۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

ای کاش

ای کاش هیچ گاه نمی گفتم که دوستت دارم.

ای کاش نمی فهمیدی که تنها آرزوی زندگی ام هستی.

ای کاش نمی گفتم و نمی دانستی که چقدر دلم برای گرفتن دستان ات تنگ است.

اگر اینها و خیلی های دیگر را نمی دانستی؛ آنوقت من هر صبح که از خواب بیدار می شدم  نقشه می کشیدم که چگونه به تو بگویم که دوستت دارم. تمام طول روز نقشه ها را با خود مرور می کردم. خط به خط. گام به گام. اول مقدمه ای خواهم گفت. سپس از زیبایی هایش می گویم و از روزهای اولی که دیده بودمش. نه...! از روزی خواهم گفت که شناختمش. هرچند دیر! بعد به چشمانش نگاه کرده و می گویم که دوستش دارم.

راستی یادت هست آن شبی را که برای اولین بار گفتم که دوستت دارم. من مست بودم. مست شراب یا مست تو؛ نمی دانم. اما مستی و راستی و شهامت و حماقت ملقمه ای بودند که بیا و ببین. من برای تو نوشتم که دوستت دارم. نوشتم و قبل از ارسال پاک کردم! نوشتم و قبل از ارسال حذف کردم! نوشتم و قبل از ارسال...! نمی دانم ارسال کردم یا نه، اما تو خواندی آن پیامهایی را که هیچ گاه به مقصد نرسیدند. در جواب برای من نوشتی که دیوانه شده ام. نوشتی که حالم خوب نیست و هذیان می گویم. آن شب من از حرف های تو دلخور شدم اما تو راست می گفتی. دیگر از آن شب هیچگاه حالم خوب نشد و همواره هذیان گفتم. هذیان گفتم و تو را از خود دور کردم. هذیان گفتم و همنشینی ات را به هذیان هایِ گاه و بی گاهم باختم. هذیان گفتم و زندگی ام تاریک شد...؛ از بس که خورشید من از من فاصله گرفت. هذیان گفتم و نفهمیدم که چقدر می توانم با دوست داشتنت، بترسانمت.

اگر آن شب نگفته بودم که دوستت دارم، حالا هر صبح نقشه می کشیدم و هر شب با دلهره نقشه هایم را عوض می کردم و از نو نقشه ای جدید و نقشه ای جدیدتر می کشیدم. گاهی با اعتماد به نفس به سراغت می آمدم تا به جمله ای قال قضیه را بکنم و بگویم که چقدر دلتنگ خنده هایت هستم. اما درست یک قدم مانده به تو؛ قافیه را به نگاه جدی ات می باختم و سر درگُم باز می گشتم پشت میز نقشه کشی ام.

ای کاش هیچ گاه نمی گفتم که دوستت دارم. ای کاش نمی گفتم و همواره این امید را داشتم که با شنیدنش خوشحال شوی. که شاید بگویی تو هم تمام این مدت دوستم داشته ای و نمی توانستی آن را بر زبان بیاوری. که تو هم هزار نقشه برای گفتن دوستت دارم به من، در سر داشته ای و هر هزار را پشت ترس هایت پنهان کرده ای.

ای کاش نمی دانستی که چقدر دوستت دارم و هنوز امید در من جاری بود.

***

راستی یادم رفت بگویم که ای کاش می فهمیدی که آن غم لعنتیِ جا خوش کرده در پشت نوشته هایت چه ها بر سر این دل در به در می آورد.

ای کاش آنکه هیچ بوده برایت؛ روزی جای همه نیست هایت را پر کند. انشاا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

باز هم به خوابم بیا

سلام.

خوبی؟ مواظب خنده هات هستی؟ نمیشه که بعد از این همه سال هنوز انقدر ازم بَدِت بیاد که به لجِ من مواظب شون نباشی. حالا اون دکتر خوش تیپه رو دوست داری و من رو نه؛ درست. اما از من که متفر نیستی؟ هستی؟ جانِ جهان به شوخی هم نگو هستی که می میرم. اگر بودی که اینقدر به خوابم نمی اومدی. یا لااقل اونقدر مهربونی نمی کردی که از خواب هام بوی یاسِ بارون خورده بلند بشه.

راستی دیشب هم به خوابم اومده بودی. دوتایی رفته بودیم یه جایی که خیلی قشنگ بود. نمی دونم کجا بود، اما قشنگ بود. شاید هم چون تو بودی اونقدر قشنگ شده بود. من مسخره بازی درمی آوردم و تو می خندیدی. اصلا من هستم که مسخره بازی دربیارم و تو بخندی. نخندی نیستم. دنیا به یه ورم نبود. دیگه یاد غم هام نمی افتادم که خیلی وقته عضوی از وجودم شدن. موقع بازگشت دوتایی دست هامون رو باز کرده بودیم و روی جدول خیابان راه می رفتیم. تو رو به من؛ من عقب عقبی رو به تو. من به چشم هات، به اعتبار دنیا نگاه می کردم و تو می گفتی باز این پسر دیوونه شده. درست راه برو بچه؛ می خوری زمین ها. مثل همیشه دلم برای صدات غنج میزد وقتی این جمله رو می گفتی. جوری نگاهم می کردی که انگار دوستم داشتی. دلهره نداشتم که بری و تنهام بذاری. اومده بودی که بمونی. اما من نموندم! من بیدار شدم از خوابی که از بس خوب بود نتونستم باورش کنم. باید برای همیشه می موندم. اما نموندم! وقتی چشم باز کردم دیدم از بهشت رونده شده ام. به زمین نه...؛ به یه جای تاریک. یه جایی شبیه به جهنم. به اونجایی که باید برای همیشه بسوزی و تموم نشی. جایی که آرزو کنی که ای کاش یه جور خوبی کلکت کنده بشه؛ اما نشه.

احتمالا بعد از رفتنم با خودت گفتی این یکی هم تو زرد دراومد. اصلا همه مردها همین اند و وقتی به عشق شون می رسند اونقدر از موفقیت شون سرمست می شن که یادشون میره باید مواظب عشق شون باشند. میرن دنبال بعدی که یکی به افتخارات شون اضافه کنند. جا نماز آب نمی کشم جان خورشید خانوم. هزار بار به امید فتح قله ای دیگه رفتم و هر هزاربار تنهاتر شدم. اما دیگه می ترسم. از رفتن، از تنهایی، از تاریکی. من از این سیاهیِ شب می ترسم.

اگر باز هم به خوابم بیای بهت می گم که دلیل نموندنم بی معرفتی و کسب یه افتخار جدید نبوده. اگر نموندم برای این بود که اونقدر تو لجنزار دست و پا زده ام که بوی یاس بارون خورده رو نمی شناسم. می ترسیدم بودنم تو رو هم غمگین کنه. اگر دوباره به خوابم بیای بهت میگم که اگر بمونی یا حتا بری، من دیگه پای رفتن ندارم. امشب همه قرص آبی هام رو با هم می خورم. اینجوری خیالم راحته که اگر مهربونی کنی و پا به خوابم بذاری دیگه هیچ وقت تنها نمیشم.

می دونم که امشب هم میای.   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

به هر زبان بگویم نام تو را

خورشید خانوم:

بعد از اتفاقات تروریستی 11 سپتامبر، شماره پروازِ هواپیمایی که به برج های دوقلو اصابت کرده بود رو بررسی کردند و دیدند وقتی به فونت Wingdings تبدیلش می کنی تصویر یک هواپیما، دو برج و یک ستاره اسرائیل از آب درمیاد. خیلی ها با تکیه بر همین موضوع اصرار می کردند که کار، کار اسرائیل بوده. 

الان داستان من و تو هم این ریختی شده. فقط کافیه یه نفر بیاد و کارهای من رو به فونت Wingdings ترجمه کنه. همشون میشن یه پاندا، یه خورشید خانوم و هزار جمله دوستت دارم، که هیچ کدام رو نمی شنوی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

چاه تنهایی

خود را از چاه تنهایی ام بالا می کشم

زخمی...؛

بی رمق پا...؛

خون در پیشانی ام دلمه شده است

                                          و

                                          جهان در برابرم تار

 

کمان را به دستی می گیرم

تیر آخرین را به دستی دیگر

 

شغاد نیست،

آنکه پشت بر درخت پنهان است.

او خود منم

          که اینچنین

                     بر زخم هایم زهرخند می زند!

 

کمان را بر زمین می گذارم

                            به چاه باز می گردم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تو را دوست می دارم

"تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

 

 تو را به خاطر عطر نان گرم

 برای برفی که آب می شود دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

 تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

 لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

 

 تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

 برای پشت کردن به آرزوهای محال

 به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

 برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم

 تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

 تو را برای لبخند تلخ لحظه ها

 پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم

 

 تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

 اندازه قطرات باران ،   

                           اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

 تو را به اندازه خودت ،

                           اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...

                                                                     دوست می دارم

 تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...

                                                                     دوست می دارم

 برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

 

 تو را به خاطر دوست داشتن ...

                                          دوست می دارم

 تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ...

                                                                  دوست می دارم ..."

 

" پل الووار ، ترجمه احمد شاملو "


خورشید خانوم؛

ای کاش می تونستم به این زیبایی برات شعر بگم. ای کاش می تونستم زیبایی تو رو بنویسم. ای کاش به خودم و نوشتن بدهکار نمی شدم و می تونستم بزرگیت رو با نوشته هام به همه نشون بدم.

ای کاش می تونستم دستانت رو بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خنده های شصت سالگی

مهران مدیری: چی شد زن علی اوجی شدی؟

نرگس محمدی: آخه علی رو خیلی وقت بود می شناختم. بقیه آدم ها دغدغه هاشون چیز دیگه ای یه ولی خوب، به من گفت تا شصت سالگی می خندونمت!

مهران مدیری: در اون حجمی که علی توی شمال من رو خندونده... باید زنش می شدم؟

نرگس محمدی: خیلی ها هستند که کمتر از علی، حتا یه دونه هم کار دارند ولی همیشه ناراحتند، من اصلا نمی تونم اون آدم ها رو تحمل کنم. به خاطر همین وقتی علی اینجوری گفت...

خواستم بگم اگر زنم بشی یا حتا نشی؛ تا آخرین روزِ شصت سالگی می خندونمت. به خدا می خواستم بگم تا ابد می خندونمت اما یادم افتاد که تو با شنیدن کلمه "ابد" کهیر می زنی. این بود که من هم از رو دست علی اوجی تقلب کردم و همون شصت سالگی رو گفتم. ولی بدان و آگاه باش که احتمال خندوندنت بعد از شصت سالگی هم؛ هست. البته این رو هم لحاظ کن که خندوندن آدم سختی مثل تو همون قدر دشواره که یه هزارپای نَر موقع جفتگیری باید آلت تناسلی هزارپای ماده رو از بین هزارتا پا پیدا کنه.

اما اگر زنم بشی؛ من هم تا آخرین روزِ شصت سالگی کنارت می خندم.

شاید هم تا ابد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

حاجی نَنه و زلزله

"خیال حوصله بحر می پزد هیهات

 چه هاست در سر این قطره محال اندیش"     حافظ

حاجی نَنه، تنها خاله ی منه که چون من هر دو مادر بزرگ ام رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم به اون نَنه گفتم تا جای خالی مادر بزرگ رو برام پر کنه. حاجی نَنه پیر زنی هشتاد و پنج ساله ست با جثه نسبتا بزرگ، صورت گِرد و پُف کرده که از روز تولد چشم چپ اش کوچکتر از چشم راستشه. اگر هفتاد سال پیش خدابیامرز حاجی سهراب اون رو ندزدیده بود به راحتی در دسته ی خانم های زشت قرار می گرفت اما کاری که اون خدابیامرز کرده وَرَق رو به نفع حاجی نَنه ام برگردونده. آخه در روستای هفتاد سال پیش ما خواستگارانی که از خانواده عشق شون جواب منفی می شنیدن اگر جیگر داشتند عشق شون رو می دزدیدند. البته خانمی دزدیده می شده که یا خیلی زیبا بوده، یا بیوه! از قدیم خانم های بیوه توی روستای ما روی بورس بودند. دلیلش هم این بوده که در روستای قوم وقبیله ای اون روزها شوهر دوم این فرصت رو داشته که به شوهر اول بگه که زنت الان خونه منه و با این حرف اون رو بچزونه! وقتی حاجی نَنه ام بیوه نبوده و دزدیده شده، به این معنیه که باید خوشگل بوده باشه اما همیشه یِ خدا دایی هام با حرکت ابروهاشون میگن اینجوری نبوده! نکته سوال برانگیز و مبهم داستانِ دزدیده شدن حاجی نَنه ام اینجاست که حاجی سهراب قبل از دزدیدن حاجی نَنه ام هیچ وقت از اون خواستگاری نکرده و جواب منفی نشنیده بوده! اینکه چرا قبل از خواستگاری یک ضرب به فکر دزدیدن اون افتاده سوالیه که بعد از فوت حاجی سهراب برای همیشه در تاریخ روستای ما بی جواب مونده.

یه وقت هایی که حاجی ننه ام سرِ کِیفِه ازش می پرسم: ننه تو چه شکلی بودی که حاجی عاشقت شد و حاضر شد خطرات دزدیدنت رو به جون بخره؟ یه خنده قشنگی می کنه و میگه: بدنم سفید و مثل مَرمَر بود. سینه های درشتی داشتم و وقتی می نشستم شکم ام می افتاد روی زانوهام! موهای سیاه و بافته شده ام همیشه ی خدا تا پایین کَمرَم آویزون بود. حاجی خدابیامرز عاشق موهای من بود. جوان که بودیم خودش اونها رو می بافت. بعد غرق خاطرات شیرینش با حاجی میشه و یادش میره که من کنارش نشسته ام و دارم باهاش صحبت می کنم.

حاجی نَنه ام از چند سال پیش که به مدت دو هفته توی کُما بود و بیشتر دکترها از زنده موندنش قطع امید کرده بودند، زمین گیر شده و حالا عروس و پسرش در مواقع لزوم زیر بغل اش رو می گیرن و جابجاش می کنند.

پنج شنبه صبح مامان گفت: پاشو بریم به حاجی نَنه ات یه سری بزنیم. هم امشب شب یلداست و هم دیشب زلزله اومده و احتمالا حاجی ننه ات ترسیده. پاشدیم و دوتایی رفتیم خونه داور. داور؛ پسرِ سومِ حاجی نَنه مه. بعد از چاق سلامتی، خیلی اتفاقی نگاه مامانم به یه بقچه کنار نَنه ام افتاد! از نَنه ام پرسید این چیه و حاجی نَنه ام جواب داد که لباس و وسایل شخصیش رو داخل بقچه ریخته تا اگر زلزله اومد، موقع فرار با خودش ببره. در این لحظه زنِ داور با چشم و اَبرو از مامانم خواست که داخل بقچه رو ببینه. مامانم بقچه رو گذاشت روی زانوهاش و مشغول باز کردن اون شد! داخل بقچه یک دست از این پیراهن دامن هایی که به هم وصل هستند و اغلب مواقع با پارچه های نخیِ گل گلی دوخته میشه بود، یه ژیله ی گرم، یه جفت جوراب پشمیِ سفیدِ کهنه، یه چارقدِ ترکمن که حاجی سهراب اون موقع ها که پُشتیِ دست بافت از ترکمن می آورد برای فروش، برای نَنه ام خریده بود؛ و یه پیراهن مشکی! مامانم با تعجب پرسید پیراهن مشکی برای چی ورداشتی؟ نَنه ام خیلی جدی نگاهش کرد و گفت: خوب اگر زلزله بیاد و شماها بِمیرید، من نباید یه پیراهن مشکی داشته باشم که بپوشم؟!

برای چند دقیقه مامانم و زنِ داور به کارِ حاجی نَنه ام می خندیدند اما من به اون خیره شده بودم و به حرف هاش فکر می کردم. به غمی که وقتی عزیزانش رو زیر آوارِ زلزله تصور می کرد به راحتی میشد توی چشم های لرزانش دید. به لحظه ای که حاجی نَنه ام باید یه جایی پشت آوارها پیدا کنه تا دور از چشم نامَحرم پیراهنِ گُل گلی اش رو دربیاره و جامه سیاه به تن کنه. و به امیدی که با تمام ناتوانی های جسمی برای زنده موندن داره.

از پنج شنبه دارم فکر می کنم که امید آخرین چیزیه که توی وجود آدمها می میره. حتا اگر واهی و دلیل خنده اطرافیان باشه. گاهی آدم هایی که امید دارند، درست وقتی که بقیه مردم خونه هاشون رو خالی می کنند تا توی ماشین هاشون جونشون رو نجات بدن، آرام روی تخت دراز می کشند و به امید دیدن لبخند عشق شون چشم هاشون رو می بندند و منتظر اومدن زلزله می مونند و به این فکر می کنند که هرچند توی این دنیا نتونستند دل عشق شون رو بدست بیارند اما هنوز این شانس رو دارند که اون دنیا در برابر خدا دست عشق شون رو توی دست هاشون بگیرند و محراب ازدواج شون رو برپا کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan