۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

اَرّه

یه نفری هم هست که عاشق منه! یه خانومیه که خدا زده پس کَله اش و از این همه آدم روی زمین به من دل بسته. یعنی حداقل خودش اینجوری میگه. تمام تلاشش رو می کنه تا به من ثابت کنه که دوستم داره. همیشه هم با لحنِ چرا باور نمی کنی دوستت دارم و چی کار باید بکنم تا بفهمی که چقدر برام عزیزی باهام صحبت می کنه.

یه وقت هایی که خودش می گه شب گذشته خوابم رو دیده، گوشی رو میگیره دستش و صد و بیست و چهار هزار پیامک جور و واجور می فرسته. سلام عشقم؛ سلام دورت بگردم؛ سلام همه ی زندگیم و از اینجور حرف ها. بعد وقتی تا دو ساعت جوابی از من نمی گیره غمگین میشه و پیام ها و نوشته هایی که معمولا شکست عشقی خورده ها می نویسند رو برام می فرسته.

کافیه از کسی شنیده باشه که شب گذشته پنجره اتاقم باز مونده! دلواپس میشه که نکنه منِ نَرّه خر خدایی نکرده سرماخورده باشم. به هزار شکل سعی می کنه حالم رو بپرسه و میگه اگر از نزدیک من رو نبینه و مطمئن نشه که حالم خوبه، باور نمی کنه و نگرانی اَمونش رو می بُره. ازم اجازه می خواد که بیاد یه گوشه از خیابون وایسه، بدون نزدیک شدن و از دور نگاهم کنه تا خیالش راحت بشه.

اوایل فکر می کردم اگر جواب پیام هاش رو ندم خسته میشه و میره دنبال کار و زندگیش؛ اما الان چند سالی هست که خسته نشده و نرفته پی کار و زندگیش. با اینکه می دونم همه ی حرف هایی که میگه راسته اما نمی تونم جواب سلام یا پیام هاش رو بدم. دست و دلم برای نوشتنِ یه جواب سلام نمیره. یه وقت هایی که خیلی سیریش میشه، براش می نویسم که از من بکش بیرون و فرو کن تو یکی دیگه. یکی که بتونه دوستت داشته باشه. یکی که بتونه دوستت دارم هات رو با دوستت دارم جواب بده. اما کوتاه نمیاد که نماید. اتفاقا حس می کنه چیز جدیدی رخ داده که من رو از اون دور کرده و خود به خود تلاشش رو برای نزدیک شدن به من بیشتر می کنه.

اگر قدیم ها بود؛ دوتا دوستت دارمِ دروغی خرجش می کردم و میسوریدم توی رختخوابش و بعد از یه مدت می پیچیدم به کار. اما الان که دیگه پیر شده ام گفتن دوست دارمِ دروغین سخت ترین کار دنیا شده برام. هرچند که اون گاهی التماس می کنه که به دروغ هم که شده یکبار بهش بگم دوستش دارم. میگه یه چیزهایی دروغش هم قشنگه.

این ها رو نوشتم تا به خورشید خانومم بگم که دیگه مدتیه می فهمم چه حسی به من داره. می فهمم چقدر چِرکه کسی رو که دوستش نداری عاشقت بشه. از یه طرف می خوای سر به تنش نباشه از بس سیریشته، از یه طرف دیگه می بینی توی این دنیای بدون عشق بزرگترین جرم اون بابا دوست داشتنته. وقتی ناراحتیش رو می بینی دوست داری کاری براش بکنی اما چون دوستش نداری کاری از دستت بر نمیاد. حتا از دلت هم نمیاد. یه وقت هایی که خسته ات می کنه با خودت میگی برم و دو دقیقه ببینمش تا بلکه درد اشتیاقش ساکت بشه. میبینتت و مشتاق تر میشه...؛ بی شک. 

خلاصه می خوام به خورشید خانومم بگم داشتن یه همچین آدمی در زندگی، مثل اَرّه ای می مونه که تا نصف رفته باشه تو کونت. نه می تونی درش بیاری و نه می تونی هولش بدی.

همین...


"زیبا،

واژه ای ست که گویا تنها برای او ساخته شده

زمانی که می رقصد

و بدنش را آشکار می سازد

وقتی مثل پرنده خرامان

                                 بالهایش را برای پریدن می گشاید

احساس می کنم که دوزخ زیر پای من دهان گشوده

 

چشمان من تنها به آن لباس کولی وار دوخته شده

پس چه سود از تمامی عباداتم به مادر مقدس؟

 

چه کسی نخستین سنگ را به سوی او پرتاب خواهد کرد

هرکه هست، شایسته ی زنده ماندن نیست

آه ای شیطان! مرا مهلتی ده

                                   تنها یکبار

تا انگشتانم را در میان گیسوان اسمیرالدا  فرو برم

 

آیا این ابلیس است که در قامت او تجلی یافته

تا چشمانم را از سوی خداوند جاویدان بگرداند"


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

خواستن و نتوانستن

میگه: هرکاری که بخوای، می تونی انجام بدی.

میگم: ولی من خواستم و نتونستم.

میگه: یا نخواستی یا زود خسته شدی!

میگم: من خواستم دوستم داشته باشه. خسته هم نشدم. اما نتونست دوستم داشته باشه.

میگه: من این چیزها رو نمی فهمم. آدمی هر کاری که بخواد می تونه انجام بده.

میگم: نمی دونم چی باید بگم!

میگه: من هم نمی دونم چی باید بگم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan