ما فاتحان خام فتح های بی فایده ایم.

در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته...! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ دست های کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و سکس کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

دول دزدی

دول، در ادبیات زبان ترکی به معنای زنِ بیوه بوده و در بین مردان روستای ما واژه ایست مملو از عشق و زندگی. دول، محبوب ترین موجود روستاست. محبوب تر از تمام دوشیزگان و زنان شوهر دار.

در ستایش دولان اشعار بسیاری سروده شده است که ترجیع بند معروف ترین آنها این بیت است:

دَده دول آلّام، دول آلّام  (پدر من با دول ازدواج می کنم، با دول ازدواج می کنم)

دولا قول اولّام، قول اولّام  (و برای همیشه غلام دول میشوم، غلام دول میشوم)

محبوبیت دولان در روستای ما با پُر طرفدار بودن زنان بیوه در شهرها کمی متفاوت است. عموما در شهرها زنان بیوه در بین مردان به این دلیل محبوب می باشند که برقراری ارتباط جنسی با آنها راحت تر و کم هزینه تر است. در شهر اگر خوش شانس باشید می توانید یک بیوه پیدا کنید و از سکس با او، بدون اینکه تعهدی به ازدواج ایجاد کنید، لذت ببرید! اما در روستای ما کسی دول را برای ارضای شهوت خود به صورت موقتی نمی خواهد. بالعکس همه دول را برای ازدواج می خواهند!

دلیل و میزان محبوبیت دول، به شوهر قبلی او برمی گردد. هرچه شوهر قبلی با اسم و رسم دارتر، دول محبوب تر! هرچه شوهر قبلی دشمن تر، دول عزیزتر! مردان برای ازدواج با دولان سر و دست می شکنند تا بعدها به شوهر قبلی زن بگویند که هِی فلانی، زیاد گنده گوزی نکن. زنت شبها بغل من می خوابه! با این توضیح، وقتی زنی از شوهر خود طلاق می گیرد بیشترِ پسران طایفه ای که با طایفه ی شوهر آن زن دشمن هستند خواستگار آن زن می شوند.  

با توجه به سختی هایی که متقاعد کردن پدر دول برای ازدواج بعدی دارد و احتمال اینکه شوهر قبلی متوجه شود و دوباره به سراغ زن سابقش بیاید، معمولا خواستگار جدید در یک حرکت ضربتی و گازانبری دول را می دزدد. دول دزدیده شده توسط خواستگار به خانه برده می شود و پدر خواستگار سریعا در روستا چو می اندازد که فلان دول در خانه ماست و همین چند دقیقه پیش با پسر من همخوابه بوده است. پدر دول از ترس بی آبرویی خود، بدون درنگ و همراه با آخوند روستا در محل حاضر شده و رضایت خود از این وصلت روحانی را اعلام می دارد.

در زیر به چند نمونه از دزدیدن دولان اشاره می کنم.

 

خیراله

بزرگترین، مهمترین و قابل اشاره ترین دزدی دول/دختر به خیراله؛ پدر بزرگ مادری من، بازمی گردد که اقدام به دزدیدن فراصت؛ نامزد پسرِ خان روستا، می کند که استثنائا فراصت دول نبوده و دوشیزه بوده است. اما چون نامزدِ پسر خان روستا بوده به شدت مورد توجه قرار گرفته است. در خصوص این دختر دزدی، قبلا یک پست کامل نوشته ام. فقط همینقدر اشاره کنم که خیراله و فراصت از ترس دار و دسته ی خان از روستا فرار کرده و تا ماه ها به صورت مخفیانه زندگی می کنند.

 

امین – دول دزدیِ ناموفق

امین؛ دایی من و پسر دوم خیراله، خبردار می شود که دولی جدید به منصه ظهور رسیده است. روح اله؛ صمیمی ترین دوستش در آن زمان، را صدا می کند و نقشه خود را برای او تعریف می کند. می گوید که من سر فلان کوچه می ایستم و تو ته کوچه. وقتی فلان دول آمد من می دزدمش. اما اگر به هر دلیلی موفق به این کار نشدم تو درنگ نکن و دول را بدزد. آمدن آن دول به سر کوچه همزمان می شود با عبور چند عابر و امین موفق به اجرایی کردن نقشه ی خود نمی شود و بالطبع روح اله که در انتهای کوچه به کمین نشسته بوده این کار را می کند. اکنون بعد از سالها پسران امین و روح اله جزو دوستان صمیمی هم هستند و آن دول همچنان زن روح اله می باشد.

 

امین- دول دزدیِ ناموفق- فصل دوم

امین عاشق عالیه؛ دختر تازه دول شده ی خان روستای کناری، شده و اقدام به دزدیدن او می کند. اما در مرحله فرار خان و دار و دسته اش راه را بر او می بندند و پس از زدن کتکی مفصل دخترشان را با خود می برند. امین ناامید شده و دست به خودکشی با خوردن سم می زند. خبر خودکشی امین به خان می رسد و او اعلام می کند اگر امین زنده بماند دخترم را به او خواهم داد. از قضا همین اتفاق می افتد و عالیه زن امین می شود.

پست امین و عالیه را نیز قبلا نوشته ام.

 

طاهره- خنثی کردن توطعه های دول دزدی

مادرم که زنی زیبا بوده است پس از جدایی از پدرم؛ که فرزند یکی از سرشناسان روستا بوده، در معرض شدید دزدیده شدن قرار می گیرد. خیراله که خود اقدام به این کار کرده بوده به امین و مرحوم امین السلطان دستور می دهد که اگر کسی به خواستگاری خواهرتان آمد حتما باید به شدت کتکش بزنید. وقتی پسرانش دلیل این کار او را می پرسند خیراله می گوید اگر شما خواستگاران رسمی را تا حد مرگ کتک بزنید دیگر کسی به فکر دزدیدن خواهرتان نمی افتد. جوان ها می فهمند که حداقل پاداش این جسارتشان مرگ خواهد بود. تا اینکه دوباره پدرم به خواستگاری مادرم رفته و با هم ازدواج می کنند.

جزئیات این رویداد هم قبلا نوشته شده است.

 

افسردایی- مایه ی ننگ همه ی دول دزدان

افسر دایی؛ دایی پدرم، که سه زن داشته است تصمیم به دزدیدن دولی زیبا رو می کند که شوهرش تازه فوت کرده بود. دول را دزدیده و به خانه می برد. خبر خیلی سریع به برادرانِ شوهرِ سابق دول می رسد و آنها با چوب و چماق به سراغ خانه افسر دایی می آیند. وقتی در را از داخل قفل شده می بینند بام خانه را با بیل و کلنگ سوراخ کرده و زن برادرشان را از سقف بیرون می کشند. سبک شکست دول دزدی افسر دایی به شکلی بوده است که دول دزدان روستا افسر دایی را ننگ مجموعه خود می دانند.

 

امیرارسلان- دول دزد موفق اما خجالت زده

امیر ارسلان، فرزند پاشا (پزشک و معتبر ترین مرد روستا) خوش چهره ترین و خوش تیپ ترین پسر روستا بوده است که تصمیم به دزدیدن طیبه ی تازه دول شده می گیرد. طیبه از زیبایی چهره سهمی نداشته است و شوهر اولش هم به همین دلیل او را طلاق داده بود. پاشا آنقدر در روستا معتبر بوده است که اگر برای پسرش به خواستگاری طیبه می رفت شوهر سابق طیبه هم هیچ اعتراضی نمی کرد. با این حال امیر ارسلان طیبه را می دزدد و به خانه می برد. هرچه منتظر می شود که عکس العملی از سوی خانواده طیبه یا شوهر سابق او ببیند؛ چیزی رخ نمی دهد. تا اینکه پدر طیبه با کلّه آمده و طیبه را به عقد امیر ارسلان درمی آورد.

چند سال پیش که امیرارسلان کاملا پیر شده بود در جواب این سوال که چرا طیبه را دزدی و به راحتی به خواستگاری اش نرفتی می گوید: به خاطر هیجانش!

 

همین.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آنا آخماتووا

چندتا شعر کوتاه از خانم آنا آخماتووا بخونید تا حالتون بیاد سر جاش.


"می دانم خدایان انسان را
 بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او برگیرند.
 تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
 تا اندوه را جاودانه سازی."

 

"بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام"

 

"تنها چند روز مقرر باقی ست

 دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد

 اما چگونه فراموش کنم

 صدای تاپ تاپ قلب تو را

 درونش، با آرامش، آتشی را می یابم که نمی میرد

 بگذار همدیگر را ببینمیم

 اما چشم در چشم هم ندوزیم"

 

"قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا

 در شادی و اندوه نخواهد شنید
 آن گونه که می شنید

 دیگر پایان راه است
 ترانۀ من در دوردست ها
 در دل شب سفر می کند
 جائی که دیگر تو در آن نیستی"

 

"عاقبت

 همه‌ی ما
 زیر این خاک
 آرام خواهیم گرفت
 ما
 که روی آن
 دمی به همدیگر
 مجال آرامش ندادیم"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

عباس غفاری

عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم

دو لنگش را هوا کردیم و کردیم

ندا آمد که عباس ایدز دارد

توکّل بر خدا کردیم و کردیم

این شعر رو تایپ کردم و گذاشتم توی پاکت نامه. مهر "محرمانه" رو هم از گوشه ی یکی از نامه های جناب سرهنگ امیدی اسکن کردم و توسط فتوشاپ روی درِ پاکت پرینت کردم. دست آخر نامه رو گذاشتم روی میز عباس غفاری و از اتاق خارج شدم!

من و عباس غفاری توی یک اداره از معاونت آگاهی خدمت می کردیم. عباس استوار کادر بود و من ستوان دوم وظیفه. با اینکه دوستش داشتم ولی همیشه ی خدا با هم کل کل داشتیم. مشکل مون هم این بود که من از عباس غفاری می خواستم که چون درجه بالاتری دارم به من احترام نظامی کنه ولی عباس اعتقاد داشت که درجه های سربازان وظیفه هیچ ارزشی ندارن و مقام گروهبان کادری به مراتب بالاتر از ستوان وظیفه ست و اتفاقا این من هستم که باید به اون احترام بزارم. هر وقت از افتخارات ماموریت های انجام داده اش برای کسی صحبت می کرد من درجه خودم رو نشونش می دادم و میگفتم که تو بعد از سی سال خدمت شاید به این درجه برسی. بیا درجه من رو بگیر و برو پی کارت. اون هم با لهجه قزوینیش می گفت: سیکدیر بابا!

اون روز عباس غفاری بعد از خوندن نامه به تنها کسی که شک برده بود من بودم. با عصبانیتی که اگر چاقو بهش میزدی اندازه یه پَشه ی پیر خونش درنمی اومد درِ اتاقی که من داخلش بودم رو باز کرد و شروع به فحش دادن کرد. با خونسردی به استقبالش رفتم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم. صداش از عصبانیت می لرزید. گفت اون نامه رو تو نوشتی؟ گفتم کدام نامه؟ من چندتا نامه نوشته ام که توی کارتابل رئیسه و هنوز امضا نشده! موضوع و متن نامه رو بگو شاید یادم بیاد. من اونقدر جدی صحبت کردم که عباس ته دلش یک لحظه شک کرد که نکنه کار من نباشه و با خوندن متن نامه من رو پُررو تر کنه. در رو به هم کوبید و رفت.

توی اون ساختمان دو نفر مهر محرمانه داشتند. اول رئیس دبیرخانه و دوم جناب سرهنگ احمدی مسئول دایره سرقت. عباس بعد از اینکه از اتاق ما بیرون رفت مستقیما رفته بود سراغ دبیرخانه. با تک تک بچه های اونجا صحبت کرده بود و آخرین باری که من پا داخل دبیرخانه گذاشته بودم رو جویا شده بود. بهش گفته بودن که خیلی وقته این طرف ها نیامده. پس تنها حالت ممکن این بود که مهر سرهنگ احمدی رو کِش رفته باشم. سرهنگ احمدی یه مرد درشت هیکل و با جبروت بود که خیلی کم می خندید و کمتر با امثال من رفیق می شد. در مورد تقابل هاش با مجرمین و متهمین سابقه دار افسانه های زیادی از اون تعریف می کردند. می گفتند گردن کلفت ترین مجرمین رو وقتی دستگیر می کرده از پنجره ماشین پلیس فرو می کرده داخل تا طرف بفهمه کُت تَن کیه. گویا عباس غفاری هم برای یه مدت کوتاه در کنار سرهنگ احمدی خدمت کرده بوده. به بهانه جویا شدن حال رئیس سابقش وارد اتاق سرهنگ احمدی میشه و از هر دری سخنی میگه و کم کم میرسه به موضوع مُهر. از سرهنگ می پرسه که آیا مُهری گم نکرده؟ یا کسی مُهری از اون قرض نگرفته؟ اون هم با تعجب نگاهش می کنه و میگه مگه مهر چیزیه که قرض بدی و قرض بگیری؟! عباس دست از پا درازتر برمی گرده اتاقش.

عباس تا مدت ها وقتی من رو میدید می گفت اگه بگیرمش دهنش رو می گایم. می گفتم کی رو؟ می گفت هیچی. همینجوری گفتم.

اداره آگاهی دوتا سرهنگ داشت که به معنای واقعیِ کلمه جنتلمن بودن. جناب سرهنگ امیدی رئیس ما و دوست صمیمی اون جناب سرهنگ شمس آبادی. اولی اعتقاد داشت که در دوران کودکی بهش گفتن که آدم های کچل هم زنان خوشگلی گیرشون میاد و هم پول دار میشن اما وقتی بزرگ و کچل شده نه زن خوشگل گیرش اومده و نه پول زیاد! و دومی اعتقاد داشت که تهرانی های اصیل یا زالزالک فروش شدند و یا طبق کش. و اون به عنوان یک تهرانی اصیل قربانی این قانون نانوشته شده و نتونسته به آرزوهای کاریش برسه. اما چیزی که بین این دو نفر مشترک بود این بود که هر دو قربانی انقلاب فرهنگی شده بودند و از رفتن به دانشگاه باز مونده بودن. از اونجایی که هیچ اطلاعی نداشتند که چه زمانی دانشگاه ها باز میشه بالاجبار وارد تنها دانشگاه موجود یعنی دانشگاه نظامی شده بودند و مسیر زندگی شون عوض شده بود. از لطف و مهربانی های این دو عزیز بعدها می نویسم اما دلیل نوشتن این متن این بود که چند روز پیش این دو بزرگوار رو که الان بازنشسته شده اند توی خواب دیدم. داشتم داستان عباس غفاری و نامه اون رو براشون تعریف می کردم و اونها می خندیدند. بیدار که شدم زنگ زدم به سرهنگ امیدی. مثل همیشه با مهربونی تلفنم رو جواب داد. خواستم داستان عباس رو براش تعریف کنم اما خجالت کشیدم. فقط بهش گفتم که هیچ وقت مهربونی هاش رو فراموش نمی کنم و گاهی خوابش رو می بینم. گفتم این خاطره رو بنویسم تا شاید جناب سرهنگ امیدی یک روز اتفاقی این متن رو توی اینترنت بخونه و لبخند بزنه.

اما پایان داستان من و نامه و عباس غفاری.

وقتی کارت پایان خدمتم رو گرفتم، برگشتم اداره تا با بچه ها خداحافظی کنم. وقتی داشتم با عباس غفاری دست و روبوسی می کردم، سردوشیِ ستوان دومیم رو که توی مشتم قایم کرده بودم گذاشتم کف دست عباس غفاری و آروم کنار گوشش گفتم: عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم. :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

هیچ سربازی از جنگ برنگشته است

1-

"آژیر قرمز می دانست که موقتی است. میدانست که وقتی برود آژیر سفید می آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده اند. کدام بچه بی مادر شده. کدام مادر بی فرزند. کدام دوست بی همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می رفت، معلوم نبود عصر برگردد.

آژیر قرمز نمی دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی دانست که بچه فقط ترسش را می فهمد. دیگر هیچ چیز نمی فهمد. آژیر قرمز نمی دانست که من در هشت سالگی نمی فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی فهمم."

 

2-

"زن ها به جنگ نمی روند
 فقط موقع خداحافظی
 با نگاه شان به مردها می گویند
 زنده بمانید و برگردید
 خانه ایی برای آرام گرفتن
 قلبی برای دوست داشتن
 و امیدی برای بزرگ شدن
 در انتظار شماست
 و همه مردها برای برگشتن به خانه است
 که می جنگند
 حالا یا با خستگی های شان
 یا با دشمن"

 

لطیف هلمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

متری شش و نیم

همیشه بچه های میدان بنفشه به بچه های محله ما فخر می فروختند. اونها ده روز محرم رو تکیه داشتند و بچه های محل ما نداشتند. به خصوص بعد از اینکه حسن خیسی رو جلوی بیمارستان تنها گیر آوردن و ده، پانزده نفری زدنش، بچه های محله ما بد جوره کم آورده بودن. باید یه جوری تلافی می کردن. اما برای دعوا جنس شون جور نبود. حسین شیخی زندان بود. مُصیب ژاپن بود. حسن خیسی گوشه بیمارستان بود. چنگیز هم تازه اعدام شده بود. تا اینکه وَدود و شاهپور تصمیم گرفتن یه تکیه راه بندازند و ماه محرم بچه های محل رو جمع کنن دور هم. توی محل ما کسی جز ساغی ها پول راه اندازی هیات رو نداشت. این بود که وَدود زنگ زد ژاپن. مصّیب آدرس یه صرافی توی میدان فردوسی رو داد تا بچه ها برن و کلی دلار بگیرن. حسین شیخی هم از توی زندان هماهنگ کرد و باباش کلی تراول تحویل شاهپور داد. کاظم کفتار و برادراش هم از سردخانه ی داداش بزرگه شون داربست و چادر آوردن. توی چند روز بزرگترین علامت منطقه و چندتا اَبَر طبل و شیپور خریدن. از فردای راه اندازی هیات، پسرکوچیکه ی اِبرام گاو کش با یه چکمه ی سفید و خونی جلوی نیسانی که مهدی پَلَه گولاخ شب ها از قالی شویی محل می پیجوند راه می رفت و گوسفند نذری ها رو جلوی دسته سلاخی می کرد و می انداخت پشت نیسان. خلاصه بد جوری پوز بچه های میدان بنفشه رو زدن.

سن و سال هیات بچه های محله ما کم کم داره دو رقمی میشه و هر سال مجهزتر از سال قبل ترش فعالیت می کنه. فعالیت هاش هم به این شکله که شب ها تا نیمه شب طبل می زنن و دسته زنجیرزنی راه می اندازند، صبح ها هم ساغی ها ماشین های آخرین سیستم شون رو جلوی در هیات پارک می کنند و توی چادر کیلو کیلو کراک و شیشه دست به دست می کنند. از صدقه سر معاملات شون هم ده روز محرم رو توی محل کسی شام و ناهار نمی پزه. ناهار و شام همه محله از هیات تامین میشه.

دیشب با امیر حسین رفتیم بازاردوم تا براش کوله ی مدرسه بخریم. درست وسط چشم چرانی و دید زدن زنان و دخترهای رنگ و وارنگ، چشمم به بنر فیلم "متری شش و نیم" افتاد. از چند ماه پیش تعریف فیلم رو شنیده بودم و فضای فیلم رو می شناختم. می دونستم که نوید محمدزاده توی این فیلم فوق العاده بوده. فیلم رو گرفتم و برگشتیم خونه. تماشای فیلم همزمان بود با راه افتادن دسته زنجیرزنی محل. صدای طبل هایی که سایزشون از قد یه مرد معمولی بلندتر بود مثل بمب توی محل می پیچید و شیشه های ساختمان ها رو می لرزوند. یه جورایی فضای فیلم با فضای محله مون سازگار بود. اونجایی که ناصر خاکباز (کاراکتر اول فیلم) از فقر دوران کودکیش می گفت یاد زیر پله ی بابای مصیب می افتادم که با چهارتا پفک و چند نخ سیگار و دو جعبه نوشابه شیشه ای باید شکم هفت تا بچه مدرسه ای رو سیر می کرد. وقتی ناصر از شرایط خونه پدریش می گفت یاد خونه ی بابای حسن خیسی می افتادم که یه دخمه درست چسبیده به اتوبان بود. مامان حسن خیسی که همیشه خدا از سردردهای میگرنی اش عذاب می کشید تمام روز پنبه توی گوشش فرو می کرد تا بلکه صدای ماشین های اتوبان سرش رو منفجر نکنند. اما وقتی ماشین ها سر دختر سه ساله اش رو ترکوندن دیگه طاقت نیاورد و دق کرد. نمی تونستم وقتی نقش اول فیلم اعدام شد یاد پسر آقا عباد نیوفتم. بیچاره نوزده سال بیشتر نداشت و توی اولین تجربه ی پخت شیشه اش دستگیر شد و چندماه بعدش به جرم ساخت هفتصد گرم شیشه اعدام شد.  

حتا تک تک آدم هایی که زندگی شون توسط همین بچه ها نابود شده بود جلوی چشم هام رژه می رفتند. وحید چند وقته رفته کانادا. میگه اونجا مغازه هایی هستند که مثل قهوه خانه های ما آدم ها میرن و علف می کشند. میگه حمل مواد مخدر اعدام نداره. اما آمار اعتیادشون خیلی پایین تر از آمار ماست. اونجا لازم نیست هیچ بچه ای جرم باباش رو گردن بگیره تا خواهرش بی نون نمونه. کمتر جوونی به خاطر نداری و عقده های ناشی از اون به صنعت ساخت و فروش مواد مخدر روی میاره. اما در کشور ما همه چیز یه جور دیگه ست.

اما هرچی که هست من اصلا دوست نداشتم ناصر خاکباز اعدام بشه. همونجوری که دوست نداشتم چنگیز اعدام بشه. همونجوری که توی ختم پسر آقا عباد از ته دل گریه کردم.

ای کاش حکم اعدام رو به سازندگان طبل های دو متری میدادند نه آشپزخانه دارهای شیشه.

ای کاش همه چیز یه جور دیگه ای بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

خداحافظی های غمگین

ایکاردی هم اینتر رو ترک کرد!

درست مثل رونالدو و زلاتان. پا گذاشت روی خاطرات مشترکش با تماشاگرانی که اون رو کاپیتان تیمشون کرده بودند. امروز توی سایت ورزش سه مقاله ای برای ایکاردی و اینتر نوشته شده بود و گفته بود: خداحافظی های غم انگیز شاید اولین مولفه هواداری از اینتر است.

اما برای بازیکنی که کاپیتانی اینتر رو با نشستن روی نیمکت ذخیره های پی اس جی عوض می کنه، روزهای دلتنگی زیادی انتظارش رو می کشند.

We could have been so good together,

We could have lived this dance forever,

But no one's gonna dance with me...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

عشق اداری!

احتمالا در مورد عشقِ الهی چیزی می دونید. امروز می خوام از عشقِ اداری براتون بنویسم!

همونجوری که از اسمش مشخصه در عشقِ اداری، عاشق شمایید و معشوق همکار میز کناری یا نهایتا اتاق بغلی شما. اداره هم، محیط زیست این عشقه. روش عاشق شدن خیلی ساده ست و نیازی به توضیح اضافی نداره. یا با کَل کَل شروع میشه یا با جُک گفتن و شوخی های عموما خیلی لوس. توجیه این نوع عشق هم اینه که از بیست و چهار ساعتِ شبانه روز کلا دو ساعت زن خودتون رو می بینید و ده ساعت همکارتون رو! قطعا بیشتر همدیگه رو می شناسید و حرف هم رو می فهمید. بارها با خودتون هم مرور می کنید که اگر در زن گرفتن عجله نکرده بودید این فرصت رو داشتید که با این همکارتون ازدواج کنید اما غافلید از اینکه همکار مثل خواهر زن، نون زیر کبابه. اگر با خواهر زنتون ازدواج کرده بودید اون وقت زن فعلی تون میشد خواهر زن و دلتون ضعف می رفت برای اینکه یکبار ترتیبش رو بدید!

تویِ اداره ما هشت تا خانم کار می کنند و هفت تا آقا. به جز ناصر که احتمالا به خاطر شرایط سنی اش به ناتوانی جنسی رسیده، و قدرت اله که به خاطر بیماریش نمی تونه برای عاشقیت وقت بذاره بقیه ی آقایون عاشق خانم های همکار هستند. بعضی ها عاشق یک خانم و بعضی ها عاشق دوتا از اونها. من خودم یک دور کامل عاشق همه ی زنان اداره مون شده ام. عاشق هر کدام شون هم که میشم حس می کنم عشق قبلی سوء تفاهم بوده و عشق واقعی همین حِسی ست که من الان به این جدیده دارم. قبلی اشتباهی بوده که من از سر نادانی انجام داده ام. انسان هم که جایز الخطاست و خدا ستار العیوب! این رو همه می دونند. حتا ملاها! طنز ماجرا هم اینجاست که عاشق هر کدام که میشم اونقدر شلوغ بازی درمیارم که از آبدارچی گرفته تا معاون وزیر همه می فهمند. حتا اون زنی که تقدیرش جوری رقم خورده که قراره در آینده عاشقش بشم. وقتی عاشق بعدی میشم کلی انرژی صرف می کنم تا ثابت کنم اون رو از قبلی بیشتر دوست دارم و دیگه بعدی وجود نداره. این چرخه اونقدر تکرار میشه تا دوباره میرسم به خانم همکار اولی.

مَمَدرضا میگه ما دلمون مثل دریاست. بزرگ! جا برای همه زنان اطراف مون هست. یا لااقل می تونیم براشون جا باز کنیم. راست میگه مَمَدرضا! ما آدم های دل گنده ای هستیم!

از بین همه ی عاشق های اداره مون فقط مسعود به آرزوش رسید! این رو وقتی فهمیدیم که شکمِ خانم میز بغلی مسعود اومد جلو! خبر زنِ دوم گرفتن مسعود مثل بمب توی ساختمان ترکید و همه رو به خودش مشغول کرد. یعنی نمی شد توی آسانسور یا سلف یا هر جای دیگه ای کسی من رو ببینه و از جزئیات این ازدواج سوال نکنه. برای خیلی هاشون هم پاسخ این سوال مهم بود که اول ازدواج کردن و بعد باردار شدن یا اول باردار شدن و بعدا ازدواج کردن؟ به هر کدام یه جوری جواب می دادم. به یکی با شوخی و به یکی با چهره ای جدی.

پسر مسعود به دنیا اومد و رسما عشقش تبدیل به زن دومش شد. کم کم شور و شوق عشق بازی های قایمکی شون جای خودش رو به دعواهای ریز و درشتشون داد. الان هر کدام دنبال راهی هستند تا از اون یکی خلاص بشن.

مَمَدرضا میگه اسمِ این تجربیات ما عشق نیست. کمبودیه که توی روح و روان مون داریم و برای پُر کردنش به هر موقعیتی چنگ می زنیم و معمولا هم نمی تونیم پُرش کنیم. اگر مَمَدرضا راست بگه، احتمالا این موضوع یه ریشه ای در کودکی ما داره. شاید یه کمبود محبت، یا کمبود توجه، یا هر نوع کمبود دیگه ای جوری روح مون رو خراشیده که به این روز افتادیم.

الان که مسعود رو می بینم دیگه خوشحالم که به عشق و آرزوم نرسیدم. همین که تا بازنشسته شدن توی اداره نوبتی عاشق همکارهام بشم و بعد از ساعت اداری برم سر خونه و زندگی خودم بهتر از اینیه که بخوام به یکی شون برسم و ببینم عشقمون سرابی بیش نبوده.

ولی ای کاش دل کوچیکی داشتیم و فقط زن مون توی دل مون جا می شد؛ با این حال تا عاشق اون یکی همکارمون میشم شما رو به خدای متعال می سپارم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

هیچ

"بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،

وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

کار بزرگ!

پسر بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از منی که خیلی بچه ی خوبی بودم تعریف و تمجید می کرد. وقتی به محمد کمک می کردم یه حال خوبی داشتم. حس می کردم انسان خوبی هستم و کار بزرگی انجام میدم.

چند روز پیش ناهار نداشتم. رفتم از ساندویچی عمو بهروز یه بندری بگیرم. توی گرمای ظهر مرداد تو خودم بودم که یه بچه چندتا جوراب جلوی من گرفت و ازم خواست که یکی ازش بخرم. راستش جوراب هام همه کهنه شده اند و اتفاقا جوراب می خواستم. اما نمی دونم چرا وقتی از دست فروش چیزی می خرم حس می کنم که سرم کلاه رفته. با بی محلی اشاره کردم که جوراب نمی خوام. یه دفعه گفت: "عمو برام یه املت می خری؟" لحن صداش جوری بود که بی اختیار به چشم هاش نگاه کردم. یه پسرِ افغان بود توی سن و سالِ پسر بزرگه ی خودم. حدودای سیزده ساله. از عمو بهروز خواستم که یه امت براش آماده کنه. مردی که توی ساندویچی کنارم ایستاده بود هم یه نوشابه گرفت و داد به اون پسر. تا خودِ اداره مست کار خیرخواهانه ی خودم بودم. احساس می کردم محمد اثباتی رو از خود مخابرات تا خونه شون رسونده ام.

انگار پیدا کردن حال خوب اونقدر سخت شده که باید همیشه یک نفر نابینا باشه یا یک نفر نونی برای خوردن نداشته باشه تا این حال در به در ما خوب بشه! لعنت به این شکل حال خوب شدن و لعنت به بندری های عمو بهروز.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یک خَرِ زنده بهتر از یک شیر مُرده است!

ارنست شَکِلتون در سال 1908 با چند نفر و با پای پیاده به سمت جنوبگان (یه جایی وسط های قطب جنوب) راهی میشه و پس از طی کردن حدود هزار و پانصد کیلومتر در دمای منفی سی تا هشتاد درجه و درست زمانی که طبق برنامه فقط شش روز به انتهای مسیر مونده بوده عملیات اکتشاف رو شکست خورده اعلام می کنه و به سمت خونه برمی گرده.

وقتی دلیل این کار شَکِلتون رو ازش می پرسند میگه: "یک خَرِ زنده بهتر از یک شیر مُرده است!" شَکِلتون توضیح میده که اگر به مسیر خودش ادامه می داده احتمالا خودش و همراهانش کشته میشدن. به همین دلیل باخت رو پذیرفته و برای حفظ جان خودش و همراهانش به سمت خونه برگشته. شَکِلتون اعتقاد داشت که پذیرش شکست شهامت می خواد و گاهی این پذیرش خود یک پیروزیِ بزرگه.

در صدمین سالگرد تلاشِ شَکِلتون، هِنری وُرزلی؛ یکی از مریدان تفکرات شَکِلتون، با دو نفر همراه کار نیمه مانده شَکِلتون رو انجام و با موفقیت به جنوبگان می رسند. هرچند که قبل از این گروه، قطب توسط شخص دیگه ای و به کمک سگ های سورتمه کِش کشف شده بود. چند سال بعد آقای هِنری وُرزلی تصمیم میگیره تا تنهایی به جنوبگان بره.

بقیه ی داستان رو در پادکست ChannelB آقای علی بندری گوش کنید. فقط همینقدر بدونید که شَکِلتون اعتقاد داشت "یک خَرِ زنده بهتر از یک شیر مُرده است!" و یه جایی شکست رو بپذیرید.

 

پی نوشت: پادکست ChannelB پادکستی ست که آقای علی بندری گوینده اونه و در هر قسمت یک داستان واقعی رو از نشریات معتبر انگلیسی زبان ترجمه و تعریف می کنه. پیشنهاد می کنم اگر قبلا عضو این چنل نشدید حتما عضو بشید و داستان هاش رو گوش کنید. تقریبا اکثر داستان هاش قشنگ هستند اما پیشنهاد می کنم از "راه ابریشم" (سیلک رود) شروع کنید و بعد از گوش دادن به "مسترمایند" و "به زبان آتش" کم کم به داستان "جنوبگان" برسید. برای دیدن وب سایت این چنل اینجا کلیک کنید.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

بازگشت به عشق اول


اون کچله منم. بیست و هفت سال پیش. وقتی فقط سیزده سال داشتم. اونی هم که پشت سرم ایستاده اَسبَمه؛ که هیچ وقت نداشتمش. همیشه دوست داشتم می خریدمش و توی حمام خونه مون نگهش می داشتم، اما چون پولِ خریدش رو نداشتم توی تعطیلات عید با هماهنگی آقا یاورزاده؛ معلمِ هنرمون، رفتم مدرسه و با رنگ روغن روی دیوار مدرسه کشیدمش. آقا حبیبی؛ مدیر مدرسه، وقتی فهمید که دیگه کار از کار گذشته بود و من عشقم رو به همه بچه های مدرسه معرفی کرده بودم.

عشق من به اسبم قدیمی ترین عشقی بوده که من تا به امروز داشته ام. می دونید که من زیاد عاشق میشم. زیاد هم فارغ میشم. اما عشق من به اسبم عشقیه که هیچ وقت از بین نرفته. شاید به خاطر اینکه بهش نرسیدم. شاید اگر دست هاش رو توی دستم می گرفتم دیگه برام تموم میشد. شاید هم من برای اون تموم میشدم.

***

تا چند وقت پیش این وبلاگ یه مخاطب داشت با چند تا خواننده. اما دیگه مخاطبی نداره. پس شاید نباید دیگه بنویسم. ولی اگر ننویسم دلم برای خواننده های وبلاگم تنگ میشه. بدون عشق و مخاطب هم که بلد نیستم بنویسم! پس به نظرم رسید که از امروز برای اسبم بنویسم. برای قدیمی ترین عشقم. تا اینجوری هم نوشته هام رو با عشق نوشته باشم و هم با خوانندگان عزیزم در تماس مونده باشم.

***

اولین نامه من به اسبم:

عشقِ دست نیافتنی من سلام. امیدوارم هرجا که هستی لبخند روی لب های قشنگت باشه و صدای شیهه های مستانه ات تمام دشت رو پوشونده باشه. مدت ها بود که خبری ازت نداشتم. تو هم از من بی خبر بودی. نمی دونم اصلا گاهی به یادم می افتادی یا نه! اما اعتراف می کنم که من سرگرم عشق هایی بودم که فکر می کردم باوفاتر از تو هستند. برای همین خیلی یادی از تو نکردم. الان از همه جا رونده و مونده به این نتیجه رسیده ام که هیچ کسی عشق اول آدم نمیشه و دومی به بعد یه سوء تفاهمه که آدم ها به خاطر کمبودهاشون دچارش میشن. من هم که دنیای کمبود و سوء تفاهمم دوباره برگشته ام سراغت.

احتمالا الان برای خودت جفتی گرفتی و چند شیکم زاییدی. کُره هات سلامت. اگر دنیای شما اسب ها شبیه دنیای بیشتر ما آدم ها باشه باید دیگه الان با جفتت به مشکل خورده باشی! شاید اون رو با مادیان دیگه ای دیده باشی. شاید هم فهمیدی که دو مادیانه شده و در دنیای برابری اسب ها این حق رو به خودت میدی که کارش رو تلافی کنی. اگر اینجوریه که کی از من بهتر؟ هر وقت جفتت تحویلت نگرفت بیا سراغ من. روزهایی هم که تحویلت گرفت، کون لقِّ من!

اما اگر دنیای شما نجیب زاده ها مثل دنیای ما آدم ها نیست سعی کن هیچ وقت دیگه به این وبلاگ سر نزنی و متن هاش رو نخونی. هیچ وقت هم زیر نوشته هاش کامنتی نذاری. آخه منِ بی جنبه به نفع دلم تفسیرشون می کنم و خیالاتی میشم.

در هر حال دلم برات تنگ شده بود. اگر دوست داشتی باز هم به وبلاگم سر بزن.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

حسین ساغی

حاج علی خدا بیامرز پنج تا پسر داشت. کریم گدا، حسن آقا، مژتبی دماغ (مجتبی)، محمد و حسین ساغی.

کریم گدا، بساز و نفروش محله مونه. سرمایه ی اولیه اش رو دهه ی شصت و هفتاد از ژاپن آورد و زد تو کار بساز و نفروشی. یعنی یه ساختمان می سازه و همه واحدها رو میده رهن و بعد میره سراغ یکی دیگه. دلیل منفوریت کریم گدا توی محل دوتا چیزه. اول اینکه واقعا گداست و دوم اینکه وقتی از ژاپن برگشت سر یه داستانی به مژتبی دماغ نامردی کرد. مژتبی افسردگی حاد گرفت و بعدها معتاد شد.

مژتبی دماغ همکلاسی من بود. همیشه ی خدا دماغش آویزون بود. فن کمر رو جوری میزد که اکبر فلاح هم نمی تونست اونجوری بزنه. حسرت اینکه بتونم یکبار توی دعوا بزنمش به دلم موند.

حسن آقا؛ پسر دومی حاج علی خیلی مرد محترم و زحمت کشیه. صبح زود میره سر کار و آخر شب برمی گرده. برای همین معمولا توی محل نمی بینیمش. فقط هر چند وقت یکبار که حسین ساغی؛ داداش ته تغاری شون شر به پا می کنه با یه چماغ و شلوار کُردی و زیر پیراهن سفید که یه جایی نزدیک نافش سوراخه در حالی که فحش ناموس میده، از خونه میاد بیرون و به سمت سر کوچه میدوه. قسم می خورم که خیلی از مواقع نمی دونه چه کسی رو باید بزنه.

محمد؛ باهوش ترین پسر حاج علی بود. عضلات بدنش رشد نمی کردند. اونقدر ضعیف بود که نمی تونست روی پاهاش بایسته. دکترها گفته بودن که توی هجده سالگی میمیره و متاسفانه این موضوع رو خودش هم می دونست. لبخند خیلی قشنگی داشت و وقتی توی بازی شطرنج من رو مات می کرد جوری از ته دل لبخند می زد که من از اینکه محمد از من قوی تر بوده کیف می کردم.

اما داستان حسین ساقی برای من با بقیه ی پسرهای حاج علی فرق داشت. از من چند سالی کوچیک تر و تقریبا هم سن و سال داداشم بود. به خاطر اختلاف سنی مون تا سال ها صَنمی با هم نداشتیم. تا اینکه حسین، ساقی محل شد. زنگ می زدیم و برامون ودکا می آورد. مثل روز برامون روشن بود که ودکاهاش قلابی اند اما وقتی توی ایران مشروب می خورید چاره ای ندارید جز اینکه با ودکای قلابی مست کنید. یک سال ماه رمضان دوست دختر حسین زنگ زد و گفت که حسین یه مقدار شراب تو انباری خونه اون جاساز کرده. گفت اگه دهنت قرص باشه می تونی یه دبّه بیاری و یه مقدار ببری. دوست دختر حسین این لطف رو به این امید در حق من می کرد که بعدا آمار کارهای حسین رو از من بگیره. اون روزها هنوز روزه می گرفتم. منتظر شدم تا اذان مغرب بگه. بعد از افطار یه دبّه ی بیست لیتری برداشتم و رفتم در خونه دوست دختر حسین. خونه اش بین میدان امام حسین و میدان شهدا بود که تازه پیاده راه شده بود. ماشینم رو توی کوچه های فرعی پارک کردم و دبّه به دست راهی خونه اون خانم شدم. نزدیک درِ انباری که شدیم بوی شراب گیجم کرد. نمی دونم تخمِ جِن چه جوری چهارتا بشکه ی دویست لیتری رو آورده بود و دوتا دوتا روی هم چیده بود که همسایه ها نفهمیده بودند!

زمستان اون سال دوست دختر حسین ردیف کرد تا یکی از آشناهاش من و حسین رو به خرج خودش ببره استانبول. در عوض با ظرفیت گذرنامه ما لباس و وسایل آرایش برای فروش بیاره. اونجا اتفاقات عجیبی برامون افتاد. از روزی که وارد استانبول شدیم تا هفت روز بعد که برگشتیم یک ریز برف می بارید. خیابان ها تا زانو توی برف بودند که ما نصفه شبی حدود یک ساعت پیاده راه رفتیم تا حسین وارد خونه ی خانمی بشه که چندتا دختر تن فروش داشت. من زیر برف موندم و حسین وارد خونه شد. حسین اونقدر به خدش پماد تاخیری زده بود که بعد از نیم ساعت با داد و بیداد از خونه انداختنش بیرون. یک ساعت دوباره راه رفتیم تا رسیدیم هتل. هنوز روی تخت نرفته بودیم که تلفن من زنگ زد و زنی که معلوم بود خیلی عصبانیه تهدید کرد که با مامور داره میاد سراغ ما. می گفت حسین موقع بیرون رفتن از خونه گوشیِ گران قیمتش رو دزدیده. از ترس مامورها دوباره شال و کلاه کردیم و یک ساعت توی برف راه رفتیم. کلی قسم و آیه خوردیم که حسین از شبنم روی برگ گل پاک تره و این وصله ها به اون نمی چسبه تا بالاخره متقاعد شد که شاید گوشی اش رو جای دیگه ای گم کرده. ساعت از نیمه شب گذشته بود که درحال یخ زدن داشتیم به سمت هتل برمی گشتیم که از توی یه پس کوچه ای دو نفر آدم مست پریدن جلومون و به عربده از ما خواستند که همه ی پول هامون رو بدیم به اونها. با هزار مکافات از دست زورگیرها رها شدیم و خودمون رو رسوندیم هتل. روی تخت ولو نشده بودیم که حسین یه گوشی از جیبش درآورد و نشونم داد. با خنده گفت چون زنه سکس اون رو نیمه کاره گذاشته برای تنبیه اش گوشی رو دزدیده. دلیل اینکه به من هم دروغ گفته این بوده که اگر من راستش رو می دونستم دیگه نمی تونستم از ته قلب قسم و آیه بخورم که این تهمت ها برازنده حسین ساغی نیستند.

خلاصه من و حسین ساغی داستان های مشترک و مختلفی داشتیم. تا اینکه سه هفته پیش حسین زنگ خونه مون رو زد. پاسپورتش دستش بود و می گفت که ویزا گرفته و داره میره ژاپن. فقط فرم ورودیه رو بلد نیست پر کنه. یه کپی از فرم هم با خودش آورده بود. خلاصه فرم رو پر کردم و با آرزوی موفقیت راهیش کردم. هدف حسین کار کردن تو کشوری بود که ارزش پولشون به ارزش زحمتِ کارگراشون نزدیکه تا شاید بعد از سالها بتونه پول و پله ای جور کنه و زن بگیره. البته من بهش پیشنهاد دادم که وارد باند یاکوزه ها و کارتل های مواد مخدر بشه تا بتونه زودتر به خواسته هاش برسه اما اون فعلا کسب نون حلال رو در اولویت قرار داده و داره کارگری می کنه.

امیدوارم زودتر برگرده و داماد بشه. دوست دارم توی عروسیش با ودکاهای قلابیش مست کنم.

ای کاش فقر جوان های کشورمون رو نابود نمی کرد.

ای کاش هیچ جوانی آواره ی غربت نشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دورده قالان

دورده قالان بر تمامی روزه داران و روزه نداران مبارک!

دورده قالان به معنای چهار روز مانده همان وَلن تاین ترک هاست، فقط کمی سکسی تر. این روز بزرگ وجه تقدس خود را از ماه مبارک رمضان و اتفاقاتی که در این ماه رخ داده است گرفته است. همانگونه که می دانید و در روایات متعدد آمده است چهار روز مانده به عید فطر امام حسن (ع) ابن ملجم مرادی را به درک واصل می کند. در ایام قدیم در چنین روزی مردم روستای ما به جشن و پایکوبی مشغول می شدند اما به دلیل وضعیت اقتصادی ضعیف امکان پذیرایی در این جشن وجود نداشته. به همین دلیل ریش سفیدان روستا نحوه بزرگداشت این روز را تغییر داده و مقرر می کنند که در شب دورده قالان تمام مردان متاهل با زنان خود سکس نمایند.

اکنون سالهاست که مردان روستای ما پایبند این قول و قرار عاشقانه هستند.

پس پیشنهاد می کنم اگر تا به امروز با دورده قالان ناآشنا بوده اید پس از خواندن این پست با پیوستن به این پویش ملی- مذهبی هم در این دنیا کامروا شوید و هم در آن دنیا.

دورده قالان تون مبارک. :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تو ترکم کردی

"تو مثل رودخانه‌ای ترکم کردی

برای همین است

گاهی ماهی‌های مرده در خود پیدا می‌کنم


بازگشتن‌ات، 

جوانی اَست

بازنمی‌گردد


تو از انتهای این خیابان بیرون رفتی

و آن انتها هنوز

بر سینه‌ی جهان سوراخ است


چرا نمی‌تواند برف؟


چرا نمی‌تواند برف

بر گذشته ببارد؟

چرا نمی‌تواند برف

این خیابان را ورق بزند؟


چرا 

چطور 

چگونه سفر کنم

تو مرده‌ای

و فاصله‌ات از تمام شهرها یکی‌ست


ماهی‌ها به سطح آب آمده‌اند

عید به سطح آب آمده است

عمق به سطح آب آمده است

و تنهایی‌ام

در آب حل نمی‌شود


تو مرده‌ای

و مرگت کوهی‌ست

که هر چه بر آن خاک می‌ریزم

بزرگتر می‌شود"   گروس عبدالملکیان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan