۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

خداحافظی

"خداحافظی کردن اندکی مردن است"

می خوام ازت خداحافظی کنم و برم. کجا...؟ نمی دونم! چه اتفاقاتی منتظرمه...؟ نمی دونم! پشیمون میشم یا نه...؟ نمی دونم! خوبه یا بد...؟ نمی دونم! چرا...؟ می دونم! می دونم چرا می خوام برم. خسته شدم! از خواستن و خواسته نشدن خسته شدم. از دوست داشتن و دوست نداشته شدن خسته شدم. از ساختن توهمی از ترسِ تنهایی هام و باختن تمام زندگیم و نرسیدن به اون خیال موهوم خسته شدم. از عشق یکطرفه خسته شدم. دقیقا از تو خسته شدم. از منطق مزخرفت که هیچ وقت اجازه نداد من رو ببینی خسته شدم.

اما می خوام قبل از رفتن بابت همه ی لحظات و حس های خوبی که خواسته یا ناخواسته برام ساختی ازت تشکر کنم. از همه ی اون چیزهایی که یادم دادی تشکر کنم. از اینکه اجازه دادی زن بزرگی مثل تو رو دوست داشته باشم تشکر کنم. از اینکه لبخندت اینقدر قشنگه تشکر کنم. و تشکر کنم از اینکه خورشید خانومم بودی و تا ابد خواهی بود.

گلایه ای از نامهربونی هات ندارم. گلایه ای ندارم از اینکه هرچی به سمتت دویدم، روت رو بیشتر از من گرفتی. که هرچی بلندتر دوستت دارم رو فریاد زدم، محکم تر دست هات رو روی گوش هات فشردی. حسرت اما؟ چرا! حسرت های زیادی به دلم موند. حسرت اینکه یکبار اسمم رو صدا بزنی. اینکه یکبار دستم رو توی دست هات بگیری و حسرت اینکه یکبار خورشید خانومم رو با خورشید خانم ببینم توی دلم موند. این حسرت ها بمونه برای روزهای پیریم. برای روزهایی که از پشت پنجره خانه سالمندان، دختر و پسری رو می بینم که زیر برف زمستون دست های همدیگه رو گرفتن و دارن قدم می زنند و قایمکی همدیگه رو می بوسند. به یاد تنها بوسه ی دزدکی که زیر برف های زمستون به صورت خورشید خانومم زدم.

اجازه بده عذر خواهی کنم ازت، اگر خواسته یا ناخواسته کاری کردم یا حرفی زدم که دلخور شدی. شاید یه روزی، یه جایی و یه جور دیگه ای دوباره به هم رسیدیم. شاید هم نرسیدیم. اگر دوباره به هر شکلی به هم رسیدیم امیدوارم همچنان لبخند نازت رو روی صورت قشنگت ببینم.

تو راست می گفتی! همیشه این تویی که می مونی. همیشه این منم که میرم. ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی...تو بمان و دگران، خوش به حال دگران.

دوستت دارم خورشید خانوم.

 

پ ن: این وبلاگ تا ابد برای تو خواهد بود. شاید گاهی از قصه هام برات بنویسم. از غصه هام؟ نه. خوشحال میشم بعضی وقت ها بخونیشون.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تاخیر فاز...!

حتما داستان زن و مردی که هنگام بازی گلف با هم آشنا می شوند را شنیده اید! زن پس از آنکه توپ خود را داخل سوراخ مورد نظر می اندازد به مرد کنار خود نگاه کرده و می گوید: "شما تو چه مرحله ای هستید؟" مرد با لبخندی بر لب پاسخ میدهد: "من یه سوراخ از شما عقب ترم!" این اتفاق دوبار دیگر تکرار و هربار مرد همان جواب را می دهد. تا اینکه در انتهای بازی زن علاقمند می شود که سر صحبت را با مرد باز کرده و با او بیشتر آشنا شود. از این رو خود را معرفی کرده و می گوید که صاحب کارخانه تولید نوار بهداشتی است. سپس شغل مرد را می پرسد. مرد در پاسخ می گوید: "من که گفتم یه سوراخ از شما عقب ترم! من صاحب کارخانه تولید پوشک بچه هستم!"

رابطه من و مَمَدرضا نه دقیقا شبیه این، بلکه تا حدودی یک همچین چیز غامضی است. من از مَمَدرضا یک سوراخ نه، بلکه چهار سوراخ عقب ترم. یعنی تمام اتفاقاتی که برای او رخ می دهد با یک تاخیر چهار ساله برای من روی می دهد.

به عنوان مثال یادم می آید که حدود چهار سال و سه ماه پیش مَمَدرضا ابراز نگرانی کرد که شب ها خوابش نمی برد و تا صبح در رختخواب به خود می پیچد! دقیقا از سه ماه پیش من هم به همین مشکل دچار شدم. یعنی شب ها با هزار بدبختی به خواب می روم و بعد از یک ساعت مثل کسی که خواب کامل داشته است از خواب بیدار شده و تا صبح مثل مار گزیده در رختخواب به خود می پیچم. همزمان با آمدن به اداره کمبود خواب را احساس کرده و تا عصر پشت میز چُرت می زنم. این یکی از چندین و چند اتفاقی است که دقیقا چهار سال پس از مَمَدرضا و مشابه با او برای من رُخ داده است. شاید بگوییدکه این خود امتیاز بزرگی ست و من چهار سال فرصت دارم تا از وقوع اتفاقی که دوست ندارم جلوگیری کنم. اما باید بگویم که تا این لحظه تمام تلاش هایم برای این مهم بی نتیجه مانده و اتفاق مورد نظر بی توجه به تلاش های من، در زمان خود رُخ داده است.

اگر دوست دارید بدانید که قریب الوقوع ترین اتفاق برای من چیست باید بگویم که همین روزها همسر فعلی ام که به زودی همسر سابق ام خواهد شد همراه با مادر و برادرش درحالی که دوربین فیلمبرداری در دست دارند وارد شرکت من خواهند شد و من را درحال زِنای محسنه با یک خانمِ شوهردار دستگیر خواهند کرد. سپس بعد از اینکه به اندازه کافی آن زن را کُتک زدند و کلی فحشِ کِشدار و بدون کِش به من دادند یک اعتراف نامه آماده می کنند و هر دوی ما را مجبور به امضای آن می کنند. در نهایت کپی اعتراف نامه و فیلم ضبط شده را همراه با یک نامه مفصل برای همسر آن زن و مادر این حقیر می فرستند. رونوشت نامه را نیز به روسای محترم امور گزینش، حراست، بازرسی، بسیج و کمیسیون تخلفات اداریِ محلِ کار من می فرستند. اینکه من اصلا شرکتی ندارم کمکی برای توقف این رویداد نمی کند و احتمالا یکی از همین روزها که با بی خوابی از خانه بیرون میزنم ابرو وباد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم خواهند داد و تا بعد از ظهر همان روز من را صاحب شرکتی در بلوار کشاورز خواهند کرد!

برای آشنایی شما عزیزان با جزئیات این رویداد باید عرض کنم که زمستان سال نود و سه همراه با تیم کوهنوردی اداره برای کوهنوردی راهیِ یکی از شهرستان ها شدیم. من و مَمَدرضا همراه با دو نفر دیگر که یادم نمی آید چه کسانی بودند در یک کوپه قطار بودیم. مَمَدرضا مشغول ارسال و دریافت پیامک بود و من مشغول گوش دادن به ترانه های مرتضی پاشایی و فکر کردن به خورشید خانمی که آن روزها تازه عاشقش شده بودم. مَمدرضا با دریافت هر پیامک لبخند متفاوتی نسبت به پیامک قبلی می زد. این کار چندین بار تکرار شد تا بالاخره من کنجکاو شدم و دلیل تفاوت لبخندهای او را پرسیدم. مَمَدرضا نزدیک من شد و به آرامی جوری که آن دو نفر دیگر متوجه نشوند توضیح داد که هر وقت بگوید پیامک شماره یک، یعنی این پیامک را همسرش فرستاده است. پیامک شماره دو، یعنی همان زنی که مَمَدرضا عاشقش است و دوست دارد یک روز همسرش شود. پیامک شماره سه، یعنی زنِ شوهرداری که مَمَدرضا عشقی به او ندارد اما ارتباط خاک برسری دارند. و در نهایت پیامک شماره چهار، یعنی زنی که به تازگی شوهر کرده و احتمالا چهار سال دیگر با شوهرش به مشکل می خورد و مَمَدرضا می تواند در آن زمان از فرصت استفاده کرده و با او ارتباط بگیرد. فعلا ارتباط شان کاری ست! یک برنامه ی جامعِ کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت برای خوشبختی! خلاصه آنکه با لو رفتن ارتباط مَمَدرضا و آن زن شوهردار، همسر مَمَدرضا طلاق گرفت. زنی که عاشقش بود برای همیشه ترکش کرد. زنِ تازه شوهر کرده هم ارتباطات کاری اش را با شخص دیگری برقرار کرد. و بالاخره زنِ شوهردارِ ارتباطِ نامشروع دارِ لو رفته، به همراه همسرش از ایران مهاجرت کرد. مَمدرضا ماند و یک دنیا تنهایی.

متاسفانه گاهی در زندگی دکمه ی غلط کردم از کار می افتد و فشردن آن چیزی را نه اصلاح می کند و نه به گذشته باز می گرداند. دکمه ی غلط کردمِ مَمَدرضا هم به شکل عجیبی از کار افتاد و مَمَدرضا با خوش شانسی از سنگ سار جَست و شد مردِ تنهای شب.

از آنجائیکه من چهار سوراخ از مَمَدرضا عقب هستم همین روزهاست که من را در حال زِنا با زنی شوهردار دستگیر کنند. همسرم طلاق بگیرد. خورشید خانومم برای همیشه ترکم کند. دخترِ تازه شوهر کرده ارتباطات کاری خود را با من قطع و با شخص دیگری برقرار کند و من شرکت نداشته ام را از دست داده و مردِ تنهای شب شوم. از سنگسار نمی ترسم چون می دانم مَمَدرضا جَست و من هم به هر شکل ممکن از آن خواهم جست، ترسم از طلب کارانی ست که چهار سال دیگر به سراغم خواهند آمد. چون مَمَدرضا بعد از اینکه از کارهای خود پشیمان شد و توبه کرد مشغول کارهای تجاری و بیزینسی شد که در حال حاضر او را یازده میلیارد بدهکار کرده است!


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تغییر شکل مواد...!

**این پست دارای اصطلاحات علمی- بی تربیتی ست. لطفا در خواندن آن احتیاط کنید**

در علم مهندسی مواد، تغییر شکل بر اساس نیروهای وارد شده به ماده به دو شکل "الاستیک" و "به کیرم" تقسیم می شوند. تغییر شکل "الاستیک" به نوعی از تغییر شکل ماده گفته می‌شود که طی آن بر اثر تغییر در فاصله بین پیوندهای اتمی شکل ماده تغییر می‌کند. این نوع تغییر شکل برگشت پذیر است و زمانی که بار از روی ماده بر داشته می‌شود، ماده شکل اولیه خود را باز می یابد. در نوع "به کیرم" تغییر شکل برگشت ناپذیر است. یک جسم در محدود ی تغییر شکل "به کیرم" برای اولین بار دچار تغییر شکل "الاستیک" که برگشت پذیر است خواهد شد، بنابراین جسم در بخشی از راه به شکل اولیه خود بر خواهد گشت. اما در ادامه به مرحله ی تغییر شکل "به کیرم" یا "پلاستیک" می رسد. بعد از اینکه مواد به پایان مرحله "الاستیک" و سپس مرحله "به کیرم" رسیده باشند ماده خسته شده و وارد مرحله ی "گسستگی" و "شکست" می شود.

این نوع تغییرات در زندگی روزمره انسان ها نیز مشاهده می شود. به عنوان مثال حالتی را تصور کنید که سربازان گمنام دستان شما را بسته و مشغول فیض بردن از شما هستند. با اولین مشتی که به صورت شما اصابت می کند تمام آلارم های مغزتان فعال شده و از مغز می خواهند که راه حلی برای این مشکل بیابد. اگر این کتک زدن ها ادامه یابد، بدن شما کِرِخت شده و متعاقب آن دردی را حس نمی کند. این همان مرحله ی "به کیرم" در علم مهندسی مواد است. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که چقدر کتک تان بزنند. اما اگر کتک زدن ها ادامه یابد شما از مرحله ی "به کیرم" وارد مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می شوید.

یا حالتی را تصور کنید که قیمت دلار از هفتصد تومان به هفتصد و سی تومان میرسد. شب از اضطراب اتفاقات ناخوشایند احتمالیِ اقتصادی تا صبح اسهال گرفته و خوابتان نمی برد. اما چند سال بعد قیمت دلار طی یک شب چهار هزار تومان بالا میرود و شما به یک وَرِتان نمی گیریدش! چرا؟ چون به مرحله ی "به کیرمِ" اقتصادی رسیده اید. ناگفته پیداست که اگر این روند هم ادامه پیدا کند شما به همان مرحله "گسست" و مرگ وارد می شوید.

کافی ست نوک جوراب شما پاره باشد! از خجالت نمی توانید کفش هایتان را از پا دربیاورید. اما اگر خدایی ناخواسته در سراشیبیِ زندگی ترمز بریده باشید، در سطل های زباله شهری به دنبال بطری خالی آب معدنی می گردید و اصلا برایتان مهم نیست که دوست و آشنایانتان شما را در آن شرایط ببینند یا نبینند. به این مرحله از زندگی، "به کیرمِ" اجتماعی میگویند.

از این نوع "به کیرم" ها در تمام جنبه های زندگی یافت می شود که "به کیرمِ" عشقی یکی از بارزترین آنهاست. وقتی سالها دلبرتان شما را آدم حساب نمی کند، وقتی تمام ابراز محبت و عشق شما را به خنده ای به سخره می گیرد، وقتی دلتنگی های شما بی اهمیت ترین موضوع در مغز او مطرح می شود؛ ویا آنقدر بی اهمیت که اصلا مطرح نمی شود، شما ناخواسته پا در مرحله ی "به کیرمِ" عشقی میگذارید. یعنی دیگر برایتان مهم نیست که دلبر چقدر نامهربانی می کند. چون وجودتان از شدت ضربات کِرخت شده است و تفاوت قدرت ضربات را حس نمی کنید. دیگر حتا گلایه هم نمیکنید و اعتقاد دارید که دردتان نهفته به ز طبیبان مدعی، باشد که از خزانه غیب دوایتان کنند. و از آنجائیکه دیرزمانیست به دلایل تحریم و گرانی دلار در خزانه ی غیب دوایی یافت می نشود، شما به مرحله ی "گسست" یا همان مرگ می رسید.

این "گسست" پایان محتومِ تمام عشق های یک طرفه ست.

 

"چرا من اینهمه کوچک هستم
 که در خیابانها گم می‌شوم 
 چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
 و در خیابانها گم نمی‌شود
 کاری نمی‌کند که آن کسی که بخواب من آمده‌است، روز
 آمدنش را جلو بیندازد
 و مردم محله کشتارگاه
 که خاک باغچه‌هاشان هم خونی ست
 و آب حوض شان هم خونی ست
 و تخت کفش هاشان هم خونی ست
 چرا کاری نمی‌کنند
 چرا کاری نمی‌کنند"    


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan