۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چرا همه رفته بودناشون رو میذارن برا پاییز؟

دکتر: هالوپریدول پنج، یکی صبح و یکی شب قبل از خواب.

فلوکستین بیست، صبح و ظهر و شب بعد از غذا.

پروپرانولول چهل، صبح و ظهر و شب. 

پاکسیل بیست، یکی صبح و یکی شب قبل از خواب.

اینها رو که سر وقت بخوری حالت خوب میشه.

من: یعنی اگر اینها رو بخورم دیگه اون نمیره؟

دکتر: نمیره که... نمی دونم! شاید بره. اما اگر این داروها رو سر وقت بخوری می تونی با رفتنش کنار بیایی!

من: یعنی چی که می تونم با رفتنش کنار بیام؟

دکتر: یعنی وقتی اثاثش رو جمع می کنه که بره، وقتی کتاب ها و وسایلش رو دونه دونه می چینه توی جعبه، وقتی از کنارت با لبخند رد میشه و میگه مواظب خودت باش، یا شاید هم چیزی نگه و از کنارت رد بشه، آروم می ایستی و از پشت سر رفتنش رو تماشا می کنی و نمی میری.

من: ممنون آقای دکتر. ممنون که جونم رو نجات دادید.

خورشید خانوم؛

حاصل آشنایی با تو یه مشما قرص اعصاب شد برام. دکتر گفته اگر قرص ها رو منظم و سر وقت بخورم و همونجوری که اون گفته هر وقت که یاد تو می افتم حواسم رو پرت کنم و به خرگوش سفید دشت های سر سبز فکر کنم، بدون تو هم می تونم زنده بمونم. خونه ی پرش اینه که دوتا دیگه به قرص هام اضافه می کنه و جونم رو نجات میده. پس نگران من نباش و برو. فقط مواظب باش اونجایی که میری هیچ مردی لبخند قشنگت رو نبینه. پوست همه آدم ها مثل پوست من کلفت نیست. ممکنه روزی که تنهاشون میذاری و میری، دیگه قلب شون به حرف دکترشون گوش نکنه.

مواظب خودت باش.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آندوسکوپی

دقیقا در اوج ارتباطاتِ پنهانی عمو رضا و گوهر؛ زنِ آقا سیّد، عمو رضا دچارِ معده درد می شود و دکتر معالجش تشخیص دقیق بیماری را منوط به خوردن روغن کرچک و انجام آندوسکوپی می کند.

عمو رضا پسر دوم یک خانواده روستایی بود که در سن نوجوانی از اردبیل برای کار به تهران آمده و ماندگار شده بود. در یک کارگاه چوب بری زیر پُل چوبی کار می کرد و کم کم استاد کار شده بود. قد متوسطی داشت که شانه های پهن اش باعث شده بود کوتاه تر از آنچه بود به نظر بیاید. ترکیب موهای حالت دارش که خیلی زود جوگندمی شده بود با صورت گردِ همیشه تراشیده اش چهره ی زیبایی برای او ساخته بود که هیچ نشانی از یک بچه ی روستایی نداشت. مرتب بودن لباسهای نه چندان قیمتی اش ظاهر عمو رضا را به شکل فوق العاده ای کامل می کرد. صدای زیبایی هم داشت و هر زمان که سر کیف بود ترانه های ایرج را می خواند و چَه چَه می زد. تنها چیزی که از عمو رضا در ذوق می زد لهجه ی او بود که هنگام خواندن ترانه های فارسی تمام زیبایی های صدایش را زیر سوال می برد.

خبر بیماریِ عمو رضا و اینکه نوع بیماریش جوری ست که باید با یک اسم خارجی درمان شود در بین فامیل های تازه از روستا به شهر آمده ی دهه پنجاه و شصت دهان به دهان می گردد و خواهرهای عمو رضا موی کنان و مویه کنان راهی خانه او میشوند. چند روز گریه و شیون این خواهران عنقریب به ماتم نشسته، پدرم را مجاب می کند تا شب قبل از آندوسکوپی به همراه بقیه ی پسرعموهایش برای روحیه دادن و خیلی زیر پوستی خداحافظی از پسرعموی بیمارش؛ به خانه ی عمو رضا بِرود. دست بر قضا آن شب گوهر و آقا سیّد که همسایه ی عمو رضا بودن هم برای عیادت به آنجا می آیند.

خانه عمو رضا مشتمل بود بر یک آشپزخانه کوچک و یک دستشویی با سقفی از نبشی های فلزی زنگ زده که بین نبشی ها موزائیک های چهل در چهل طرح خورشیدی چیده بودند و دیوار بیرونی آنها از سیمانِ سیاه بود که همیشه ی خدا لامپ دستشویی اتصالی داشت و خود به خود روشن و خاموش می شد، و دو اتاق تو در توی چهارده متری در گوشه ی دیگر حیاط که با چهار لنگه درب چوبی از هم جدا میشدند. اتاق پشتی یک پیش بخاری داشت که روی دیوار وسط آن حاج عظیمِ نقاش با رنگ روغن طرح منظره ای از یک برکه با حاشیه ای از چند درخت و مقداری گیاه سبز نامفهوم و چند مرغابی کشیده بود. دوتا از مرغابی ها درحال بلند شدن از سطح برکه بودند و یک مرغابی جوری که گویی هنوز تصمیم نهایی خود را برای پرواز نگرفته است در حال شنا. روی پیش بخاری هم یک رادیوی دو موجِ بزرگ با یک عکس قاب شده از پدر عمو رضا بود که پاپاخ معروف روسی اش را که در جنگ جهانی دوم از یک سرباز روسی هدیه گرفته بود بر سر داشت. این اتاق، اتاق خواب عمو رضا و همسرش بود و اتاق جلویی که با یک لنگه درب فلزی با شیشه ی مشجرِ طرح لوزی به حیاط راه داشت، اتاق نشیمن خانواده در طول روز و اتاق خواب بچه ها در طول شب. مهمان که می آمد زنانه و مردانه را با این اتاق ها جدا می کردند و در مراسمات مختلف درها را از لولا باز کرده و با نردبان چوبیِ کنار حیاط به پشت بام آشپزخانه منتقل می کردند تا از تمام فضای خانه استفاده کنند.

آن شب عمو رضا یکی از دربهای چوبی را باز کرده و تشکش را جوری کنار در پهن کرده بود که هم عیادت کنندگان زن بتوانند از اتاق پشتی او را ببینند و هم عیادت کنندگان مرد. در عین حال تفکیک جنسیتی مهمانان هم رعایت شود. گوهر آن سوی در رو به عمو رضا می نشیند و آقا سیّد این سوی در، کنار عمو رضا.

عمو رضا که خود را از هر لحظه دیگری به مرگ نزدیکتر می بیند، فرصت را غنیمت شمرده و شروع می کند به التماسِ آقا سیّد که اِلا و بِلا اگر تو حلالم نکنی من نمی توانم با آرامش خاطر رَخت از این دنیای فانی بَر ببندم. بعدها وقتی پدرم داستان آن شب را برای یکی از پسرعموهایش تعریف می کرد من خیلی اتفاقی شنیدم که آقا سیّدِ بی خبر از همه جا که دلیلی برای حلال نکردن همسایه ی مهربانِ دَمِ مرگش نمی دیده اعلام می کند که چیزی جز خوبی از عمو رضا ندیده و این عمو رضاست که باید او را حلال کند. تعارفِ عمو رضا و آقا سید در مقابل دیدگان پسرِ عمو رضا و پسرعموهایش که همگی کم و بیش از ارتباطات عمو رضا و گوهر مطلع بودند چندبار تکرار و بالاخره آقا سیّد اعلام می کند که عمو رضا را حلال کرده است. آقا سیّد که میرود؛ پدرم و پسرعموهایش به عمو رضا گیر میدهند که این حلالیت به لعنت سگ نمی ارزد و عمو رضا اول باید آقا سید را از اتفاقاتی که افتاده مطلع می کرده و بعد درخواست حلالیت می داده. عمو رضا که تا چند لحظه پیش خودش را فارغ از تمام گناهانِ کرده می دانسته، حالا با شنیدن حرف های پسر عموهایش دوباره سنگینی بار گناه را بر شانه هایش حس می کند. کمی به فکر فرو رفته و بعد برخواسته و به سمت یخچال میرود. گرفتن شیشه ی روغن کرچک در دستان و بالا رفتن صدای جیغ و شیون خواهران عمو رضا باعث میشود که بحث گوهر و حلالیت آقا سیّد متوقف شود. تمام این مدت هم زنِ عمو رضا خودش را پشت سماور آشپزخانه آن سمت حیاط مشغول نگه می دارد تا حرف هایی که در مورد شوهرش و گوهر خانم زده میشود را نشنود.

بعدها داستان حلالیت خواستن عمو رضا از آقا سیّد چندین و چند بار دیگر تکرار میشود. یعنی تا سالها هر وقت دکتر آزمایشی برای عمو رضا می نوشته که او از کم و کیفِ آزمایش سر در نمی آورده، شال و کلاه کرده و درب خانه ی آقا سید را از پاشنه درمی آورده تا از او حلالیت بطلبد. به واقعیت بدهکار خواهم شد اگر یادآور نشوم که این حلالیت خواستن های پیاپی ابدا به این معنی نبوده که عمو رضا از کیفیت ارتباطش با گوهر کاسته بوده و هفته ای یکی دوبار  به دیدارش نمی رفته!

حالا سال هاست که از آن روزها می گذرد. آقا سید چند سالی هست که مرده است. گوهر خانم که کاملا پیر شده صبح به صبح یک زیرانداز می اندازد مقابل درب خانه اش و بدون اینکه با کسی صحبت کند تا غروب به ورودی کوچه خیره میشود. موهای زیبای عمو رضا کاملا سفید و کم پشت شده است و موقع راه رفتن به عصای چوبی اش تکیه میدهد و دیگر وقتی از مقابل خانه آقا سید و گوهر رد میشود به یک سلام و علیک ساده اکتفا می کند. زنِ عمو رضا هم با اینکه خیلی پیر و از کار افتاده شده است هنوز خود را پشت سماور آشپزخانه مشغول نگه داشته تا نفهمد که دل شوهرش با گوهر است، نه او.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan