۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

دریا

سلام.

خوبم...

دیگه سَرم بازار مسگرها نیست. دیگه صبح ها وقتی جای خالیت رو می بینم گریه نمی کنم. قرص نارنجی هام رو می خورم و میرم گوشه حیاط آسایشگاه می شینم. کاری ندارم به کسی. مواظب مورچه هام کسی پا روشون نذاره. کمکشون می کنم دونه ها رو برسونن لونه شون. زودتر برگردن پیش خورشید خانومشون. دیگه فکر نمی کنم میوه درخت کاج ام و باید از اون آویزون بشم! دکتر میگه همین روزهاست که رَد دور گردنم پاک بشه. ولی من اون رَدِ روی گلوم رو دوست دارم. می بینمش یاد تو می افتم. مثل گردنبندی که سالها پیش برام خریدی. یادته؟ اون روزها فکر نمی کردی اینقدر طولانی بشم. طولانی شدم. کِش اومدم تاااا شب های پاییز.   

دیگه با کسی حرف نمی زنم. آخه یه بار که داشتم به بچه های آسایشگاه داستان روزی که از میدون انقلاب تا میدون آزادی با هم قدم زدیم رو تعریف می کردم؛ به گوش دکتر رسید و اون با دو نفر دیگه اومد و سرم رو برق گذاشت. سگ توله ها دهن لق ان همشون. میرن اونقدر این ور اونور رو از داستان های من و تو پر می کن که به گوش دکتر می رسه. اگه دکتر بشنوه باز هم از تو صحبت کردم و گفتم توی خونه ات برام ناهار داغ کردی؛ حتما با خودش فکر می کنه دوباره حالم بد شده و باید سرم رو برق بذاره.  

چند روز پیش از تو پرسید. گفتم خیلی وقته ازت خبری ندارم. گفتم دیگه به خوابم نمیای. اون هم قول داد که خیلی زود مرخصم کنه برم پِی کارم. دروغ گفتم بهش. ترسیدم. شب قبلش دیده بودمت. با یه آقای خوش تیپ. داشتید از یه جایی می اومدید. یا یه جایی می رفتید. انگار من رو نمی دیدید. من می دیدمتون. شال گُل گلیت رو سر کرده بودی. همونی که وقتی سر می کردی مثل فرشته ها می شدی. یه گل هم گوشه موهات گذاشته بودی. شاید هم اون گذاشته بود. آره...، حتما اون آقاهه اون گل رو گوشه موهات گذاشته بود و تو براش خندیده بودی. خندیده بودی. هرچی من نداشتم که دوستم بداری، اون آقاهه داشت. یادته اون روز پاییز توی کافه چی گفتی؟ گفتی "مجموع اون چیزهایی که یه مرد باس داشته باشه تا دوستش بداری؛ من ندارم. گفتی اون بخش از دوستی و احترامی که بشه با تلاش بدست آورد من بدست آورده ام اما بیشتر از اون فرمول نداره. یه کار دلیه". دلت من رو نمی خواست. اون مردِ همه رو داشت. دلت اون رو می خواست. آخه می خندیدی. قد و رنگ چشم هاش همونجوری بود که تو دوست داشتی. دکتر بود. از یکی از همین دانشگاه معتبرها. مغرورتر از من هم بود. ولی اندازه من دوستت داشت. برای همین بود که دوستش داشتی. جوری نگاش می کردی که آدم کیف می کرد. دوستش داشتم. آخه بلد بود دور لبخندت بگرده. بلد بود دوستت داشته باشه. من بلد نبودم.

می خوام برم سفر. یه جای دور. می خوام برم دریا. میگن دریا توی پاییز خیلی قشنگه. وقتی بارون میزنه، موج میگیره تا آسمون ها. می خوام با موج های دریا برم آسمون. حتما از اون بالا می تونم هر روز ببینمت. بی منت. بی حرف این و اون. راستی مسیر دریا کدوم وریه؟ بچه ها میگن دریا از بالای درخت کاج دیده میشه. حتما اون دفعه زود چشم هام رو بستم که ندیدمش. این بار که خودم رو از کاج حیاط آویزون کنم چشم هام رو باز نگه می دارم. می خوام دریا رو ببینم. می خوام راه دریا رو پیدا کنم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آدم های خیلی معمولی

آدم هایی هم هستند؛ که نیستند! یعنی هستند ها...، ولی نیستند!

اینجور آدم ها نه اونقدر مثل پدر و مادرشون به خدا و پیغمبر معتقدند که نماز بخونند و قرآن به سر بگیرند؛ و نه مثل خواهر و برادرانشون پایبند به نظام؛ که در واکنش به سخنرانی رئیس جمهور آمریکا آرم سپاه رو برای تصویر پروفایل شون انتخاب کنند. نه مثل آدم های اطرافشون بلدند قمه به سر و صورت خودشون و بقیه بکوبند؛ و نه مثل همکارانشون اونقدر کارشون درسته که فارغ التحصیلِ دانشگاه شریف باشند تا آدم ها اونها رو دکتر، دکتر صدا بزنند.

این آدم های خیلی معمولی مثل عدد صفر هستند. صفر مطلق. نه ارزشی دارند که کسی خودش رو با اونها جمع کنه و نه تفریق شون چیزی از کسی کم می کنه. اگر هم خودشون رو به کسی ضرب کنند، اون بابا رو هم بدبخت می کنند. برای همین هم هست که اطرافیانشون تلاش می کنند بچه های این آدم های خیلی معمولی رو از اونها دور نگه دارند که مبادا همنشینی با پدرشون اون ها رو هم به یه آدم خیلی معمولی تبدیل نکنه.

آدم های خیلی معمولی رو هیچ کس دوست نداره؛ حتا خودشون. مثل یه فیلم مستندِ خسته کننده اند که قبل از یه مسابقه مهم فوتبال پخش میشه. همه آرزوی تمام شدنش رو دارند.

این آدم های خیلی معمولی کم نیست؛ فقط دیده نمیشن. مثل یه صفر بزرگ؛ پشت عدد.

خورشید خانوم؛

دیشب خوابت رو دیدم. دوتایی رفته بودیم سینما. من توی ورودی سینما آروم دستت رو گرفتم. تو دستت رو از توی دستم خارج کردی و من فکر کردم مثل اون دفعه ها که من بی اجازه دستت رو می گرفتم و تو با اکراه اون رو از دستم جدا می کردی قصد داری دوباره همون کار رو بکنی. اما بعدش جوری که انگشتان دستمون یکی در میون داخل هم بشه دستم رو گرفتی. دستم بوی بهشت گرفت. ازت پرسیم: "این یعنی اینکه این بار تو دستم رو می گیری؟". لبخند زدی و در حالی که به جلو نگاه می کردی با انگشتان دستت یه فشاری به دستم دادی.

 

"من از دست کمانداران ابرو

 نمی یارم گذر کردن به هر سو

 بهشت است آنچه من دیدم نه رخسار

 کمند است آنچه وی دارد نه گیسو"  برای دانلود ترانه بوی بهشت سراج اینجا کلیک کنید.


پی نوشت: ایده این متن از متنی که آقایی به نام حجت بلوچ در جمعی دوستانه خواندند گرفته شد.

بعدا نوشت: بخش اول و دوم متن خیلی به هم ربط نداشتند. بخش اول حسی بود که تمام دیروز همراهم بود؛ و بخش دوم خوابی که دیشب دیدم. خوابی که دوست داشتم هیچ وقت بیدار نشم. خوابی که وقتی دیدم حس کردم ممکنه یه روز من هم مقابل یه عدد بایستم و ارزشم بی نهایت بشه.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خواب

معمولا داستان خواب آدم ها دست خودشون نیست. یه ارتباطی با اتفاقات روزانه شون داره اما نوع و مکان و زمان داستان از یه جای دیگه میاد. آدم ها توی خواب یک سری اختیارات و قدرت تصمیم گیری هایی دارند اما نمی تونند مثل عالم بیداری آتیش بسوزونند. یه چیزهای داستان دست شون نیست.

با این مقدمه آرزو می کنم یکی از همین شب ها خواب من رو ببینی. داستان جوری چیده شده باشه که تَه دلت دوستم داشته باشی. هی زور بزنی که این دوست داشتن رو از من مخفی کنی تا نفهمم و پُر رو نشم اما نتونی و هربار سوتی بدی و من بفهمم. من هم کِرم بریزم و به روت نیارم که فهمیده ام. مثلا یه موضوع کاری رو بهانه کنی و زنگ بزنی و من یادم باشه که قبلا در این مورد صحبت کردیم و چیزی غیر از دلتنگی نمی تونه دلیل این تماس باشه. چیزی نگم که مبادا از اینکه من می دونم دوستم داری نترسی و تلاش نکنی که از خواب بیدار بشی. یا وقتی یه روز ازت پرسیدم که چرا فلان کار رو انجام دادی که نتیجه اش به ضررت شد و اجازه ندادی من این کار رو برات انجام بدم؛ حواست نباشه و بگی: "خوب تو مسافرت بودی و من تنها بودم. چی کار می کردم؟!" از اینکه اونقدر پیش ات عزیز هستم که با مهربونی این جمله رو میگی خوشحال بشم و بِرم توی توالت ادارمون بی صدا کلمبیایی برقصم.

آرزو می کنم یه روز توی خواب، نه توی خواب من بلکه توی خواب خودت، دوستم داشته باشی. مهم نیست که خواب هیچ ربطی به واقعیت نداره و ممکنه به خاطر شام سنگینی که خوردی باشه ولی لااقل می فهمی که اگر دوستم داشته باشی آسمون به زمین میاد یا نه.

آرزو می کنم یه بار توی خواب بگی دوستم داری. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خوشبختی یک

خیلی بی معرفتیه اگر کسی که چهار سال دلتنگی هاش رو برای شما نوشته، خوشی هاش رو با آدم های دیگه شریک بشه!

خبر خوش و مسرت بخش اینه که بعد از سالها تلاش شبانه روزی بالاخره خورشید خانومم من رو با اسم کوچیک صدا زد! آره...، خورشید خانومم...، من رو! مطمئنم می تونید تصور کنید که در اون لحظه چه حالی داشتم. انگار به خَر تی تاپ داده باشید.

دیروز تو خلوت خودم حساب کردم و دیدم اگر تا چهار سال دیگه بلایای طبیعی و غیر طبیعی نیست و نابودمون نکنه و همه چیز همینجوری پیش بره سال هزار و چهارصد خورشید خانومم نگاه تو چشم هام می کنه و میگه دوستم داره. چهار سال هم بعد از اون می تونم ببوسمش. چهار سال بعدترش هم میریم تو نخِ کارهای خاک برسری. البته اگر تا اون موقع به ناتوانی خاک بر سری نرسیده باشیم. آخه می دونید که استرس و فست فود بلایِ توانِ خاک برسری اند! این روزها هم که متاسفانه این جور ناتوانی ها تو فک و فامیل های ما زیاد شده! مثلا همین مَش بیلر خودمون. سال هشتاد و نُه با کلی مقدمه و خجالت به من گفت که چند وقته شبها موقع خواب، زنش (عمه من) به اون میگه "شب بخیر داداش". می گفت این جمله همه غرور مردونه اش رو خُرد می کنه و میریزه پایین. گفتم عمو دوای دردت پیش منه! یه قرص بهت میدم که اگر یک ساعت قبل از کارهای خاک بر سری بخوری، "سالوادور" میشی. فقط پیشنهاد می کنم وقتی رفتید توی اتاق خواب در رو از داخل قفل کنی و کلید رو از پنجره بندازی بیرون. چون مطمئن هستم که عمه ام وسط کار کم میاره و تلاش می کنه تا از دستت فرار کنه. در که قفل باشه خیالمون راحت تره! اینجوری می تونی انتقام همه "داداش شب بخیر" گفتن های عمه رو یک شبه بگیری. رفتم و به جای قرص "ویاگرا" که مخصوص این کارهاست، دوتا قرص "بیزاکودیل" که مخصوص کار کردن روده و شکمه گرفتم و دادم به مش بیلر. بیچاره موقع گرفتن قرص ها با خجالت گفت: "یه دونه کافیه". من هم گفتم: "دوتا مطمئن تره". نمی دونم اون شب چه بلایی سر مش بیلر اومده بود که چند ماه خونه ما نیومد اما بعدها شنیدم که فردای اون شب یه گچکار اومده بوده و خونه شون رو گچ کاری کرده بوده. راستش قصد اذیت مش بیلر رو نداشتم فقط سال قبلش که خونه عموم با افتخار تعریف کرده بود که جلوی دانشگاه تهران چه جوری با باتوم دانشجوها رو زده، قسم خورده بودم که یه روزی انتقام جوان های سبز این مملکت رو ازش بگیرم!

خلاصه اگر زنده موندم هر چهار سال یکبار میام و یه خبر خوب بهتون میدم. اما انتظار نداشته باشید که خبرهای خوش بعدی رو با جزئیات براتون تعریف کنم. آخه هر چی باشه این وبلاگ خواننده مرد و نامحرم هم داره. من هم که پسر بابایی هستم که اعتقاد داره اگر مردی تو خیابان به هر دلیلی خواهرش رو ببوسه هیچ کار بدی نکرده اما اگر زنش رو ببوسه باید اعدام بشه. اینه که من هم نمی تونم جزئیات خوشبختیم رو براتون تعریف کنم. ولی با اسم رمز براتون می نویسم تا شما هم خوشحال باشید. مثلا رمزِ خبر امروزم "خوشبختی یک" است. وقتی خورشید خانومم گفت دوستم داره، میام اینجا می نویسم "خوشبختی دو". خودتون بفهمید که یعنی چی. وقتی بوسیدمش می نویسم "خوشبختی سه". اگر یه روز براتون نوشتم "خوشبختی چهار" بیایید و توی بخش نظرات اسم بچه پیشنهاد بدید. کسایی که جنسیت بچه مون رو درست پیشبینی کنند به قید قرعه برنده تندیس طلایی لبخند خورشید خانوم میشن.

فعلا همینقدر کافیه. چون می خوام برم از "خوشبختی یک" ام لذت ببرم. برای همه تون انواع خوشبختی ها رو آرزو می کنم.

خورشید خانوم؛

یه روز با هم قرار گذاشتیم تا روزی که دوستم نداشتی به اسم کوچیک صدام نزنی. می دونم وقتی به اسم کوچیک صدام زدی حواست به اون قرارمون نبود اما نمی دونم چرا حس می کنم بود. نمی دونم چرا حس می کنم دوستم داری. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آدم های مغرور و موفق

"در عشق خودداری خیلی مهمه. وقتی تو غرورتو حفظ کنی، اون به طرف تو میاد."  

فیلم رگبار- بهرام بیضایی

یعنی اگر من غرور خودم رو نشکسته بودم و اینقدر آویزونت نبودم، الان تو آویزون من بودی!

یعنی باید از روز اول خودم رو کنترل می کردم و مشتم رو برای تو باز نمی کردم. فقط یه کار کوچیکی می کردم تا حدس بزنی که برای من با بقیه فرق داری؛ بعدش تحویلت نمی گرفتم. با این کار حس کنجکاوی ات تحریک می شد و برای اینکه بفهمی واقعا دوستت دارم یا نه، هِی خودت رو به من می مالیدی. اگر باز هم جلوی خودم رو می گرفتم و بی محلی می کردم؛ با خودت می گفتی: واوو...! این چه اعجوبه ای یه که من رو آدم حساب نمی کنه. عقل سلیم میگه عاشقش بشم. عاشقم می شدی.  

هر وقت به عشقت نیاز داشتم، کافی بود یه کمی تلخی کُنم و با غرورم دلت رو بشکستم! برای نِگه داشتن ات هر وقت حرف می زدی میزدم تو بُرجَکت و حالت رو می گرفتم. خدا می دونه که اینجوری چقدر دوستم داشتی!  

باید حواسم رو جمع می کردم که هیچ وقت نفهمی دوستت دارم! چون اگر می فهمیدی این خطر وجود داشت که اتفاقاتی بیوفته و غرورم بشکنه و دیگه دوستم نداشته باشی.

کلا توی این دنیا یا نباید کسی رو دوست داشته باشی...؛ و حالش رو بگیری یا باید دوستش داشته باشی...؛ و حالش رو بگیری! چه معنی داره آدم یکی رو دوست داشته باشه و دور لبخندش بگرده. چه معنی داره آدم وقتی دلش برای عشقش تنگ میشه زنگ بزنه و بگه دلم برات تنگ شده. چرا باید آدم اینقدر بی طاقت باشه که عشقش رو به کسی نشون بده. اگر خَریت کرد و غرورش رو شکست و جمله دوستت دارم  رو گفت، دیگه نباید انتظار داشته باشه که طرف مقابل هم دوستش داشته باشه. چون آدم ها نمی تونند آدم های بدون غرور رو دوست داشته باشن.

خورشید خانوم؛

اونقدر آدم مغروری هستم که حتا برای خورشت قیمه و کوبیده هم توی صفِ نذری نمی ایستم. اما از اینکه غرورم رو به رُخ عشقم بکشم تا دوستم داشته باشه بدم میاد. تلخی کردن به همه دنیا رو خوب بلدم، از تلخی به کسی که عاشقش هستم متنفرم. حالا ممکنه نتیجه بی غروریم این بشه که هیچ وقت دوستم نداشته باشی؛ اما بهتر از اینه که با نقشه و فریب دلت رو بدست بیارم.

در قبال نامهربونی هات مثل همیشه بدون غرور و با افتخار دور خودت و لبخند نازت می گردم. فکر کنم همین برای من کافی باشه.

"دستم رو بالا گرفتم تو ضیافت اسیری              تا تو، تا آخر دنیا سرت رو بالا بگیری"

ترانه دزیره محسن چاووشی رو از اینجا گوش کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

کارهای گِلی

کارهای دلی خیلی گِل اند! برای هر کارِ غیر ممکنی توی این دنیا می تونید یه راهی پیدا کنید، الا برای مجاب کردن کسی برای دوست داشتن خودتون.

کافیه با یه بابا سرِ یه موضوعی به مشکل بخورید. بالاخره مملکت که بی صاحب نیست! حالا بد صاحب هست، اما بی صاحب که نیست. یه شکوائیه تنظیم می کنید و هیوده سال توی دادگاه ها می دوید و دست آخر قاضی میگه برید با هم توافق کنید! اونوقت شما که توی این هیوده سال عقل ناقص تون به توافق قد نمی داده، می فهمید که میشه یه غلط هایی کرد. میرید و با ورثه اون بابا که خودش سالها پیش مُرده توافق می کنید و مشکل رو حل می کنید. اگر هم دیدید که حوصله دادگاه بازی رو ندارید یه پولی میذارید کفِ دستِ رضا آیی تا اون بابا رو توی گونی براتون بیاره. کلی تهدیدش می کنید و دست آخر رهاش می کنید تا بره و همون کاری رو بکنه که شما می خواستید. البته به شرطی که اون بابا زودتر از شما دَمِ رضا آیی رو ندیده باشه.

اما حساب دوست داشتن فرق می کنه. اگر کسی رو دوست داشته باشید و اون دوستتون نداشته باشه هیچ غلطی نمی تونید بکنید. برید شکایت کنید؟ به کی؟ به صاحب مملکتی که خودش رو کلی آدم دوست ندارند؟ بعدش چی؟ بالاخره بعد از کلی دوندگی که باید باهاش توافق کنید! اگر باز هم نگاه تو چشم هاتون کرد و گفت دوستت ندارم، اونوقت چه خاکی به سرتون می گیرید؟ پول میدید به رضا آیی که خورشید خانومتون رو توی گونی بیاره؟ به لبخند خودش قسم اگر رضا آیی یا هر خر دیگه ای به خورشید خانوم من چپ نگاه کنه با همون قمه ای که منصور چند روز پیش برای مراسم عاشورا به امانت خونه ما گذاشته، جِرِش میدم. اصلا به فرض که با گونی بیاره. بهش چی می گید؟ می گید چون دوستت داشتم با گونی آوردمت! حالا تو هم دوستم داشته باش!

پیشنهاد می کنم روی صحبت و مذاکره و این جور کارهای متمدنانه هم حساب باز نکنید که اگر قرار بود جواب بده که بعد از چهار سال برای من جواب داده بود. بهش می گید ببین دوستت دارم. ببین دورت می گردم. ببین همه دنیامی. جواب میده آخه تو چه پُخی هستی که دنیای تو بودن خوشحالم کنه؟ می خوره تو بُرجَکتون اما خودتون رو سریع جمع و جور می کنید و میگید: نه! منظورم این نبود که من پُخی ام. منظورم این بود که تو خیلی عزیزی. میگه مگه هر کس من رو دوست داشت باید من هم دوستش داشته باشم؟ فلان کَسَک و بهمان کَسَک هم دوستم دارن. باید دوستشون داشته باشم؟ اونوقت می بینید سرِ یه ندانم کاری چوب دو سر گُه شدید! اگر جواب مثبت بدید که میگه خوب من عاشق اونها هستم. اگر هم جواب منفی بدید، خودتون قبول کردید که دوست داشتنش دلیلی بر این نیست که اون هم دوستتون داشته باشه. سرتون رو می اندازید پایین و میگید: ولی من یه جور دیگه ای دوستت دارم. یه طرف لب هاش رو به نشانه تمسخر بالا می بره و میگه مثلا چه جوری؟ همونجوری که سرتون پایینه جواب میدید: نمی دونم. 

"در مرز نگاه من

                   از هرسو
دیوارها
         بلند،
دیوارها
        چون نومیدی
                         بلند است.
آیا درونِ هر دیوار
                    سعادتی هست
و سعادتمندی
و حسادتی؟-
که چشم اندازها
                 از این گونه 
                             مشبـّک است،
و دیوارها و نگاه
در دور دست های نومیدی
                              دیدار می کنند،
و آسمان
         زندانی ست
                         از بلور؟"   احمد شاملو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

پاییز

پاییزِ امسال هم بدون تو اومد. مثل پاییز سال قبل و سال قبل ترش و سال قبل تر از اون. از اول هم معلوم بود که نمیای؛ بس که نامهربونی.

پاییز که میاد؛ به آدم های غمگین حسودی می کنم! آخه یکی رو داشتن که پاییز تَرکشون کنه. که پاییزِ هر سال به جای خالی اون نگاه کنن و غمگین بشن.

اگر تو هم اومده بودی...؛ می تونستی پاییز تَرکم کنی! اونوقت هر سال پاییز من هم بهانه ای داشتم برای دلتنگی. بعد از ظهرها زرد و نارنجی های کفِ حیاط رو با پاهام جابجا می کردم و به تو فکر می کردم. به لبخند قشنگت. به موهات که پاییز با دست هاش پریشونشون می کرد. به روزهای آخر که هرچی مرورشون می کردم نمی فهمیدم چی شد که بریدی. 

اگر اومده بودی، قبلِ رفتن، نشون مامانم می دادمت تا هر وقت از قشنگی هات صحبت کردم فکر نکنه پسرش دیوونه شده.

اما چون هیچ وقت نیومدی، پاییز که میشه منتظر اومدنت می نشینم. پاییز که فصل اومدن نیست! انتظار بی امید سخته! سخت تر از غمگین بودن. وقتی منتظری، شب هاش کِش میاد تا سوزِ زمستون. بلاتکلیفی. گنگی. نمی دونی باید چندتا پاییز دیگه منتظر بمونی تا مهربون بشه. تا بیاد. اما اونهایی که کسی رو داشتن که ترکشون کرده، تکلیف شون با خودشون روشنه. پاییز که میشه می دونن که دوباره وقت دلتنگی شده. برای همینه که وقتی پاییز میاد؛به غم شون حسودی می کنم.

 

خورشید خانوم؛

دلم هوات رو کرده، میشه یه پاییز گردی مهمانم کنی. لطفا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan