه کمی دل و دماغ نوشتن ندارم. ببخشید اگر به مهربونی به این وبلاگ سر می زنید و نوشته ی جدیدی نمی بینید.

به زودی دوباره می نویسم.

براتون بهترین ها رو آرزو می کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دلنوشته ای از حمید سلیمی

می‌بینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمی‌رود. دیوانه‌ای که دوستت داشت از من رفته است. یک خالی بزرگ درونم ساخته‌ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود. حالا روزها و شب‌ها را بدون این که یادت بیفتم می‌گذرانم، و در معاشرت رنج‌های مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لب‌هایت، حرف‌هایت مجهز نیست. دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می‌دارم. گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم.


با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر که آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت. آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت. گفته‌بودم دوستت‌دارم و راست گفته‌بودم، و می‌گویم دوستت ندارم و راست می‌گویم. حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دل‌های ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفته‌ای نگاه می‌کنم، و می‌دانم حالا حقیقتی تیغ‌دار میان من و توست، دوری و دوستی ....


#حمیدسلیمی
@hamid_salimi59

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan