دارو درمانی

از وقتی داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه رو می خورم حالم خوبه! دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم. فقط اوایل داروها یه عوارض کمی داشتند که خدا رو شکر روان پزشک مو رنگیه تونست به خوبی تشخیص بده و درمان شون کنه.

روزهای اول بعد از مصرف داروها سر درد می شدم. خیلی سخت. جوری که رَب و رُبّم رو فراموش می کردم. رضا چَفیه ای رو که چند سال پیش رئیس بسیجِ اداره بدون هرگونه توضیحی توسط یه آبدارچی برام فرستاده بود و من از همون روز پشتِ صندلی اداره آویزون کرده ام رو می پیچید دور سرم و با زانو تا جایی که می تونست کَلّه ام رو فشار میداد و چفیه رو سِفت می بست. تا اینکه بالاخره رفتم پیش روان پزشکم و مشکل رو گفتم. یعنی نیازی به شرح داستان نبود. تا قیافه ام رو دید فهمید چه تری زده. یه دارو داد که مثل آبِ روی آتیش، سر دردم رو خوب کرد. اما کم کم قوای جنسیم از بین رفت. در حدی که تماشای فیلم پُرن با تماشای راز بقا برام فرقی نداشت. بی تفاوت تماشا می کردم و حس می کردم که مثلا یه مورچه خوار می خواد یه مورچه رو بخواره. چیزی تکون نمی خورد. دوباره رفتم پیش روان پزشک مو رنگیه و گفتم آقای دکتر دستم به دامنت! مَنَم و همین یه دست اسلحه. اگه از کار بیوفته باید با کون لخت به جنگ رستم برم! برادری کرد و با یه دارو دوباره من رو کرد عمو جانی!

قاطی این همه دارو، یه دارویی هست که باید شب ها بخورم. قبل از خواب. وقتی می خورم تا صبح کابوس می بینم. اتفاقات ترسناکی که گاهی ضربان قلبم رو به حدی تند می کنند که از خواب می پَرم. مثلا خواب می بینم عزیزم رو ماشین زده. یا در حالی که کَلّه ی قطع شده ی افشین پیراشکی بَغَلمه دارم فلافل با دوغ می خورم. یا یه هیولای عجیب و غریب که چشم هاش شبیه چشم های حسن خیسیه داره دنبالم می کنه ولی هرچی می دَوَم پاهام یک سانت هم جلو نمیرن. هیولا هر لحظه نزدیک تر میشه و صدای خنده هاش بلندتر. خلاصه تا صبح خواب های وحشتناک و عجیب می بینم. چند وقت پیش یه خوابی دیدم که باعث شد فرداش دوباره برم پیش اون روانپزشکه که موهاش رو رنگ می کنه! خواب دیدم دوباره عاشق شده ام. دوباره دیوونه شده ام و دارم برای عشقم دیوونگی می کنم. دوباره وقتی عشقم رو نمی بینم از دلتنگی خَفه میشم. دوباره گفتن یه جمله ی دوست دارم به عشقم مهمترین کار زندگیم شده. مثل دیوونه ها از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. فرداش رفتم پیش روانپزشکم و گفتم که دیگه رسما کم آورده ام. اگر این کابوس ها همینجوری ادامه پیدا کنند شاید یه روز توی خواب سکته کنم. دکتر گفت نمی تونه برای کابوس هام کاری بکنه. من باید این دارو رو بخورم و اون کابوس ها باید به سراغم بیان. اما گفت می تونه یه دارویی تجویز کنه که دیگه توی خواب عاشق نشم. دیدن کابوس به شرط عاشق نشدن رو پذیرفتم و با یه داروی جدید به خونه برگشتم. الان حالم خوبه. یعنی اگه راستش رو بگم دارم با این سیستم دوست میشم و حال می کنم. شب ها قبل از خواب حس می کنم که می خوام سوار تِرن هواییِ پارکِ سَنت پترزبورگ بشم. چشم هام رو می بندم و میرم سراغ اتفاقات ترسناک. تا صبح کلی آدرنالین توی خونم تولید میشه.

الان با داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه حالم خوبه خوبه. دیگه الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

سینه سرخ

**این متن از کانال تلگرامی آقای فهیم عطار کپی شده است **

 

عزیزم!

امروز دوباره یکی از سینه‌سرخ‌های حیاط پشتی خودش را کوباند به شیشه‌ی پنجره. تا حالا هزار بار این اتفاق افتاده است. تقصیر بهار است. یک جایی خوانده‌ام که رگ عاشقی سینه‌سرخ‌ها در بهار به تف بند است و راه به راه عاشق می‌شوند. عاشق همه‌ی سینه‌سرخ‌های شهر. حتی وقتی که تصویرشان را توی شیشه می‌بینند، عاشق خودشان هم می‌شوند. درست مثل همین سینه‌سرخی که امروز خودش را توی شیشه خانه‌ دید. انتحار زد و از بالا شیرجه رفت توی شیشه. آن‌قدر محکم خودش را کوباند که افتاد زمین و دیگر نتوانست پرواز کند. کمی تلوتلو خورد و بعد نشست روی سنگ‌های حیاط و مبهوت زل زد به پنجره. لابد با خودش فکر می‌کرد که چی شد؟

عزیزم!

دو ثانیه طول نکشید که یک قرقی از بالا شیرجه زد و سینه‌سرخ را کشید به چنگال و با خودش برد و به آنی در سینه‌ی آسمان محو شد. این هم هزار بار اتفاق افتاده است. قرقی‌ها همیشه منتظر این فرصت‌ هستند تا سینه‌سرخ‌های گیج را بخورند. سینه‌سرخ‌هایی که بهای عاشق شدن‌شان را این‌طور پس می‌دهند. هر بار هم که این را می‌بینم لعنت می‌فرستم به بی‌عدالتی حاکم بر نظام هستی. این‌که همیشه یکی باید عاشق شود. یکی باید بخورد. یکی باید خورده شود. من همیشه معتقد بودم که عدالت افسانه است.  

عزیزم!

آن شب دیر وقت یادت هست که برایت می‌گفتم زندگی در نظامی که بی‌عدالتی قانون اول آن است، ملال‌آور است. مخالف بودی. معتقد بودی که آن‌چه مهم است تعادل است و نه عدالت. می‌گفتی تعادل دایره‌ی بزرگتری از عدالت است. جهان هستی تعادل دارد و راز بقای آن هم صرفا همین تعادل است و نه عدالت. بعد هم ته بطری را آوردی بالا و گفتی که از بالا جهان را نگاه کن. بیگ پیکچر را که ببینی، تعادل را می‌بینی. تعادلی که تمام عدالت‌ها و بی‌عدالتی را زیر دامنش گذاشته است. این‌طور که دنیا را نگاه کنی، آرامش بیشتری پیدا می‌کنی.

عزیزم!

من از آن شب که ته بطری را بالا آوردی تا همین الان، هستی را از بالا نگاه کردم. تعادل را می‌بینم. خرده عدالت‌ها و بی‌عدالتی زیر آن را می‌بینم. حق با تو بود. اما هیچ وقت نتوانستم به آرامش برسم. حالا فکر می‌کنم که زندگی در نظامی که بی‌عدالتی مایه‌ی تعادلش می‌شود، چقدر ملالت تولید می‌کند. این‌که بخشی از جهان هستی باید بلعیده شود وگرنه تعادل به هم می‌خورد. این‌که سینه‌سرخ‌ها عاشق شوند و درست در ثانیه‌ی رسیدن به معشوق‌شان سرشان می‌ترکد. قرقی‌های فرصت‌طلب. نرسیدن‌های متوالی. بوسه‌هایی که روی آینه‌ها و شیشه‌های سرد می‌ماسد. بغل‌ها که مثل ماهی‌های بیرون از تنگ، کبود می‌شوند و از نرسیدن‌ تلف می‌شوند. بچه‌های یک پا. دنده‌های بیرون زده. چشم‌های وق‌زده. جیب‌های گود

عزیزم!

تو درست می‌گفتی. جهان ما پر از تعادل است. تعادلی که مایه‌ی آن بی‌عدالتی است. تعادلی که برای هضم آن یک بطری هم کفایت نمی‌کند.


#فهیم_عطار
@fahimattar

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

قدردانی.

ممنون که به وبلاگ این حقیر سر می زنید. 

راستش چند وقته درگیرِ پولدار شدن هستم و زمان برای متن نوشتن کم دارم. البته چندتایی داستان نوشته ام اما نتونستم تمامشون کنم. در اولین فرصت دوباره می نویسم. آدم های وراجی مثل من که عادت کردن حرف هاشون رو تایپ کنند سخته مدت زیادی ساکت بمونند.

برای همه تون بهترین ها رو آرزو می کنم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

چهل سالگی

فردا چهل ساله میشم.

تولدم مبارک!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

عیدتون مبارک

سلام.

عیدتون مبارک.

امیدوارم در سال جدید سلامت باشید و همیشه لبخند روی لب هاتون باشه.

آرزو می کنم در سال نود و هشت دولت و نظام از همه مون بکشند بیرون تا دلار، طلا، خانه، اجاره خانه، ماشین، مرغ، گوشت، میوه، پیاز، گوجه، خیار، خیار چنبر، آلوئه ورا، جین سینگ، نون، لباس، لباس زیر، زیر پیراهن، سوتین، جوراب، شورت نخ در بهشت، از این بندهایی که تو فیلم های خاک بر سری شورت رو به جوراب وصل می کنند، لوازم بهداشتی، مسواک، خمیر دندان، ناخن گیر، شانه، پوشک بچه، نوار بهداشتی، وازلین، کاندوم، پماد تاخیری، لوبریکنت، دیلدو، کیف، کتاب، مداد، پاک کن، تراش، حق عضویت کتابخانه، بلیط سینما، بلیط کنسرت، بلیط تاتر، بلیط هواپیما، هزینه ویزا، عوارض خروج از کشور، عرق سگی، آبجو قلابی، هِنِسی، گل رُز، گل مریم، گلدان، نهال، هزینه درمان، هزینه داروهای کمیاب، هزینه دیالیز، هزینه آندوسکپی و برونوسگوپی، هزینه زایمان، هزینه ختنه، هزینه سوراخ کردن گوش و هر سوراخ دیگه ای و هزار قلم اساسی زندگی به قیمت مناسبی برگردند تا این نیازهای اولیه انسان ها برای زندگی، آرزوی بزرگ بچه هامون نشن.

امیدوارم در عوض ارزش عشق به پدر و مادر، دوستی با فرزند، احترام به همکار، احترام به هم زبان، احترام به هم نوع، احترام به جامعه، احترام به محیط زیست و احترام به هر چیز خوب دیگه ای بالاتر بره. 

امیدوارم آباد کردن این کشور دوست داشتنیِ ویران شده بزرگ ترین دغدغه همه مون بشه.

همه ی این چیزهای خوب رو برای خودم و شما آرزو می کنم اما در آخر و اختصاصا برای خودم کمی شعور آرزو می کنم!

سال نو و نوروز مبارک.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

پـرِ پـرواز ندارم

"پـرِ پـرواز ندارم

 امّا

 دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها

 

 و به هنگامی که مرغانِ مهاجر

 در دریاچه‌ی ماه‌تاب

 پارو می‌کشند،

 خوشا رهــا کردن و رفتــن!

 خوابی دیگــر

 به مُردابی دیگر!

 خوشا ماندابی دیگر

 به ساحلی دیگر

 به دریایی دیگر!

 

 خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،

 خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!

 آه، این پرنده

 در این قفسِ تنگ

 نمی‌خواند"


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دُنِ حاجی ننه

ما در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می کرد. سوتین هم نمی بست. این رو از آویزون بودن پستان های درشتش فهمیده بودم. یک کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سینه های درشتش بوده.

توی بیمارستان سرِ کوچه مون یه آقای دکتری وجود داشت که آخرِ خوار کُصه ها بود. هر وقت حاجی ننه ام ناخوش احوال می شد و می رفت تا فشار خونش رو بگیره و ضربان قلبش رو کنترل کنه به جای اینکه از حاجی ننه ام بخواد که دکمه ی یقه اش رو باز کنه تا اون بتونه گوشیِ پزشکیش رو روی قلب حاجی ننه ام بذاره، ازش می خواست که دُن اش رو از پایین تا بالای سینه هاش بالا بکشه! با اینکه حاجی ننه ام سالها توی تهران زندگی کرد اما تا آخر عمر، سادگیِ روستاییش رو حفظ کرد و رنگ و لعاب شهری به خودش نگرفت. چون شنیده بود که دکترها مَحرم بیمارانشون هستند به حرف دکتر گوش می کرد و دُنش رو تا گلوش بالا می کشید تا دکتر بتونه با دقت و سرِ فرصت به صدای ضربان قلب اون گوش کنه!

بعدها که دختر حاجی ننه ام خیلی اتفاقی رفته بود پیش همون دکتر و با درخواست مشابهی روبرو شده بود فهمیده بود که کلا هیز بازی تو خون دکترست و با تعریف کردن داستان به مامانش متوجه شده بود که سالهاست اون دکتر همینجوری حاجی ننه ام رو معاینه می کنه.

توی پادگان مرزن آباد یه هم خدمتی داشتیم به نام مجید ضیغمی. مجید از یک سری مشکلاتی که سالها توی زندگیش بوده و تاثیرات دائمی روی روح و روانش گذاشته بودند عذاب می کشید. مستاصل از همه جا سفره ی دلش رو پیش همه باز می کرد تا بلکه هم کمی سبک بشه و هم شاید دوستانش راه حلی برای حل مشکلاتش پیشنهاد بدن. بچه های پادگان هم خیلی شکیل و مجلسی به حرف های مجید گوش می دادند اما بعدا همین ها رو مایه ی شوخی و خنده های خودشون می کردند. کم کم مجید از خجالت گوشه گیر شد و با دوستانش قطع ارتباط کرد. مجید ضیغمی مثل حاجی ننه ام به دکترش اعتماد کرده بود و دُن اش رو تا بالای سینه اش بالا کشیده بود اما نمیدونست که دکتر مَحرَمش بیشتر از اینکه به ضربان قلبش گوش کنه محو تماشا و دستمالی کردن سینه های درشتش بوده.

احتمالا برای خیلی از ماها موارد مشابهی رخ داده باشه. کلا اینکه خیلی خوبه اگر بتونیم خودمون رو برای کسی عریان نکنیم. حتا اگر فکر می کنیم اون شخص طبیب همه ی دردهامونه. اگر خیلی به شفای دست هاش اعتقاد داریم چندتا دکمه مون رو براش باز کنیم...؛ یا نهایتا زیپ مون رو! همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آقا عین ا..

توی محله مون سه نفر وسیله ی نقلیه داشتند.

بابای من؛ که با یه کامیون لیلاند دماق دار خرج یه زن و پنج تا بچه ی قد و نیم قدش رو درمی آورد، احمدآقا که با موتور یاماها صدِ همیشه خرابش تا الوار فروشیِ پسر عموش توی خیابان قزوین می رفت و برمی گشت و آقا عین ا..؛ که یه پیکان قرمز رنگ داشت.

آقا عین ا.. که پُش شهرداری مغازه ی تعمیر رادیو و تلویزیون داشت حسابی مایه دار و صاحب تنها خونه ی دو طبقه محله مون بود. یه زنِ قشنگ و قد کوتاه داشت که قبل از اینکه سرطان بگیره و عشق و علاقه اش رو به همه چیز و زندگی از دست بده عاشق طلا بود و همیشه ی خدا دست کوچیک و تُپُلِش از مچ تا آرنج پر بود از النگوهای جور و واجور. به جز سیف ا... ؛ که زیادی چاق بود بقیه ی بچه هاش از نظر قشنگی یه سر و گردن از بچه های محل بالاتر بودن. روح ا.. و شهاب قشنگ تر از پسرهای محل بودن و اُم البنین و سهیلا هم قشنگ تر از دخترهای محل. اعظم پاکوتاه؛ دختر وسطیه آقا عین ا.. ؛ کِیت وینسلتی بود برای خودش. پسرهای محل حاضر بودند همه ی تیله ها و کارت های بازی شون رو بدن تا فقط اعظم پاکوتاه جواب سلامشون رو بده!

قیامت روزی بود که داداش آقا عین ا.. که نمی دونم کجای بالاشهر اون روزها زندگی می کرد ماشین خارجیِ زرشکی رنگش رو کنار پیکان قرمز رنگِ آقا عین ا.. پارک می کرد و سه تا دخترِ یکی قشنگ تر از یکی دیگه اش نوبتی از اون پیاده میشدن. اعظم پاکوتاه که برای بازی به اونها اضافه میشد شرایطی رو پیش می آوردن که من بعد از سی سال هنوز موقع نوشتن دست هام می لرزه و نمی تونم واژه ی مناسبی برای وصفِ قشنگی های اون چهار دختر پیدا کنم. چهارتایی کِش بازی و لِی لِی بازی می کردن و ما مثل شهری غارت شده به تماشاشون می نشستیم. برزخ لحظه ای بود که خدابیامرز بتول خانوم بچه ها رو برای ناهار صدا می زد. بلاتکلیف بودیم که آیا بعد از ناهار دوباره اون چهار دختر برای بازی میان کوچه یا نه. یه وقت هایی برای ناهار نمی رفتیم خونه و تا چند ساعت روی پله ی جلوی خونه ی تِلی خانوم می نشستیم تا بلکه اعظم پاکوتاه و دختر عموهاش رو دوباره ببینیم.

سیف ا.. که کمی بزرگ تر شد و تونست مغازه آقا عین ا.. رو بچرخونه، آقا عین ا.. زد تو کار عشق و حال! بالا پشت بام کفتر بازی می کرد و با آقا عزیزی که همسایه ی دیوار به دیوارش بود تریاک می کشید. سراشیبی زندگی آقا عین ا.. از همونجا شروع شد. زنِ قشنگش سرطان گرفت و بعد از عروسی سیف ا.. مُرد. دختر کوچیکه اش سرطان گرفت و با کلی شیمی درمانی نجات پیدا کرد اما بیشتر زیبایی هاش رو از دست داد. خودش هم به خاطر بیماری مجبور شد حنجره اش رو با حنجره مصنوعی که کفِ دستش می گیره عوض کنه.

تو گیر و دار این اتفاقات اُم البنین خیلی بی صدا زنِ رضا؛ پسر سومی آقا عزیزی شد و از این خونه رفت به خونه بغلی و اعظم پاکوتاه جوری که هیچ کدام از پسرهای محل خبردار نشدن زنِ یه پسر از محله ی دیگه شد و رفت. انگار یه دفعه برق یه شهر بره و همه جا تاریک بشه، زندگی آقا عین ا... و یه جورهایی همه ی محل سوت و کور شد.    

اما قشنگی زندگی در بالا و پایین بودن هاشه. پسرها و دخترهای آقا عین ا.. که مثل گرده درخت هایی که باد بهار با خودش می بره و هر کدام رو جایی می کاره در سطح شهر پراکنده شده بودند، کم کم زندگی های خودشون رو شکل دادن. بچه های اکثرشون هم به مادر بزرگ قشنگ شون کشیدند و قشنگ شدند. اُم البنین و رضا هم صاحب دو دختر قشنگ شدند. مهناز و بهناز. شش ماه پیش رفتیم عروسیِ مهناز و امشب دعوتیم که به عروسی بهناز بریم. احتمالا امشب آقا عین ا.. و سیف ا.. و روح ا.. و اُم البنین و سهیلا و از همه مهمتر اعظم پاکوتاه رو هم توی عروسی می بینیم.

خلاصه عروسی بهناز بهانه ای بود که یه کمی از زندگی اون روزهای آقا عین ا.. بنویسم. بعدها براتون داستانهای مختلفی از این خانواده قشنگ می نویسم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

انتظار

خبر مرگم که توی محله پیچید همه اومدن!

اول از همه قاسم مقامی کرکره مغازه اش رو پایین کشید و اومد.

وقتی بابام دیسک کمر گرفت پایین خونه مون یه بقالی زد تا اینجوری لنگِ خرج یومیه اش نباشه. یه کوچه فرعی اونقدرها کشش نداشت که دوتا بقالی کنار هم داشته باشه. برای همین قاسم از ما دلخور شد. با اینکه رقابتِ کاری مون اصلا دوستانه نبود اما قاسم پسر بدذاتی نبود. می دونستم روزی که بمیرم به خاطر دشمنی هاش عذاب وجدان می گیره و زودتر از همه خودش رو می رسونه. اون هم اگر می مُرد من همین حس رو به اون می داشتم.

روح ا.. عسگری، پسر خدا بیامرز بتول خانوم، ناصر قهرمانی و برادرزاده هاش رو خبر کرده بود و حسین ساقی، کاظم کفتار رو. از کاظم کفتار و داداش هاش خوشم نمی اومد. فقط چون خیلی احترام بابام رو نگه میداشتند با اکراه یه سلام و علیکی باهاشون می کردم. بعدها که بقالی رو جمع کردیم و مغازمون رو به سهیلا؛ خواهر کاظم کفتار، اجاره دادیم تا آرایشگاه زنانه بزنه ارتباط مون بهتر هم شد. سهیلا دوست دخترِ شاهپور پسر زیلفعلی بود و بعد از اینکه باباش به خواستگاری شاهپور جواب منفی داد شبانه از خونه فرار کرد و رفت خونه شاهپور. اون شب بابام می گفت قطعا آقا سهراب با پسرهاش می ریزن و خونه زیلفعلی رو آتیش می زنند اما مامانم اعتقاد داشت که آقا سهراب انقدر توی زندگی تجربه داره که بدونه دیگه کار از کار گذشته و نباید بی آبرویی کنه. آقا سهراب وقتی خبر رفتن سهیلا رو شنید، بدون اینکه با کسی صحبتی کنه چمدونش رو بست و رفت روستاشون و تا وقتی که زنده بود نه به تهران برگشت و نه حاضر شد سهیلا رو ببینه. فقط یه بار تنهایی رفت و توی یکی از دفترخونه های نزدیک روستاشون زیر عقدنامه سهیلا رو که از تهران براش فرستاده بودن امضا کرد!

خبر مرگ من رو امیر جیقیلی از مادرش شنیده بود و علی بادی خیلی اتفاقی وقتی مسافر دربستی به محله مون آورده بود متوجه شده بود. به بهمن اثباتی و داداش هاش هم نوروز خبر داده بود. خلاصه همه ی بچه های قدیمی محل از کریم گدا تا وَجی بچه باز اومده بودن؛ اِلّا آزاده، دختر کوچیکه ی آقا بختیار!

آقا بختیار سرِ کوچه مون مصالح فروشی داشت. چهارتا دختر داشت و یه پسر. پسرش عضو گروهک مجاهدین بود و سال شصت و سه به هزار بدبختی از مرز فرار کرد و خودش رو به سوئد رسوند. بیچاره "احترام" خانوم که می دونست دیگه هیچ وقت نمی تونه پسرش رو ببینه قایمکی گریه می کرد تا حرف شون سر زبون ها نیوفته و برای دخترهاش مشکلی پیش نیاد. اون روزها که شهر حال و هوای جنگ داشت و تلویزیون بیشتر برنامه های جنگی و انقلابی پخش می کرد هر وقت شور حسینی بچه های محل رو می گرفت، می رفتن و رو به مصالح فروشیِ آقا بختیار داد می زدند: "بختیار...، بختیار...، نوکر بی اختیار". صدا توی مصالح فروشی می پیچید و آقا بختیار با بیل دنبال شون می کرد. من از آقا بختیار که یک چشمش کوچیک تر از چشم دیگه اش بود می ترسیدم و هیچ وقت این کار رو نمی کردم. همین هم باعث شد تا آزاده از من خوشش بیاد و با هم دوست بشیم. به بهانه خواهرهام می اومد خونه مون و با هم بازی می کردیم. یه دخترِ قشنگ و مهربون. از اون دخترهایی که باید توی همه ی محله های شهر یه دونه باشه تا شهر قشنگ بشه. من بیشتر از هرچیزی عاشق تُن صدای آزاده بودم. یه ضرب آهنگی داشت که وقتی صِدام می زد مَست صِداش می شدم.

از مدرسه که برمی گشتم زود مشق هام رو می نوشتم و می دویدم تو صفِ نونوایی آقارضا می ایستادم که وقتی آزاده برای بازی میاد، نه مشقی برای نوشتن مونده باشه و نه مامانم با فرستادنم به صف نونوایی مانع بازی کردن ما بشه. روزهامون همینجوری قشنگ می گذشتند که رقیّه خواهر بزرگه ی آزاده سرطان گرفت. می گفتند از مدت ها قبل یه جُغد پشت بام خونه ی آقا بختیار لونه کرده بوده و شب ها می خونده. مامانم می گفت که بارها به "احترام" خانم گفته بوده که اگر چاره‌ای برای این جغد نکنن زود یا دیر نحسیش روی زندگی شون می افته! رقیّه که مُرد، آقا بختیار خونه اش رو فروخت و از محله ما رفت. من توی مدرسه بودم که آزاده برای خداحافظی اومده بود خونه مون. با خواهرهام خداحافظی کرده بود اما روش نشده بود پیغامی برای من بذاره. این رو خواهر بزرگم می گفت. می گفت بعد از خداحافظی تا دَم در رفت و مثل کسی که چیزی جاگذاشته باشه برگشت. یه کم نگاه مون کرد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره رفت. فقط به خواهرم گفته بود بزرگ که شدم خودم برای دیدنتون میام. اما هیچ وقت نیومد. حتا روز مرگم.

من از اینکه آزاده نیومده بود ناراحت نبودم. دوست نداشتم گریه کنه. یه بار هم که مینا، خواهر دوّمیم، تِلِ آزاده رو شکست و اون رو گریه انداخت من طاقت نیاوردم و خواهرم رو گرفتم زیر باد کتک. وقتی گریه آزاده رو میدیدم حالم بد میشد.

البته نمی دونم اگر می فهمید علت مرگم چی بوده باز هم گریه می کرد یا با خجالت می رفت و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!

***

تو کوچه غربتی های سیزده آبان سراغ مصطفی کفتر باز رفتیم و سی گرم حشیش خریدیم و دادیم دست رضا تارزان. محمد می گفت نباید خودمون رو توی پارک تابلو کنیم. رضا برامون کاسبی می کنه و آخر شب میریم و حساب پس می گیریم. "اگه کاسبی همینجوری بمونه به سر سال نرسیده هر کداممون یه پیکانِ سفید یخچالی می خریم!" این یکی رو رضا تارزان می گفت. اما هنوز سه نفری یه پیکان نخریده بودیم که رضا رو فروختند. وقتی گرفتنش؛ من و محمد هر کداممون به یه سمتی فرار کردیم. محمد رفت شیراز پیش هم خدمتیش و من چندماه تو گاراژِ  مامازَن دایی حمید قایم شدم. وقتی آب ها از آسیاب افتاد و به خونه هامون برگشتیم، هر کس رفت سیِ خودش. محمد زد تو کارِ دَوا و بعدها صنعتی اش کرد، و من سیگاری پر می کردم و توی چندتا خوابگاه دانشجویی پخش می کردم. آزاده رو خیلی اتفاقی جلوی یکی از همون خوابگاه ها دیدم. چهره اش به کلی فرق کرده بود ولی صداش همون صدا بود و همون زنگ رو داشت. وقتی دوستش رو صدا زد یه دفعه برگشتم به حیاط خونه قدیمی مون و باغچه ی کوچیکی که با آزاده گل های یاس اش رو می کندیم و تیکه ی کوچیکِ پشت گل رو جوری می کشیدیم که پرچم گل موقع بیرون اومدن یه قطره شیرین با خودش بیرون می کشید. شیره رو که روی زبونمون میگذاشتیم می خندیدیم و حس می کردیم دنیا برای ما شده. اون روز آزاده من رو ندید. از ترس اینکه من رو ببینه دیگه به اون خوابگاه جنس ندادم. ولی چند بار رفتم و قایمکی از دور تماشاش کردم.

***

مصطفی کفترباز جنس هاش رو پشت گنجه ی کفترهاش قایم می کرد. هروقت هم که شیره ی خوبی گیرش می اومد نگه می داشت برای روزی که لیلا می اومد خونه شون و دوتایی کنار همون گنجه ی کفترها بساط سیخ و سنگ رو به پا می کردن. لیلا یه دختر لاغراندام بود که مصطفی عَمَلی اش کرده بود. بچه دروازه غار بود و توی دبیرستان های اون منطقه جنس پخش می کرد. من از لیلا خوشم می اومد. صداش بعد از اینکه چند سوُت شیره می کشید یه جور قشنگی دورگه می شد و وقتی می خندید دماغش یه جور جذابی چین چینی میشد. لیلا می دونست که خیلی دلم می خواد باهاش رابطه بگیرم اما از ترس مصطفی کفترباز هیچ وقت نگاهم نمی کرد. تا اینکه بالاخره یه بار وقتی برای چند دقیقه باهاش تنها شدم خودم رو بهش نزدیک کردم و ازش خواستم که با من رابطه داشته باشه.

- مرد ایرانی اگه شیره نکشه فرقی با خروس نداره. اگه می خوای با من بخوابی باید جُربزه ی خودت رو نشون بدی. مغز خر نخورده ام که خودم رو به خطر بندازم و مصطفی رو بعد از یه عمر سلام علیک به یه بچه ریغو بفروشم.

وقتی طعم گسِ نشئگی برای اولین بار زیر زبونم پیچید احساس کردم یه حسی درون وجودم ارضاء شده که سالها سرکوب شده بوده. یه حسی شبیه حسِ ارضاء جنسی، اما درون خودم. بدنم داغ بود و سرم سبک. وقتی لب های لیلا رو روی لب هام گذاشتم دیگه چیزی از این دنیا نمی خواستم. من لیلا رو می خواستم و لیلا شیره من رو. هر چی داشتم و نداشتم به سیخ و سنگ چسبوندم. تا اینکه یک روز صبح بیدار شدم و دیدم لیلا رفته. تمام پارک ها رو گشتم...، به همه ی مواد فروش ها سر زدم...، حتا التماس مصطفی کفترباز رو کردم بلکه جای لیلا رو به من بگه، اما نگفت. لیلا آب شده بود و رفته بود توی زمین. دیگه بعد از لیلا چیزی نمی خواستم. اما خماری و استخوان دردهای بعدش که این حرف ها حالیش نیست. باید کار می کردم تا بتونم زنده بمونم. اما دیگه کار مثل قدیم نشد. وقتی به کسی قول ده گرم جنس رو می دادم نمی دونم چه اتفاقی می افتاد که هشت گرم تحویلش می دادم. اگر بیست گرم می خواست، پونزده گرم دستش رو می گرفت. کم کم بی اعتبار و بی کار شدم. باید ماده مصرفیم رو عوض می کردم. صنعتی ها هرچی هم که بد باشند لااقل درد خماری شون دو سه روز بیشتر نیست. مثل سُنتی ها نیستند که یک ماه استخوان دردش جونت رو به لب برسونه و نتونی اِسهالت رو جمع کنی. دو روزه سرپا می شی و میری دنبال یه کاری.

جیب بری، گدایی، کارتن خوابی و جمع کردن پلاستیک کهنه و بطری های آب معدنی از سطل های زباله کارهایی بود که من به امید زنده موندن و دیدن دوباره لیلا انجام دادم اما روز به روز از اون دورتر شدم. تا اینکه برای اولین بار چند گرم هروئین رو روی زر ورق سُر دادم و کشیدم توی سُرنگ. سرنگ که به رگ هام نزدیک شد از دور لیلا رو دیدم. یه مانتوی زرشکی که سر آستین هاش توری بود تن کرده بود و یه روسری مشکی رو جوری روی سرش پیچیده بود که صورت حالا کمی تُپل شده ی سفیدش مثل قرص ماه به چشم می اومد. انگار وضعش خوب بود. حتما زن یه آدم درست و حسابی شده بود. نگران بود که نکنه کسی اون رو با من ببینه. کمی که کنارم نشست آروم بلند شد و از همون مسیری که اومده بود رفت. از فرداش من روزی یکبار سرنگ رو توی رگها می چکوندم و لیلا روزی یکبار به من سر می زد. آب دریا بود سگ مَصّب. کم کم قرارهامون شد روزی دوبار وسه بار. تا اون شب که نیومد! سرنگ دوم رو زدم کنار اولی. بچه ها گفته بودن که هیچ وقت این کار رو نکنم. اما اون شب من می خواستم هرجور شده لیلا رو ببینم. سرنگ سوم رو که تزریق کردم سرم سنگین شد. یه چیزی رَگ گردنم رو از پشت به مچ پاهام گره زد. نفس کشیدن سخت و دست چپم خشک شد. با دست راست سعی کردم گردنم رو آزاد کنم اما نتونستم. شروع کردم به ماساژ مچ دست چپم که به پهلو روی زمین افتادم. دهنم خشک شده بود و نفس کشیدن سخت. انگار یه چیزی راه نفس هام رو بسته باشه. خواستم با دست دهنم رو باز کنم که دیگه نفسم بالا نیومد.

***

بچه های محل سنگ تمام گذاشته بودند. یکی دنبال هماهنگی اتوبوس بود برای مهمان ها و یکی دنبال رزرو مسجد برای مراسم. یکی هم رفته بود تا سور و سات ناهار رو برای وقتی که از بهشت زهرا بر می گشتند هماهنگ کنه. بابام یه گوشه دوتا دست هاش رو روی سرش گذاشته بود و گریه می کرد. وقتی کسی برای گفتن تسلیت نزدیک می شد دست هاش رو از روی سرش برمی داشت و آغوشش رو باز می کرد. طرف که می رفت دوباره دست هاش رو روی سرش می گذاشت و بی صدا گریه می کرد. بچه های محل به روی بابام نیاوردن که پسرش چه جوری مرده. من رو بردن و توی قطعه 210 زیر خاک گذاشتند.

آدم های زیادی اینجا هستند... اما همگی منتظرند. هر کسی منتظر یه نفر یا یه اتفاقیه... من هم منتظر لیلام. نمی دونم کی میاد. دلم برای تُن صداش و تماشای چین چین های دماغش وقتی می خنده تنگ شده.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

خداحافظی

"خداحافظی کردن اندکی مردن است"

می خوام ازت خداحافظی کنم و برم. کجا...؟ نمی دونم! چه اتفاقاتی منتظرمه...؟ نمی دونم! پشیمون میشم یا نه...؟ نمی دونم! خوبه یا بد...؟ نمی دونم! چرا...؟ می دونم! می دونم چرا می خوام برم. خسته شدم! از خواستن و خواسته نشدن خسته شدم. از دوست داشتن و دوست نداشته شدن خسته شدم. از ساختن توهمی از ترسِ تنهایی هام و باختن تمام زندگیم و نرسیدن به اون خیال موهوم خسته شدم. از عشق یکطرفه خسته شدم. دقیقا از تو خسته شدم. از منطق مزخرفت که هیچ وقت اجازه نداد من رو ببینی خسته شدم.

اما می خوام قبل از رفتن بابت همه ی لحظات و حس های خوبی که خواسته یا ناخواسته برام ساختی ازت تشکر کنم. از همه ی اون چیزهایی که یادم دادی تشکر کنم. از اینکه اجازه دادی زن بزرگی مثل تو رو دوست داشته باشم تشکر کنم. از اینکه لبخندت اینقدر قشنگه تشکر کنم. و تشکر کنم از اینکه خورشید خانومم بودی و تا ابد خواهی بود.

گلایه ای از نامهربونی هات ندارم. گلایه ای ندارم از اینکه هرچی به سمتت دویدم، روت رو بیشتر از من گرفتی. که هرچی بلندتر دوستت دارم رو فریاد زدم، محکم تر دست هات رو روی گوش هات فشردی. حسرت اما؟ چرا! حسرت های زیادی به دلم موند. حسرت اینکه یکبار اسمم رو صدا بزنی. اینکه یکبار دستم رو توی دست هات بگیری و حسرت اینکه یکبار خورشید خانومم رو با خورشید خانم ببینم توی دلم موند. این حسرت ها بمونه برای روزهای پیریم. برای روزهایی که از پشت پنجره خانه سالمندان، دختر و پسری رو می بینم که زیر برف زمستون دست های همدیگه رو گرفتن و دارن قدم می زنند و قایمکی همدیگه رو می بوسند. به یاد تنها بوسه ی دزدکی که زیر برف های زمستون به صورت خورشید خانومم زدم.

اجازه بده عذر خواهی کنم ازت، اگر خواسته یا ناخواسته کاری کردم یا حرفی زدم که دلخور شدی. شاید یه روزی، یه جایی و یه جور دیگه ای دوباره به هم رسیدیم. شاید هم نرسیدیم. اگر دوباره به هر شکلی به هم رسیدیم امیدوارم همچنان لبخند نازت رو روی صورت قشنگت ببینم.

تو راست می گفتی! همیشه این تویی که می مونی. همیشه این منم که میرم. ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...تو بمان و دگران، خوش به حال دگران.

دوستت دارم خورشید خانوم.

 

پ ن: این وبلاگ تا ابد برای تو خواهد بود. شاید گاهی از قصه هام برات بنویسم. از غصه هام؟ نه. خوشحال میشم بعضی وقت ها بخونیشون.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تاخیر فاز...!

حتما داستان زن و مردی که هنگام بازی گلف با هم آشنا می شوند را شنیده اید! زن پس از آنکه توپ خود را داخل سوراخ مورد نظر می اندازد به مرد کنار خود نگاه کرده و می گوید: "شما تو چه مرحله ای هستید؟" مرد با لبخندی بر لب پاسخ میدهد: "من یه سوراخ از شما عقب ترم!" این اتفاق دوبار دیگر تکرار و هربار مرد همان جواب را می دهد. تا اینکه در انتهای بازی زن علاقمند می شود که سر صحبت را با مرد باز کرده و با او بیشتر آشنا شود. از این رو خود را معرفی کرده و می گوید که صاحب کارخانه تولید نوار بهداشتی است. سپس شغل مرد را می پرسد. مرد در پاسخ می گوید: "من که گفتم یه سوراخ از شما عقب ترم! من صاحب کارخانه تولید پوشک بچه هستم!"

رابطه من و مَمَدرضا نه دقیقا شبیه این، بلکه تا حدودی یک همچین چیز غامضی است. من از مَمَدرضا یک سوراخ نه، بلکه چهار سوراخ عقب ترم. یعنی تمام اتفاقاتی که برای او رخ می دهد با یک تاخیر چهار ساله برای من روی می دهد.

به عنوان مثال یادم می آید که حدود چهار سال و سه ماه پیش مَمَدرضا ابراز نگرانی کرد که شب ها خوابش نمی برد و تا صبح در رختخواب به خود می پیچد! دقیقا از سه ماه پیش من هم به همین مشکل دچار شدم. یعنی شب ها با هزار بدبختی به خواب می روم و بعد از یک ساعت مثل کسی که خواب کامل داشته است از خواب بیدار شده و تا صبح مثل مار گزیده در رختخواب به خود می پیچم. همزمان با آمدن به اداره کمبود خواب را احساس کرده و تا عصر پشت میز چُرت می زنم. این یکی از چندین و چند اتفاقی است که دقیقا چهار سال پس از مَمَدرضا و مشابه با او برای من رُخ داده است. شاید بگوییدکه این خود امتیاز بزرگی ست و من چهار سال فرصت دارم تا از وقوع اتفاقی که دوست ندارم جلوگیری کنم. اما باید بگویم که تا این لحظه تمام تلاش هایم برای این مهم بی نتیجه مانده و اتفاق مورد نظر بی توجه به تلاش های من، در زمان خود رُخ داده است.

اگر دوست دارید بدانید که قریب الوقوع ترین اتفاق برای من چیست باید بگویم که همین روزها همسر فعلی ام که به زودی همسر سابق ام خواهد شد همراه با مادر و برادرش درحالی که دوربین فیلمبرداری در دست دارند وارد شرکت من خواهند شد و من را درحال زِنای محسنه با یک خانمِ شوهردار دستگیر خواهند کرد. سپس بعد از اینکه به اندازه کافی آن زن را کُتک زدند و کلی فحشِ کِشدار و بدون کِش به من دادند یک اعتراف نامه آماده می کنند و هر دوی ما را مجبور به امضای آن می کنند. در نهایت کپی اعتراف نامه و فیلم ضبط شده را همراه با یک نامه مفصل برای همسر آن زن و مادر این حقیر می فرستند. رونوشت نامه را نیز به روسای محترم امور گزینش، حراست، بازرسی، بسیج و کمیسیون تخلفات اداریِ محلِ کار من می فرستند. اینکه من اصلا شرکتی ندارم کمکی برای توقف این رویداد نمی کند و احتمالا یکی از همین روزها که با بی خوابی از خانه بیرون میزنم ابرو وباد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم خواهند داد و تا بعد از ظهر همان روز من را صاحب شرکتی در بلوار کشاورز خواهند کرد!

برای آشنایی شما عزیزان با جزئیات این رویداد باید عرض کنم که زمستان سال نود و سه همراه با تیم کوهنوردی اداره برای کوهنوردی راهیِ یکی از شهرستان ها شدیم. من و مَمَدرضا همراه با دو نفر دیگر که یادم نمی آید چه کسانی بودند در یک کوپه قطار بودیم. مَمَدرضا مشغول ارسال و دریافت پیامک بود و من مشغول گوش دادن به ترانه های مرتضی پاشایی و فکر کردن به خورشید خانمی که آن روزها تازه عاشقش شده بودم. مَمدرضا با دریافت هر پیامک لبخند متفاوتی نسبت به پیامک قبلی می زد. این کار چندین بار تکرار شد تا بالاخره من کنجکاو شدم و دلیل تفاوت لبخندهای او را پرسیدم. مَمَدرضا نزدیک من شد و به آرامی جوری که آن دو نفر دیگر متوجه نشوند توضیح داد که هر وقت بگوید پیامک شماره یک، یعنی این پیامک را همسرش فرستاده است. پیامک شماره دو، یعنی همان زنی که مَمَدرضا عاشقش است و دوست دارد یک روز همسرش شود. پیامک شماره سه، یعنی زنِ شوهرداری که مَمَدرضا عشقی به او ندارد اما ارتباط خاک برسری دارند. و در نهایت پیامک شماره چهار، یعنی زنی که به تازگی شوهر کرده و احتمالا چهار سال دیگر با شوهرش به مشکل می خورد و مَمَدرضا می تواند در آن زمان از فرصت استفاده کرده و با او ارتباط بگیرد. فعلا ارتباط شان کاری ست! یک برنامه ی جامعِ کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خوشبختی! خلاصه آنکه با لو رفتن ارتباط مَمَدرضا و آن زن شوهردار، همسر مَمَدرضا طلاق گرفت. زنی که عاشقش بود برای همیشه ترکش کرد. زنِ تازه شوهر کرده هم ارتباطات کاری اش را با شخص دیگری برقرار کرد. و بالاخره زنِ شوهردارِ ارتباطِ نامشروع دارِ لو رفته، به همراه همسرش از ایران مهاجرت کرد. مَمدرضا ماند و یک دنیا تنهایی.

متاسفانه گاهی در زندگی دکمه ی غلط کردم از کار می افتد و فشردن آن چیزی را نه اصلاح می کند و نه به گذشته باز می گرداند. دکمه ی غلط کردمِ مَمَدرضا هم به شکل عجیبی از کار افتاد و مَمَدرضا با خوش شانسی از سنگ سار جَست و شد مردِ تنهای شب.

از آنجائیکه من چهار سوراخ از مَمَدرضا عقب هستم همین روزهاست که من را در حال زِنا با زنی شوهردار دستگیر کنند. همسرم طلاق بگیرد. خورشید خانومم برای همیشه ترکم کند. دخترِ تازه شوهر کرده ارتباطات کاری خود را با من قطع و با شخص دیگری برقرار کند و من شرکت نداشته ام را از دست داده و مردِ تنهای شب شوم. از سنگسار نمی ترسم چون می دانم مَمَدرضا جَست و من هم به هر شکل ممکن از آن خواهم جست، ترسم از طلب کارانی ست که چهار سال دیگر به سراغم خواهند آمد. چون مَمَدرضا بعد از اینکه از کارهای خود پشیمان شد و توبه کرد مشغول کارهای تجاری و بیزینسی شد که در حال حاضر او را یازده میلیارد بدهکار کرده است!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تغییر شکل مواد...!

**این پست دارای اصطلاحات علمی- بی تربیتی ست. لطفا در خواندن آن احتیاط کنید**

در علم مهندسی مواد، تغییر شکل بر اساس نیروهای وارد شده به ماده به دو شکل "الاستیک" و "به کیرم" تقسیم می شوند. تغییر شکل "الاستیک" به نوعی از تغییر شکل ماده گفته می‌شود که طی آن بر اثر تغییر در فاصله بین پیوندهای اتمی شکل ماده تغییر می‌کند. این نوع تغییر شکل برگشت پذیر است و زمانی که بار از روی ماده بر داشته می‌شود، ماده شکل اولیه خود را باز می یابد. در نوع "به کیرم" تغییر شکل برگشت ناپذیر است. یک جسم در محدود ی تغییر شکل "به کیرم" برای اولین بار دچار تغییر شکل "الاستیک" که برگشت پذیر است خواهد شد، بنابراین جسم در بخشی از راه به شکل اولیه خود بر خواهد گشت. اما در ادامه به مرحله ی تغییر شکل "به کیرم" یا "پلاستیک" می رسد. بعد از اینکه مواد به پایان مرحله "الاستیک" و سپس مرحله "به کیرم" رسیده باشند ماده خسته شده و وارد مرحله ی "گسستگی" و "شکست" می شود.

این نوع تغییرات در زندگی روزمره انسان ها نیز مشاهده می شود. به عنوان مثال حالتی را تصور کنید که سربازان گمنام دستان شما را بسته و مشغول فیض بردن از شما هستند. با اولین مشتی که به صورت شما اصابت می کند تمام آلارم های مغزتان فعال شده و از مغز می خواهند که راه حلی برای این مشکل بیابد. اگر این کتک زدن ها ادامه یابد، بدن شما کِرِخت شده و متعاقب آن دردی را حس نمی کند. این همان مرحله ی "به کیرم" در علم مهندسی مواد است. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که چقدر کتک تان بزنند. اما اگر کتک زدن ها ادامه یابد شما از مرحله ی "به کیرم" وارد مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می شوید.

یا حالتی را تصور کنید که قیمت دلار از هفتصد تومان به هفتصد و سی تومان میرسد. شب از اضطراب اتفاقات ناخوشایند احتمالیِ اقتصادی تا صبح اسهال گرفته و خوابتان نمی برد. اما چند سال بعد قیمت دلار طی یک شب چهار هزار تومان بالا میرود و شما به یک وَرِتان نمی گیریدش! چرا؟ چون به مرحله ی "به کیرمِ" اقتصادی رسیده اید. ناگفته پیداست که اگر این روند هم ادامه پیدا کند شما به همان مرحله "گسست" و مرگ وارد می شوید.

کافی ست نوک جوراب شما پاره باشد! از خجالت نمی توانید کفش هایتان را از پا دربیاورید. اما اگر خدایی ناخواسته در سراشیبیِ زندگی ترمز بریده باشید، در سطل های زباله شهری به دنبال بطری خالی آب معدنی می گردید و اصلا برایتان مهم نیست که دوست و آشنایانتان شما را در آن شرایط ببینند یا نبینند. به این مرحله از زندگی، "به کیرمِ" اجتماعی میگویند.

از این نوع "به کیرم" ها در تمام جنبه های زندگی یافت می شود که "به کیرمِ" عشقی یکی از بارزترین آنهاست. وقتی سالها دلبرتان شما را آدم حساب نمی کند، وقتی تمام ابراز محبت و عشق شما را به خنده ای به سخره می گیرد، وقتی دلتنگی های شما بی اهمیت ترین موضوع در مغز او مطرح می شود؛ ویا آنقدر بی اهمیت که اصلا مطرح نمی شود، شما ناخواسته پا در مرحله ی "به کیرمِ" عشقی میگذارید. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که دلبر چقدر نامهربانی می کند. چون وجودتان از شدت ضربات کِرخت شده است و تفاوت قدرت ضربات را حس نمی کنید. دیگر حتا گلایه هم نمیکنید و اعتقاد دارید که دردتان نهفته به ز طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیب دوایتان کنند. و از آنجائیکه دیرزمانیست به دلایل تحریم و گرانی دلار در خزانه ی غیب دوایی یافت می نشود، شما به مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می رسید.

این "گسست" پایان محتومِ تمام عشق های یک طرفه ست.

 

"چرا من اینهمه کوچک هستم
 که در خیابانها گم می‌شوم 
 چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
 و در خیابانها گم نمی‌شود
 کاری نمی‌کند که آن کسی که بخواب من آمده‌است، روز
 آمدنش را جلو بیندازد
 و مردم محله کشتارگاه
 که خاک باغچه‌هاشان هم خونی ست
 و آب حوض شان هم خونی ست
 و تخت کفش هاشان هم خونی ست
 چرا کاری نمی‌کنند
 چرا کاری نمی‌کنند"    


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

داستان های پند آموز

دیگه دارم به سردردهام عادت می کنم. انگار این سردرد کوفتی داره خیلی زود یه بخشی از وجودم میشه. امروز صبح با هم بیدار شدیم. چون هنوز خیلی به کارهاش اعتمادی ندارم دوتا قرص خوردم که در طول روز پاچه ام رو نگیره و بعدش به سمت اداره راه افتادم. توی ترافیکِ نواب برای اینکه به دوست جدیدم بی محلی کرده باشم که پُر رو نشه، به گذشته ها برگشتم. به داستان های پندآموزی که پدرم شب ها تعریف می کرد. ناغافل رسیدم به این بخش از داستان شنگول و منگول:

"شنگولومی...، مَنگولومی...، یِمی یِی دین

آی داشّاقیم...، وای داشّاقیم...، دِمی یِی دین!"

یعنی: شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

موضوع از این قرار بوده که در ویرایش داستان شنگول و منگولِ روستای ما وقتی مادر بُزها به خانه بر می گرده و متوجه می شه که آقا گرگه بچه هاش رو دریده به جای اینکه با دو شاخ تیزش شکم گرگ رو پاره کنه خایه های گرگ رو پاره می کنه! گرگ در حال احتضار فریاد وای خایه ها سر می ده و مادر شنگول و منگول با تمسخر به اون می گه که باید فکر این روزها رو قبلا می کردی. شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

بی اختیار یاد سردردهام افتادم. با خودم فکر کردم اگه با بابام درد و دل کنم و داستان خورشید خانومم و اتفاقات یک سال گذشته و دردهایی که توی سرم لونه کردن رو به اون بگم، چه عکس العملی نشون میده؟ بعد به این نتیجه رسیدم که قطع به یقین چشم های مهربون و از سو افتاده اش پُر اشک میشه و در حالی که سعی می کنه سَرم رو توی بغلش بگیره میگه: سمت خورشید خانوم نمی رفتی...، آی داشّاقیم وای داشّاقیم نمی گفتی!

و من ا... توفیق.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

رویا...

دلم یه بیوه ی تُپول و سن بالا می خواد توی جنوب شهر. یه جایی مثل سه راه آذری. اسمش پوران باشه، یا توران باشه، یا مثلا شهلا. خونه اش تهِ یه پس کوچه ی بن بست باشه با یه درِ مغز پسته ای که نیمه ی بالایی دَر پُر شده از برچسب های تخلیه چاه و لوله بازکنی که سه شماره اول همه شون سه تا پَنجه. زنگ خونه اش از این سوت بلبلی ها باشه که هر وقتِ خدا زنگ رو می زنم صداش تا پنج تا خونه اون طرف تر بره و اَختر خانم از بالای پشت بوم نگاه کنه و به نشانه تاسف سرش رو تکون بده، و من به یه وَرَم هم نباشه که اون چه فکری در مورد من یا همسایه اش می کنه. در رو که به روم باز می کنه حیاط اونقدر کوچیک باشه که مجبور بشه خودش رو به دیوار سیمانیِ توالت بچسبونه که من بتونم وارد حیاط بشم. وقتی در رو بستم بگه معلومه کجایی لاشی؟ نباید یه حالی از ما بپرسی؟ بعد آروم بغلم کنه و توی گوشم بگه که دلش برام تنگ شده بوده. نایلون میوه ها رو کنارِ درِ فلزی که نیمه ی بالاییش شیشه ی مُشجر لوزی داره بذارم و وارد پذیرایی بشم که سر و ته اش دوازده، سیزده متر بیشتر نیست. خونه اش مبل و کاناپه و کُنسول نداشته باشه. یه جفت پشتیِ قرمزِ بافت ترکمن قدیمی داشته باشه، با یه پتوی طرح پلنگی که کنار بخاری گازیِ قهوه ای رنگ پهن شده. جلوی آشپزخانه هم یه سبدِ کوچیک سبزی روی زمین باشه که رنگ زرد دسته ی پلاستیکی چاقو از لای سبزی ها به چشم می خوره. در حالی که میگه چرا خبر ندادی تا یه دستی سر و روی این خونه بکشم با عجله سعی کنه خونه رو مرتب کنه و من با لبخند بگم عمدا بی خبر اومدم که ببینم چقدر با سلیقه ای؟ خودم برم از تو آبچکان دوتا لیوان دسته دار بیارم و از کتریِ روی بخاری دوتا چایی بریزم و ازش بخوام که دست از مرتب کردن خونه برداره و کنارم بشینه. نگاه به چشم های خسته ام بکنه و بگه چه مرگته؟ چرا اینقدر دَمَقی؟ بگم سَرم درد می کنه. چندتا شاگرد آهنگر پُتک شون رو گرفتن دستشون و دارن توی مغزم آهنِ داغ می کوبن. سَرم رو بگیره روی زانوش و با انگشت هاش موهام رو بازی بده و بگه اگر جای من بودی چی کار می کردی؟ بعد برای بار هزارم از شوهر بی همه چیزش تعریف کنه که جوانی و خوشگلی اون رو پای کفترها و منقل و وافورش سوزونده. همینجوری که داره برام صحبت می کنه من خوابم ببره و وقتی بیدار میشم ببینم یه بالش زیر سرم گذاشته و یه لحاف با پارچه ی گل گلی روم کشیده. با لبخند بگه خوب موقعی بیدار شدی. دارم ناهار میارم. بوی استانبلیِ فلفلیِ بدون گوشت اش خواب رو از چشم هام بگیره و پاشم چهار زانو مثل بچه ها کنار سفره بشینم و یادم بره که این سر درد لعنتی چند روزه دست از سرم برنمی داره.

ای کاش بعضی از رویاها رو میشد از توی مغز بیرون کشید و زندگی کرد. مثل رویای داشتن یه دوست بیوه، توی سه راه آذری.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

درد...

"دردم از یار است و درمان نیز هم

                    دل فدای او شد و جان نیز هم

 این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

                   یار ما این دارد و آن نیز هم

 یاد باد آن کو به قصد خون ما

                   عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 دوستان در پرده می‌گویم سخن

                   گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 چون سر آمد دولت شب‌های وصل

                   بگذرد ایام هجران نیز هم

 هر دو عالم یک فروغ روی اوست

                   گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 اعتمادی نیست بر کار جهان

                   بلکه بر گردون گردان نیز هم

 عاشق از قاضی نترسد می بیار

                   بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 محتسب داند که حافظ عاشق است

                   و آصف ملک سلیمان نیز هم"


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan