۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

به وقت شام...!

وقتی می پرسی چه مرگمه که اینقدر داغونم؛ یاد مامانم می افتم که بعد از کتک هاش سفره شام رو پهن می کرد! در حالی که بغض به وسعت همه گلوم راه نفس کشیدنم رو می بست؛ لقمه می گرفت و میداد دستم. می گفت: بخور. اگه نخوری تا صبح می زنمت! انگار می خواست یه جوری روم رو کم کنه. بگه توی این خونه حرف، همیشه حرف منه! لقمه توی دهانم حجم می گرفت و بزرگ میشد. وقتی به هزار جون کندن قورتش میدادم، حس می کردم یه چیزی داره گلوم رو پاره می کنه. گاهی که درد گلوم امانم رو می برید لج می کردم و به قیمت کتک خوردن تا خود صبح؛ لب به غذا نمی زدم.

وقتی توی این شرایط حالم رو می پرسی؛ باید با همون سختی قورت دادن لقمه مامانم یه لبخند مسخره و مصنوعی روی صورتم بکشم و بگم چیزی نیست. خوبم.

اما اینبار چیزی هست... خوب نیستم... دلم گرفته... 

درد گلو امانم رو بریده. 

اگه از سر نامهربونی برنگردی دیگه لب به غذا نمی زنم. حالا اگر دوست داری تا خود صبح کتک بزنی، یا علی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بدون عنوان

"هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتا تیرگی های روحش را بپرستد. خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تن او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتا به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی. هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می شود

و ما همیشه دیر رسیدیم. همیشه دوم شدیم، وقتی به خداهای زمینی دلخواهمان رسیدیم. همیشه پرچم غریبه ای روی قله ای که فتح کردیم، کره ای که کشف کردیم، پیش از ما نشسته بود. همیشه مقایسه شدیم و باختیم. ما معمولی ها. ما که فکر کردیم همین که مهربانیم کافی است و نبود. فکر کردیم همین که صادقانه دوست بداریم کافی است، و نبود. ما که تاریکی های درونمان را به حرمت علاقه پیش چشمهایی که دوست داشتیم نمایان کردیم، و همین شد که دل بریدند و رفتند و ماندیم کنار دیوارهای سیمانی شهری که کسی در آن با بقیه حرف نمی زند

دوم شدن کشنده است. این که مقایسه ات کنند و به رویت بیاورند که تنها کاری که کردی این بود که آتش حسرت نبودن آدم قبلی را دوباره بیدار کردی. انگار تیغ تیزی کشیده باشند روی شاهرگ روحت، از پا در می آیی، مثل اسب مسابقه پیری که پایش شکسته باشد. بی مرهم؛ در انتظار زوال. شاید هم هیچ بودن بهتر است از دوم بودن. تا جوانی فکر میکنی نه، جنگیدن بهتر است، می توانی برنده شوی. اما روحت که سالخورده شد، می روی آرام و خونسرد می نشینی میان تماشاگران. بی هیچ هیجانی. اگر هم کسی گفت دوستت دارم، وانمود میکنی سمعکت در خانه جامانده

عادت می کنی به فقدان. مثل پیرمردی که هر روز صبح به نانوایی محله ما می آید، بعد یادش می افتد زنش مرده، می نشیند روی نیمکت، گاهی در فکرها گم می شود و گاهی بی صدا گریه می کند، و کمی بعد نان برشته ای می گیرد و می رود. بی آن که کسی منتظرش باشد، بی آن که برای "کسی" نان برده باشد. لابد یک روز صبح دیگر به نانوایی نمی آید و ما می فهمیم که مرده. در سکوت. تنهای تنهای تنها. "


#
حمیدسلیمی
@hamid_salimi59

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

زندگی زیبا

وقتی به زندگی پر بارِ استیون هاوکینگ، به خدماتی که به علم و بشریت ارائه داده است، به کتاب هایی که نوشته است، به نظریه هایی که هر یک دریچه هایی نو به روی دانشمندان گشوده است، به فعالیت های پژوهشی و بالاخره به سخنرانی هایش با آن صدای رباتی می اندیشم،  باور می کنم که برای داشتن یک زندگیِ خوب؛ داشتن یک ذهن زیبا، یک بند انگشت، یک آلت تناسلیِ قوی و قلبی که این سه را زنده نگاه دارد کافی ست. بقیه چیزها؛ بار گران است کشیدن به دوش.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تَک پَر

یه مرحله ای هم قبل از قَحبه گی هست که به اون تَک پَری میگن.

با اینکه میدونم نباید برای خیلی از چیزها قاعده و قانون بنویسم اما باید بگم که معمولا تَک پَری بعد از عاشقیت و شکست عشقی رخ میده!   

داستان تَک پَرها به این شکله که یک نفر که به دلایلی غرورش رو از دست داده برای پُر کردن جای خالی نداشته هاش، خودش رو بی مِنّت در اختیار کسی قرار میده که هیچ عشقی به اون نداره و هر جوری که بخواد باهاش تا می کنه. مهمترین ویژگی یه تَک پَر، در دسترس بودن اونه! اگر خانواده و دوستان تون وقت نداشته باشند که با شما برای تماشای فیلم مورد علاقه تون به سینما بیان، تَک پَرها بهترین و در دسترس ترین گزینه برای پُر کردن تنهایی تون هستند. می تونید بدون نگرانی برای از دست دادن صحنه ای از فیلم، راحت روی صندلی تون لَم بدید و از تَک پَرتون بخواهید که بره و براتون پاپ کورنِ زعفرانی بگیره. داشتن یه تَک پَر، و ترجیحا از نوع خوشگل اش، برای رفتن به پارتی و مهمونی از نون شب واجب تره. هیچ چیزی مثل وارد شدن به یه مهمانی همراه با یه تَک پَرِ خوشگل و بَزک کرده کلاس نداره. در حین مهمانی هم می تونید با هر کسی که دلتون خواست بلاسید و خیالتون راحت باشه که تَک پَرتون جرات چنین کاری رو نداره. اگر بعد از مهمانی حال داشتید، می تونید ببریدش خونه تون و باقی ماجرا... و اگر دلتون نخواست، می تونید خودتون رو به مستی بزنید و خیلی راحت کنار اتوبان پیاده اش کنید. کاری که با یک دوست یا یک معشوق نمی تونید بکنید.

شما همه این کارها رو به راحتی انجام میدید؛ چون اولا لاشی هستید و دوما هیچ عشقی به تَک پَرتون ندارید. هرچند که احتمالا تَک پَرتون دوستون داره.

یکی از مهم ترین تفاوت های بین تَک پَرها و معشوق ها در بلد بودن رفتن خلاصه میشه! اگر به معشوق تون بگید بالای چشمت ابرو نشسته، به تریج قباش بر می خوره و میذاره میره اما اگر دهن تَک پَرتون رو صاف هم بکنید باز هم پاتون می ایسته. آخه رفتن بلد نیست و از رفتن شما هم می ترسه! به هر طریق ممکنی می خواد نگه تون داره و غافله از اینکه دقیقا به همین دلیل شما رو از دست میده. البته احتمالا این اصرار به نگه داشتن شما، به همون شکست عشقی که در ابتدا اشاره کردم و ضعف تَک پَرها در تحمل تنهایی مربوط میشه.   

آدم های تَک پَر باز، وقتی از تَک پَرشون خسته میشن روی اون معامله می کنند. یا حتا گاهی اون ها رو به رفیق هاشون هدیه میدن. اینجوری تَک پَرها دست به دست و با دنیای لاشی ها آشنا میشن! بعدها وقتی می فهمند از اول هم توی این ارتباطات ردِ پایی از عشق وجود نداشته، پا روی دل شون میذارند و راه قحبه گی رو پیش می گیرن! با این توجیح که شاید بتونند اون لاشی ها رو تلکه کنند و انتقام شون رو بگیرند.  

***

نمی دونم چرا این روزها حس می کنم سال هاست که بیشترِمون تَک پَرِ سیاست بازهای این نظام شدیم. لاشی ها هرجوری دلشون می خواد ترتیب مون رو میدن و خیالشون راحته که بعد از شکست عشقیِ سی و نُه سال پیش، هیچ کدام مون از ترس تنها موندن جرات جدا شدن نداریم. هر وقت می خوان پیش رفیقاشون پُز بدن، بَزَک مون می کنند و می برن مهمانی. بعد از مهمانی اگر سر کِیف باشند می کِشَنمون روی تخت تا براشون حماسه بیافرینیم اما اگر توی مهمانی چشم شون لای پایِ کَس دیگه ای گیر کرده باشه و پَر و پاچه ما تحریک شون نکنه، خودشون رو به مستی می زنند و گوشه اتوبان پیاده مون می کنند.  هر وقت هم که خسته میشن دست به دست مون می کنند و میدن دست یه لاشیِ تازه کارِ دیگه.  

نمی دونم چرا این روزها حس می کنم حزب محافظه کار نظام که ما رو از تندروهای راستی هدیه گرفته داره آماده مون می کنه که تحویل اصولگرایانِ اصلاح طلب بده.

من که به شخصه قحبه شده ام و دیگه برام مهم نیست اونی که بعد از مهمانی کنار اتوبان پیاده ام می کنه کت و شلوار سفید تنش کرده بوده یا سیاه. همونجا منتظر می ایستم تا نفر بعدی جلوی پاهام ترمز بزنه و سوارم کنه. اما به شما پیشنهاد می کنم اگر می خواهید مثل من قحبه نشید، با غرور یه راهی برای ارضاء کردن خودتون پیدا کنید و تک پرِ هیچ کسی نشید.

مسیر رسیدن به قحبه گی از انتهای خیابان تَک پری شروع میشه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دلتنگی...!

اگر می دانستید که آدم ها را

کم اشتهاییِ حیوان خانگی شان 

بیشتر نگران می کند

تا دلتنگی شما،

هیچگاه دلتنگ شان نمی شدید.

... دلتنگتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خیلی دیر، خیلی زود...!

مُرد!

دیشب.

همون وقتی که هر شب می خوابید و صبح فرداش بیدار میشد. اینبار خوابید و بیدار نشد.

از روزی که دکترها گفتن یه دونه از اون بَدخیم ها توی شکمش جا خوش کرده تا دیشب که چشم هاش رو برای همیشه بست فقط شش ماه طول کشید. وقتی اون سگ مصّب رو توی شکمش پیدا کردن اونقدر رشد کرده بود که هیچ کس شانسی برای زنده موندنش قائل نبود. چند ماه بدون امید شیمی درمانی کرد تا بالاخره دیشب خسته شد و مُرد.

بارها آرزوی مرگش رو کرده بودم! سالها پیش. اون وقت ها که عاشق زنش بودم. همون وقت هایی که فکر می کردم اگر بمیره زنش می تونه دوستم داشته باشه. اینکه عشقم دوستم نداشت رو تقصیر اون می دونستم. کسی که سال ها پیش بی خبر از من و همه ی دنیا عاشق شده بود، باید می مُرد تا منی که برای جبران کمبودهای زندگیم از دیوار خونه اون بالا رفته بودم می تونستم کلید خونه رو بدست بیارم و صاحب خانه بشم. اگر می مُرد، هم قانون اجازه میداد که زنش رو دوست داشته باشم و هم زنش تنها میشد و می تونست به من فکر کنه. ولی انقدر نمُرد تا عشق من به زنش از بین رفت.

بعدها عاشق خودش شدم!

رفیق شده بودیم و با هم می رفتیم فوتبال. یه کمی شُل بود...؛ اما فوتبالش بد نبود. فانتزی باز بود و یه وقت هایی توی مسابقه گُل های قشنگی می زد. اوایل که باهاش دوست شده بودم به خاطر گذشته ام ازش خجالت می کشیدم. تا اینکه کم کم به خودم گفتم من که کار بدی نکرده ام. تنها گناهم این بوده که یه مدت کوتاهی زنش رو دوست داشتم. دوست داشتن هم که گناه نیست. این رو همه می دونند. حتا ملاها! اینجوری خودم رو قانع کردم که به رفیق جدیدم ظلمی نکرده ام و می تونم باهاش رفاقت کنم. سالن بازی رو که تحویل دادیم دیگه خبری ازش نداشتم تا شش ماه پیش که خبر بیماریش رو شنیدم. باید به دیدنش می رفتم و همه چیز رو قبل از مرگش به اون می گفتم. اما ترسیدم. یا شاید دلم نیومد توی اون شرایط حال دلش رو خراب کنم.  

نمی دونم فردا توی بهشت زهرا به عنوان یه رفیق توی چشم های بسته اش نگاه کرده و برای روحش آرزوی آرامش خواهم کرد یا به عنوان یه نارفیق. اما می دونم هنوز هم وقتی دوست نداشته شدنم بیخ گلوم رو میگیره آرزوی مرگ بعضی از آدم ها رو می کنم. 

فقط نمی دونم چه کسی آرزوی مرگ من رو داره!


"اشتباه از ما بود
 اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
 دست هامان خالی
 دل هامان پر
 گفتگوهامان مثلا یعنی ما
 کاش می دانستیم
 هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
 حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
 از خانه که می آئی
 یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
 و تحملی طولانی بیاور
 احتمال گریستن ما بسیار است"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

درخواست کامنت

یه نفر...،

هر کی که باشه...،

یه کامنت برام درج کنه!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan