۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

ولنتاین 96

بالاخره دنیا که تا ابد اینجوری نمی مونه. یه روزی هم میاد که ابرهای دلتنگی کنار برن و آفتاب برای ما طلوع کنه. زندگی زیرِ پوست خشک و تَرَک خوردمون جاری بشه و با اولین بارون سبز بشیم و دوباره شکوفه بدیم. دست هاش رو توی دستانمون بگیریم و دیگه غمِ رفتنش دنیامون رو سیاه نکنه. روزی هزار بار صدامون بزنه و ما هزار بار بگیم جانم و جون مون دربره برای شنیدن دوباره صداش...؛ وقتی به نام کوچیک صدامون میکنه.

هر وقت دلمون گرفت...، بیاد بالا سرمون و با لبخند بگه باز دیوونه غمگین شد! پاشو بریم قدم بزنیم تا ببینم چه مرگته؟ بغض مون رو بی صدا توی بغلش بشکنیم و آروم تو گوشش بگیم نیازی به قدم زدن نیست. یه سِت با هم سکس کنیم حالم خوب میشه! اخم کنه و برای اینکه خودش رو از بغل مون خارج کنه بی هدف دست هاش رو برای زدنمون تکون بده و بگه تا تحویلت می گیرم پُررو میشی. از ته دل بخندیم و محکم تر از قبل بغلش کنیم و اون بگه "کوفت!" و نتونه جلوی خنده اش رو بگیره و خنده هاش رنگین کمان رو به آسمون بیاره.

بالاخره دنیا اینجوری نمی مونه. یه روزی هم میاد که ما بتونیم روز ولنتاین دست خورشید خانوممون رو بگیریم و بریم گوشه یِ دنجِ یکی از کافه های شهر. یه دمنوش بخوریم و به ریش و ریشه ی این دنیا بخندیم. بعد در حالی که موسیقی متن فیلم داستان عشق از اسپیکرهای کافه پخش میشه مسئول کافه هدیه های روز ولنتاین رو که از قبل بهش دادیم؛ جلوی خورشید خانوممون بگیره و بگه روز عشق تون مبارک.

بالاخره اون روز می رسه. می دونم.


برای دانلود آلبوم فیلم داستان عشق اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یوم اللهِ بیست و دو بهمن

امیدوارم همزمان با سی و نهمین سالگرد انفجار نور و یوم الله بیست و دو بهمن، فردا تمام اقشار مردم دست در دست هم به خیابان ها بیان و بر عمر انقلاب شکوهمند اسلامی پایان داده و همه غیرممکن ها را ممکن کنند.

اعلاحضرت همایونی مقابل کاخ سبز با دیبا قدم بزنه و صدای خنده های لیلا توی حیات کاخ بپیچه.

قوانین مبتنی بر تبعیض و اجبار برای زنان لغو بشه...؛ آزادی در انتخاب دین و ابراز عقیده حاکم بشه و هیچ کس رو به خاطر حرفی که میزنه یا اعتقادی که داره توی زندان های اوین و گوهردشت و قزل حصار شبانه و بدون حکم، اعدام نکنند.

شعور به قلوب دولت مردان برگرده...؛ آگاهی به ذهن مردم...؛ و همه یاد بگیریم که به هم، به فرهنگ هم و به قومیت های هم احترام بذاریم. نه با کشور عراق وارد جنگ بشیم و نه برای حمایت از اون، جوان هامون رو به مسلخ داعش بفرستیم. بچه هامون جلوی سفارت خونه های کشورهای دیگه گردن کج نکنند و هر وقت دلشون خواست اروپا رو ببینند، از کیوسک سر کوچه شون بلیط هواپیماییِ هما رو بگیرن و برن پاریس. مواد مخدر صنعتی و سنتی دست از سر این مملکت برداره تا مادرها بتونند از ته دل بخندند.

قیمت دلار هفت تومان بشه...؛ قیمتِ یه پنج سیری عرق، ده شاهی...؛ سوسن توی کاباره طهران بخونه...؛ جمیله توی کافه لاله زار برقصه...؛ فردین برای آذر شیوا چَهچه بزنه...؛ گوگوش پشت موتور بهروز دلبری کنه...؛ و تو من رو دوست داشته باشی.


برای دانلود ترانه "دوست دارم می دونی" از سوسن اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آرزوی محال

آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام. موهات رو گِرد پهن کنم روی پاهام و دسته دسته ببافمشون. همه میم های مالکیت دنیا رو بچسبونم به اسمت و بگم: دورت بگردم خورشید خانومم...؛ بالابلندم...؛ نازنینم...؛ عشق قشنگم.... تو آروم چشم هات رو ببندی و من دست بکشم روی ابروهای قشنگت و پلک هات رو ببوسم. بغض هزار ساله ام بی صدا بشکنه و موقع بوسیدنت یه قطره از اشک هام بریزه روی گونه هات. چشم هات رو باز کنی و بگی باز دیوونه غمگین شد. سرم رو از روی زانوهات برمیدارم ها! بعد من با استرس بگم نه جان خودم. اشک خوشحالی بود؛ از بس که باورم نمی شد تو کنارمی.

برات چرت و پرت بگم و بخندونمت. اونقدر که از چشم هات اشک بیاد و بگی بس کن دیوونه. انقدر من رو نخندون. اما من بخندونمت و با خنده هات دنیای سیاهم رو رنگی کنم. از آخرین فیلمی که دیدم برات تعریف کنم. از گوژپشت نُتردام، که بعد از سال ها دوباره همین چند روز پیش تماشا کردم. از کازیمودو که با اون چهره ترسناکش عاشقِ دختر شاه پَریون شده بود. که وقتی می خواست عشقش رو خوشحال کنه، تنها کاری که بلد بود رو انجام میداد و همه ناقوس های کلیسا رو به صدا درمی آورد و نمی دونست که چقدر داره عشقش رو اذیت می کنه! بعد یاد کارهای خودم بیوفتم که مثل کازیمودو هر وقت خواستم خوشحالت کنم بلد نبودم و بیشتر ناراحتت کردم. خجالت بکشم و آروم به یه گوشه ای خیره بشم. پاشی بغلم کنی و بگی اشکال نداره کازیمودوی من. من برای همین دیوونه بازی هاته که دوستت دارم.

آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام و دیگه هیچ دستی من رو از خواب شیرینم بیدار نکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بچه نازی آباد

** این متن حاوی مطالب بی ادبی و فحش های رکیک است **

** خورشید خانوم؛ این اولین متنی هست که اگر نخونی ناراحت نمی شم. چیزهایی داخلش هست که اصلا قشنگ نیستند **

 

زاییده و گاییده ی تَه خط نازی آبادم. یعنی برای اینکه کلاسم رو بالا ببرم خودم رو به کون نازی آباد می چسبونم، وگرنه خونه ما یه جایی وسط یاخچی آباد و خانی آبادنو قرار داره. از قدیم جایی که من زندگی کردم بزرگ کردن دختر بچه برای پدر و مادر خیلی راحت تر از پسر بچه بوده. اگر پدر یا مادری می خواست دخترش رو سلامت نگه داره کافی بود یه نسخه کلی بپیچه و به دخترش بگه از مرد جماعت دوری کنه. اما تکلیف پسر بچه فرق داشت. صبح تا شب تو کوچه بود و توی فضای دهه شصتِ اون منطقه هر مواد فروشی که تنها می دیدتش یه بست تریاک و یه بستنی می داد دستش و می گفت ببر بده به فلان کَسَک. هر وقت هم راست می کرد، می خواست کونش بذاره.

اونجا بزرگ شدم و شدم یکی از همون خار کُصّه ها.

سوم راهنمایی که بودیم با نَوه یِ حاجی نَنه ام قرار گذاشتیم که نفری دو و پونصد بذاریم و از مصطفی کفترباز پنج هزار تومان حَشیش بخریم و بدیم رضا تارزان تا توی پارک بعثتِ خانی آبادنو برامون بفروشه. ما سود تجارتمون رو ببریم و رضا تارزان دستمزدِ فروشندگیش رو! دو و پونصدِ من جور نشد و محمد همه تجارت رو به نام خودش زد.

یه قَمه یِ دو لبه داشتم و یه قَمه یِ تک لب، که همیشه خدا بالای کُمدِ اتاق کوچیکَمون بود. یه نفر تخم نداشت سر کوچه مون وایسه. می دیدم...؛ می رفتم سراغش! وقتی شَمی با اون جثه ی بزرگش زد تو گوش روح ا...؛ با اینکه بیست سال از من بزرگ تر بود، قمه کشیدم و از این سرِ کوچه به اون سرِ کوچه دنبالش کردم.

تا اینکه یه روز مامانم زد زیرِ گریه. گفت خسته شده از کارهام. گفت آرزو داشته پسرش دکتر مهندس بشه نه آش و لاش. می گفت با این راهی که در پیش گرفتی یا چند وقت دیگه گوشه جوب می افتی یا آویزون میشی از چوبه دار. با اینکه تمام عمرم باهاش لجبازی داشته ام اما هر وقت اشکش رو دیده ام خُرد شده ام. زدم بیرون. توی پیکانِ کریم گدا؛ داداش بزرگه یِ مجتبی؛ یه نخ سیگار از مجتبی که اون روزها تازه سیگاری شده بود گرفتم و کشیدم. سیگار که تمام شد روی دست چپم خاموشش کردم و عهد کردم دست از لاشی بازی هام بردارم. وقتی برگشتم خونه، قمه ها رو با دوتا منجُوق آبی از تاقچه آویزان کردم و به جای اون ها کتاب درسی گرفتم دستم. جبر...، هندسه...، فیزیک...، و شیمی، که هیچ وقت نتونستم راه حل موازنه هاش رو یاد بگیرم.  نتونستم دانشگاه شریف و تهران و علم و صنعت قبول بشم. اما دانشگاه آزاد قبول شدم. صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها تا نُه شب تدریس می کردم تا خرج دانشگاهم رو دربیارم. پنج شنبه ها و جمعه ها هم تو سِراجیِ احمد که اون روزها مغازه مَمّد ساندویچی رو کرایه کرده بود ساکِ زنونه می دوختم.

شبِ قبل از اولین روزی که می خواستم بیام اداره مامانم کلی نصیحتم کرد که رفتاری نکنم که برام بد بشه و یه روز از اداره اخراج بشم. پا که توی اداره گذاشتم، شدم یه نفر دیگه. جلوی صغیر و کبیر خم شدم و سلام دادم. با همه رفیق شدم و هر کس کمکی خواست، گفتم نوکرتم و سعی کردم کمکش کنم. از همه شرارت هام یه کم شوخی و مسخره بازی ته وجودم مونده بود که چون نمی خواستم محیط اداره خیلی خسته کنده باشه گاهی با اونهایی که فکر می کردم دوستانم هستند به اشتراک میذاشتم. هیچ وقت کسی بد خُلقیم رو ندید. شاید با شوخی های خرکیم کسی رو رنجونده باشم اما هیچ وقت به عمد دل کسی رو نشکستم.

همه کارهای بَدَم رو کنار گذاشتم اِلا هرزگی دلم رو که از سَرِ نیاز به چُس مثقال محبت مجبورم می کرد دست گدایی جلوی هر کس و ناکسی دراز کنم. وقتی خورشید خانومم رو شناختم؛ یه گردنبند که روش نوشته شده "نگهبان سوگنداز گردنم آویزون کردم و اون کار رو هم کنار گذاشتم. گردنبند رو آویزون کردم و با همه قلدری دوران نوجوانیم مقابل همه وساسان خَناس ایستادم و دیگه هیچ وقت پام رو کج نذاشتم.

دنیام شد خورشید خانومم. از همه آدم های خوب و بدِ اطرافم بریدم و خودم رو به خورشید خانوم و خیالش دوختم. شب ها به عشق دیدنش توی رویاهام، چشم بستم و روزها با یادِ لبخندش سر از بالشت برداشتم. پا توی مکانی نذاشتم مگر برای پیدا کردن شاخه گلی که گوشه موهاش بذارم. کارم شد نشستن پشت میز کامپیوتر و نوشتن برای دل خورشید خانومم. نه کاری به کسی داشتم و نه برام مهم بود که کی داره چه گُهی می خوره.

با خودم گفتم دیگه وقتش رسیده که من هم بزرگ بشم. ساختارهای ذهنیم رو شکستم و از نو ساختم. نگاهم رو به زندگی، به زن، به مرد، به عشق، به پدر و مادر و به حق و حقوق آدم ها تغییر دادم و سعی کردم با همه سختی ها بجنگم و یه مسائلی رو رعایت کنم. اگر عشق خورشید خانومم یه عشق ممنوعه بوده؛ لااقل در داشتنش دروغ نگفتم و به اونهایی که حق شون بود بدونند، حقیقت رو گفتم. تغییرات توی تمام بخش های زندگیم وارد شد تا جایی که اگر توی ترافیک کسی می پیچید جلوم، دیگه به احترام فیمنیست ها فحش خواهر و مادر نمی دادم. سرم رو از شیشه میدادم بیرون و می گفتم برو ک...م تو حلقِ پدرت. شدم یه آدم دیگه.

اما انگار آدم ها دقیقا با کسی که کاری باهاشون نداره کار دارند. کِرم افتاد تو جونِ اطرافیانم. یکی گیر می داد که چرا کم حرف شده ام؟ یکی تو آسانسور اصرار می کرد که بفهمه چی شده که دست از لاشی بازی برداشته ام؟ یکی ورود و خروج هام رو کنترل می کرد که با کی میرم و با کی میام؟ یکی هم اصرار داشت که به هزار بهانه رمز کامپیوترم رو پیدا کنه! اونهایی هم که چندتا از پست هام رو خونده بودند از خواب و خوراک افتاده بودند که بفهمند این خورشید خانوم کیه که براش اینجوری می نویسم؟ جالب اینجاست اونهایی که آسّه می رفتن و آسّه می اومدند تا پَرَم به پَرِشون نگیره، بیشتر از همه کونشون به خارش افتاد. توی خیال خودم گفتم اگر من کاری به کارشون نداشته باشم خسته میشن و میرن پی کار خودشون. اما حروم زاده ها به خودشون اجازه دادند خورشید خانومم رو اذیت کنند. جرات پیدا کردند که پا روی لبخند اون بذارند.

حالا منی که ادعا می کردم دیدن لبخند خورشید خانومم برگترین آرزوی زندگیم بوده و هست با دوست داشتنش عامل ناراحتیش شده ام. 

وقتی دلخوریش یادم می افته از خودم خجالت می کشم.

***

...وَاعْلَمُوا انّ اللّهَ شَدِیدُ العِقاب    بقره/ آیه 196

آهای آدم هایی که می دونم شاید هیچ وقت این پست رو نخونید؛ گوش هاتون رو باز کنید و بشنوید. روزی که ناامید بشم و بفهمم که دیگه هیچ وقت خورشید خانومم دوستم نخواهد داشت، برمی گردم و از مادرم به خاطر شکستن قولی که سالها پیش بهش داده ام عذر می خوام و میشم همون مادر قحبه یِ بیست سال پیش. خوارِ تک تکتون رو میگائم. کاری می کنم وقتی اسمم رو می شنوید بشاشید به خودتون. اون روز بهتون یاد میدم که تهِ خطِ نازی آباد کجاست و لاشی به کی میگن.

دعا کنید که اون روز نرسه.

 

"نه از خودم فرار کرده ام

 نه از شما

 به جستجوی کسی رفته ام که

 مثل هیچ کس نیست

 

 نگران نباشید

 یا با او

 باز می گردم

 

 یا او

 بازم می گرداند

 تا مثل شما زندگی کنم...!"   منتسب به محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آلودگی هوا

اگر فردا هوا آلوده باشه می تونم ازت خواهش کنم که به احترام مردم و حفظ محیط زیست ماشین نیاری و من برسونمت. اینجوری ماشین تو تمام طول روز توی پارکینگ می مونه و ماشین من تک سرنشین نمی شه!

اگر دعا کنم که هوا آلوده بشه تا من فرصت چند دقیقه بودن کنار تو رو بدست بیارم؛ ممکنه کلی آدم به خاطر آلودگی هوا بمیرند! مگه مهمه؟ من کنار تو باشم، نصف مردم زمین بمیرند! اصلا حسینیِ بای بیاد تو برنامه بیست و سی دعای من رو عاملِ کشتار جمعی در این مملکت عنوان کنه. مگه مهمه؟ دست های تو توی دست های من باشه، نصف مردم زمین بمیرند! این همه آدم، این همه آدمِ دیگه رو کشتند و کسی بهشون نگفت بالای چشمت ابرو هست یا نیست. من هم یکیشون. اصلا دیوان بین المللیِ کیفریِ لاهه حکم جلب من رو به جرم جنایات غیرجنگیِ خفن تر از جنایات جنگی صادر کنه و بده دست اینترپُل. مگه مهمه؟ لبخند تو مال من باشه، نصف مردم زمین بمیرند!  

می دونم الان داری حرص می خوری که چرا من اینقدر خِنگم و نمی دونم که ممکنه خود من یا زبونم لال تو جزو همون نصف مردم جهان باشیم و با آلودگی بمیریم. اون وقت دیگه نمی تونیم کنار هم باشیم. یا اگر نصف مردم دنیا بمیرند، لبخند از رو لبهای ناز تو میره و دنیا برای من تاریک میشه. اما می خوام بگم چند دقیقه بودن کنار تو اونقدر برای من گرون بوده که بدست آوردنش، هم رده با کشتن نصف مردم این جهان بوده. بیا و اینقدر سخت نگیر. بیا و قیمت بودن کنار خودت رو برای من کمی پایین بیار. به خاطر من نه، به احترام مردم و محیط زیست این کار رو بکن. اجازه بده یکبار هم که شده بدون نگرانی از تمام شدن لحظه ها، کنارت بنشینم و به خنده های قشنگت نگاه کنم.

اگر هم نخواستی مهربونی کنی، دعا می کنم فردا هوا آلوده بشه تا ماشین نیاری. تو توی ماشین من بنشین، نصف مردم زمین بمیرند. مگه مهمه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

رفتارهای ناشیانه

نمی دونم قبلا براتون پیش اومده که بخواهید به هر دلیلی یه آدم بی ادبی رو با خودتون ببرید یه جایی که اتمسفر خیلی باکلاسی داره یا نه! کلی نصیحتش می کنید که چرت و پرت نگه و مواظب حرف زدن هاش باشه. چندبار هم موقعیت های مختلف رو باهاش مرور می کنید تا ملکه ذهنش بشه و اشتباه نکنه. یه جاهایی ناامید می شید و بهش می گید که تو اصلا حرف نزن؛ فقط وایسا و نگاه کن! اما وارد اون موقعیت که شدید برخلاف انتظارتون می بینید که طرف داره خیلی هم با کلاس رفتار می کنه. همین که می خواهید یه نفس راحتی بکشید، در حالی که پَشه ی نشسته روی گردنش رو با کف دستش می کُشه، با صدای بلند میگه: اَی خارتو گاییدم! و می شاشه به آبروتون. اگر هم براتون رُخ نداده، حتما مشابه اش رو توی فیلم های طنز دیدید.

حالا این موضوع رو برعکس ببینید. مثلا تصور کنید که مجبورید یه آدم خیلی مبادی آدابی رو ببرید چاله میدون تا با آش و لاشای اونجا دهن به دهن کنه! هرچقدر هم که آموزشش بدید باز هم تا چشمش به بچه های اونجا بیوفته، می رینه به خودش.

***

اینکه می بینید خورشید خانومم چهار ساله من وُ عشق من وُ همه بال بال زدن های من رو به یه ورش هم نمی گیره، فکر نکنید که یه موجود زُمختیه که چیزی از دوست داشتن و عشق نمی فهمه! نه ناموسا! اتفاقا خورشید خانومم دریای مهربونی و عِشقه. همه ی زنانگی ها رو داره و بلده. طنازی اش خاص زنان شرقیه و اندامش آتش هوس رو به جونم می اندازه. اما اینکه چرا اینقدر از تلخیش می گم و می نویسم برای اینه که خورشید خانومم، من رو لایق مهربونی هاش نمی دونه و همه ی چیزهای خوب رو پشت چهره ی جدی اش پنهان می کنه تا پُر رو نشم و سهم خواهی نکنم.

وقتی تلخی می کنه...، وقتی می زنه تو بُرجَکَم و بغض رو توی گلوم فرو می کنه...، وقتی مِی با اون یارو خوش تیپه می خوره و با ما سرگران داره...، وقتی با بی تفاوتیش می شاشه روی همه دوستت دارم هام، کاملا مشخصه که اینکاره نیست و توی دلش یه چیزی هست که بهش میگه: آهای خورشید خانوم...، نکن این کار رو. اما به عقلش رجوع می کنه و یادش میاد که نقشش مقابل من نامهربونیه و باید مواظب رفتارش باشه. 

اینکه میگم دریای مهربونیه برای اینه که یه جاهایی از دستش درمیره و مثل اون مثال هایی که بالا گفتم سوتی میده. آخه یه وقت هایی که می بینه شهر زیر برف مدفون شده و دست هام دارند از سرمای نبودنش یخ می زنند، مهربون میشه و دست هام رو به مهربونی می گیره. اما بَدیش اینه که تا می بینه خون تو چهره ام دویده و روح به کالبدم برگشته خودش رو جمع و جور می کنه و نامهربونی هاش رو از سر می گیره.

خورشید خانوم؛

"تو آب شده ای
 در اندوه اسب ها
 دلتنگی دره ها
 قطرات شبنم،
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 شانه به سر تاجش را به زمین می گذارد
 که تو شَه بانوی کوهستان ها شوی
 کفشدوزک ها خال های سیاه شان را
 برای گردنبند تو در باران ها رها می کنند
 قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 تو هستی و نیستی
 خالق امروز من!
 تو هستی و نیستی
 و سرانگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ
 و گواه می آورند
 سوره های سپید را
 از دریای مِه."

                       شمس لنگرودی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دوستت دارم

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       دوست     دارم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم        

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       دوست     دارم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      دوست     دارم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خورشید خانومِ کوچولو

اسمش رو میذاریم خورشید! بعد دوتایی صداش می زنیم؛ خورشید خانوم! اینجوری می تونی درک کنی که خورشید خانوم داشتن چقدر خوبه. وقتی صداش می کنی خورشید خانوم و اون میگه جانم، می فهمی که چقدر بیچاره بوده کسی که از تو ببریده و چقدر خوشبخت منی که با تو پیوستم. توی قشنگی، همین که از لبخند به تو بکشه کافیه. باس موقع خندوندنش باشی و چشم های قشنگش رو ببینی تا باور کنی که لبخند خورشید خانوم رنگین کمونِ بعد از بارون بهاره.

هر کدوممون که زودتر رسید خونه این شانس رو داره که موهای اون رو شونه بزنه و خرگوشی ببافه. روزهایی هم که با هم می رسیم، من موهای خورشید خانومم رو می بافم و تو موهای خورشید خانوممون رو.

همه ی عاشقانه هایی رو که توی این مدت نتونستم به تو بگم و برای تو بنویسم؛ به اون میگم و برای اون می نویسم. حسودی نکنی زبونم لال! بد خلق نشی که من اون رو بیشتر از تو دوست دارم ها. از توی اتاقت نگی اینقدر اون بچه رو لوس نکن. چهار روز دیگه توی مدرسه و اجتماع و زندگی با شوهر به مشکل می خوره ها! نگی تا من هم نگم دور از جون تو گور بابای مدرسه و اجتماع و شوهر. اصلا این دختر بزرگ که شد خودم می گیرمش. درس و مشق رو هم تو یادش بده. بی صدا نری پشت لپ تاپ ات کز کنی ها. غم تو دلت نیاد که دنیام تاریک میشه ها. که دیگه نمی تونم خورشید خانوممون رو بخندونم ها. اگر بی لبخند بشی؛ با چشم های بارونی میام دور سرت می گردم. میگم بحث بیشتر از تو دوست داشتن نیست جان جهان. خودت که بهتر از هر کسی می دونی هم او، تویی. هم تو، تویی. هم من، تویی. اصلا تو نباشی که نه اویی هست و نه منی. فقط چون تو سرت شلوغ بود و نمی خواستم مزاحم کارهات بشم؛ حرف های تو رو به اون گفتم. تو این لحظه، اون که توی زَبون بازی و پررویی به من کشیده، بی صدا از گوشه در میاد داخل و دست های کوچولوش رو دور گردنت حلقه می کنه و می بوستت. میگه مامان جون تقصیر من بود. اصلا به بابایی میگم از این بعد به جای من هم تو رو دوست داشته باشه. بعد رو به من می کنه و یه چشمک بچه گونه می زنه و با اخم میگه: زودباش از مامانی عذرخواهی کن. از امروز این خونه یه خورشید خانوم داره و اون هم مامانیه. تو چشمک اش رو می بینی و در حالی که هنوز ابروهات رو به هم گره زدی با خنده میگی: اگر شما دونفر این زبون هاتون رو نداشتید، کلاغ ها می خوردنتون.

باید خلاصه کنم حرف هام رو. آخه اون دکتر بی ریخته داره با یه سرنگ و چند سی سی فراموشی به سراغم میاد. فقط همینقدر بگم که اگر من یادم نبود، تو یادت باشه که اسم دخترمون رو خورشید بذاری. با این کار، روزی که به چشم های هم نگاه می کنید، می تونم با تو ابدیتی بسازم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

روایتی از بهشت

روایت داریم که توی بهشت وقتی دستت رو دراز می کنی تا یه سیبی، پرتقالی، آب انگوری، چیزی از روی شاخه بِچینی؛ عشقت که ساعت ها به امید دیدنت قایم شده از بالای درخت با کونِ لخت می خوره زمین و میگه: سلام عزیزم. دلم برات تنگ شده بود.

خدایا...، این دنیا که به پاش افتادیم و به تخمش حسابمون نکرد، لااقل اون دنیا با کون بکوبش جلوی پامون. آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan