۶ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

داستان های پند آموز

دیگه دارم به سردردهام عادت می کنم. انگار این سردرد کوفتی داره خیلی زود یه بخشی از وجودم میشه. امروز صبح با هم بیدار شدیم. چون هنوز خیلی به کارهاش اعتمادی ندارم دوتا قرص خوردم که در طول روز پاچه ام رو نگیره و بعدش به سمت اداره راه افتادم. توی ترافیکِ نواب برای اینکه به دوست جدیدم بی محلی کرده باشم که پُر رو نشه، به گذشته ها برگشتم. به داستان های پندآموزی که پدرم شب ها تعریف می کرد. ناغافل رسیدم به این بخش از داستان شنگول و منگول:

"شنگولومی...، مَنگولومی...، یِمی یِی دین

آی داشّاقیم...، وای داشّاقیم...، دِمی یِی دین!"

یعنی: شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

موضوع از این قرار بوده که در ویرایش داستان شنگول و منگولِ روستای ما وقتی مادر بُزها به خانه بر می گرده و متوجه می شه که آقا گرگه بچه هاش رو دریده به جای اینکه با دو شاخ تیزش شکم گرگ رو پاره کنه خایه های گرگ رو پاره می کنه! گرگ در حال احتضار فریاد وای خایه ها سر می ده و مادر شنگول و منگول با تمسخر به اون می گه که باید فکر این روزها رو قبلا می کردی. شنگول و منگولم رو نمی خوردی...، آی خایه هام، وای خایه هام نمی گفتی!

بی اختیار یاد سردردهام افتادم. با خودم فکر کردم اگه با بابام درد و دل کنم و داستان خورشید خانومم و اتفاقات یک سال گذشته و دردهایی که توی سرم لونه کردن رو به اون بگم، چه عکس العملی نشون میده؟ بعد به این نتیجه رسیدم که قطع به یقین چشم های مهربون و از سو افتاده اش پُر اشک میشه و در حالی که سعی می کنه سَرم رو توی بغلش بگیره میگه: سمت خورشید خانوم نمی رفتی...، آی داشّاقیم وای داشّاقیم نمی گفتی!

و من ا... توفیق.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

رویا...

دلم یه بیوه ی تُپول و سن بالا می خواد توی جنوب شهر. یه جایی مثل سه راه آذری. اسمش پوران باشه، یا توران باشه، یا مثلا شهلا. خونه اش تهِ یه پس کوچه ی بن بست باشه با یه درِ مغز پسته ای که نیمه ی بالایی دَر پُر شده از برچسب های تخلیه چاه و لوله بازکنی که سه شماره اول همه شون سه تا پَنجه. زنگ خونه اش از این سوت بلبلی ها باشه که هر وقتِ خدا زنگ رو می زنم صداش تا پنج تا خونه اون طرف تر بره و اَختر خانم از بالای پشت بوم نگاه کنه و به نشانه تاسف سرش رو تکون بده، و من به یه وَرَم هم نباشه که اون چه فکری در مورد من یا همسایه اش می کنه. در رو که به روم باز می کنه حیاط اونقدر کوچیک باشه که مجبور بشه خودش رو به دیوار سیمانیِ توالت بچسبونه که من بتونم وارد حیاط بشم. وقتی در رو بستم بگه معلومه کجایی لاشی؟ نباید یه حالی از ما بپرسی؟ بعد آروم بغلم کنه و توی گوشم بگه که دلش برام تنگ شده بوده. نایلون میوه ها رو کنارِ درِ فلزی که نیمه ی بالاییش شیشه ی مُشجر لوزی داره بذارم و وارد پذیرایی بشم که سر و ته اش دوازده، سیزده متر بیشتر نیست. خونه اش مبل و کاناپه و کُنسول نداشته باشه. یه جفت پشتیِ قرمزِ بافت ترکمن قدیمی داشته باشه، با یه پتوی طرح پلنگی که کنار بخاری گازیِ قهوه ای رنگ پهن شده. جلوی آشپزخانه هم یه سبدِ کوچیک سبزی روی زمین باشه که رنگ زرد دسته ی پلاستیکی چاقو از لای سبزی ها به چشم می خوره. در حالی که میگه چرا خبر ندادی تا یه دستی سر و روی این خونه بکشم با عجله سعی کنه خونه رو مرتب کنه و من با لبخند بگم عمدا بی خبر اومدم که ببینم چقدر با سلیقه ای؟ خودم برم از تو آبچکان دوتا لیوان دسته دار بیارم و از کتریِ روی بخاری دوتا چایی بریزم و ازش بخوام که دست از مرتب کردن خونه برداره و کنارم بشینه. نگاه به چشم های خسته ام بکنه و بگه چه مرگته؟ چرا اینقدر دَمَقی؟ بگم سَرم درد می کنه. چندتا شاگرد آهنگر پُتک شون رو گرفتن دستشون و دارن توی مغزم آهنِ داغ می کوبن. سَرم رو بگیره روی زانوش و با انگشت هاش موهام رو بازی بده و بگه اگر جای من بودی چی کار می کردی؟ بعد برای بار هزارم از شوهر بی همه چیزش تعریف کنه که جوانی و خوشگلی اون رو پای کفترها و منقل و وافورش سوزونده. همینجوری که داره برام صحبت می کنه من خوابم ببره و وقتی بیدار میشم ببینم یه بالش زیر سرم گذاشته و یه لحاف با پارچه ی گل گلی روم کشیده. با لبخند بگه خوب موقعی بیدار شدی. دارم ناهار میارم. بوی استانبلیِ فلفلیِ بدون گوشت اش خواب رو از چشم هام بگیره و پاشم چهار زانو مثل بچه ها کنار سفره بشینم و یادم بره که این سر درد لعنتی چند روزه دست از سرم برنمی داره.

ای کاش بعضی از رویاها رو میشد از توی مغز بیرون کشید و زندگی کرد. مثل رویای داشتن یه دوست بیوه، توی سه راه آذری.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

درد...

"دردم از یار است و درمان نیز هم

                    دل فدای او شد و جان نیز هم

 این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

                   یار ما این دارد و آن نیز هم

 یاد باد آن کو به قصد خون ما

                   عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 دوستان در پرده می‌گویم سخن

                   گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 چون سر آمد دولت شب‌های وصل

                   بگذرد ایام هجران نیز هم

 هر دو عالم یک فروغ روی اوست

                   گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 اعتمادی نیست بر کار جهان

                   بلکه بر گردون گردان نیز هم

 عاشق از قاضی نترسد می بیار

                   بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 محتسب داند که حافظ عاشق است

                   و آصف ملک سلیمان نیز هم"


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

...که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.

پدرم خیلی دوست داشت که من توی سن کم با جوان های بزرگتر از خودم بگردم. اینجوری حس می کرد که بزرگ و برای خودم کسی شدم. عاشق این بود که جوونی بشم، اصطلاحا گردن کلفت، سرکش و زبل. قربون دلش برم که حاصل زحماتش یه پخمه بیشتر نشد. هر وقت می دید که پسر عموهای هجده تا بیست ساله ام دارن میرن گردش، سینما یا جاهای دیگه...، ازشون می خواست من رو هم با خودشون ببرن.

یه روز شنیده بود که داییم با چندتا از دوستاش برنامه ریزی کردن که برای شرط بندی برن تماشای مسابقات اسب دوانی. طبق معمول ازشون خواسته بود که من رو هم با خودِشون ببرن. یه دایی که با دوستاش برای قمار برنامه ریزی کرده خیلی کار سختی داشت تا اجازه یه بچه 12 ساله رو از خواهری با جدّیت مادر من بگیره. کورس مسابقات در محله نوروز آباد، جنب اتوبان آزادگان فعلی بود. به محض ورود؛ داییم و دوستاش سریعا دفترچه مشخصات اسب ها رو تهیه کردن و شروع کردن با خودکار چیزهایی رو نوشتن و محاسبه کردن. چندتا معیار برای انتخاب اسب خوب داشتن. ترکمن باشه، پاهای بلند، سینه ستبر و صورت کوچیکی داشته باشه. اگه زمان ورود به کورس مسابقه، بی تاب باشه و دُمِش رو زیاد تکون بده که میشه نور علی نور.

به محض اینکه تشنگی به هر کدوم از اعضای تیم ما چیره می شد، برای اینکه فرصت مطالعه روی اسب ها رو از دست نده، یه پنجاه تومانی جلوی من می گرفت و می گفت: یه کوکا برای من میگیری، یکی هم برای خودت. بقیه اش رو هم بزار تو جیبیت. قیمت کوکا 20 تومان بود. معمولا من برای خودم نمی خریدم و 30 تومان میزدم به جیب. تا شب، پول تو جیبیِ یک ماه رو کاسب بودم. از هفته های بعد، اونها به من نیاز داشتن و من به اونها. خود به خود شدم عضوی از تیمشون.

مسیر بوفه از بین اصطبل ها می گذشت. اجتماعات کوچیک صاحبان اسب و اسب سواران در مقابل اصطبل ها دیدنی و برای من جذاب بود. مواقع بی کاری وارد اصطبل ها می شدم و اسب ها رو از نزدیک می دیدم. کم کم عشقم به اسب زیاد شد. یه روز که پس اندازم از هزار تومان بیشتر شده بود به فکر خرید یه اسب افتادم. هیچ صاحب اسبی حاضر نبود قیمت اسبش رو به یه بچه 12 ساله بگه. اونهایی هم که این کار رو انجام می دادن، خیلی سربالا قیمت های چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی می گفتن. بالاخره یه مادیان پیر پیدا کردم که اگه اشتباه نکنم یکی از چشماش هم کور بود. قیمتش پنجاه هزار تومان بود.

شب با کلی مقدمه چینی به بابام گفتم که برای خرید یه اسب به کمی پول احتیاج دارم. میدونم که 50 هزارتومان اصلا پول کمی برای بابام نبود ولی معمولا قدرت و پول باباها از نظر بچه ها بی انتهاست. بابام کارم رو تایید کرد و گفت که اسب رو میاریم و توی حموم نگه می داریم. لازم به ذکرِه که طراحی خونمون طوری بود که برای رسیدن به حموم حتما باید از اتاق پذیرایی رد می شدیم. گفت مواقعی هم که می خواهیم بریم حموم یک ساعت می بریمش هواخوری. به عموت هم می گیم که از دِهات برامون علوفه بفرسته.

عاشق همچین بابایی هستم.

مامانم با صدای بلند خندید و شروع کرد به دست انداختن من. می گفت عصرها میتونی توی همین باغِ روبروی خونه، اسب رو کرایه بدی و کلی پول به جیب بزنی. بالاخره انقدر گفت و خندید که من با بغض قید خرید اون مادیان رو زدم.

تا مدت ها جای خالیش توی حموممون حس می شد.

***

اگه مامانم اجازه داده بود اون اسب رو بخرم، مسیر زندگیم عوض میشد.

اول شروع می کردم به کرایه دادن اون اسب. هر دور 20 تومان. پنج شنبه، جمعه و ایام تعطیل،30 تومان. اما یه مادیان پیر ضمانت کاری خوبی نبود. در برنامه های میان مدتم می گشتم و یه اسب نر برای یک شب کرایه می کردم که بتونه یه مادیانِ پیرِ یک چشم رو باردار کنه. عمل زایمان بصورت کاملا موفقیت آمیزی توی حموم خونه مون انجام می شد. حتما کره اسب از جنس ماده یا همون مونث خودمون می بود. تا زمان باردار شدن این کره اسب اونقدر پول پس انداز می کردم که شوهر اصیل تری رو براش کرایه کنم. این کار تا امروز چندبار تکرار شده و امروز یه اسب اصیل ترکمن داشتم.

یه روزی از همین روزها، به تاخت میومدم در خونه تون. البته بعد از شام که ترافیک کم می شه. اسب رو روی کولم از پله ها می آوردم بالا. می اومدم سر میز غذا خوری تون و در یک چشم به هم زدن می کشیدمت بالای اسب. تفنگ های چهارپاره برای زدن من بیرون می اومد. من با نعره ای که ناخودآگاه نعره های گالان اوجا رو توی ذهن همه تداعی می کرد، می گفتم : آقا موچم. موچ . پله ها نمی ذارن ما فرار کنیم. باید تا پایین پله ها جادّه خدا بدید.

از اونجایی که تفنگ به دستان، آدم های تحصیل کرده ای بودن، این درخواست منطقی رو می پذیرفتن. اما در زندگی ای که قراره مرد و زن کنار هم و کاملا برابر باشن، وظیفه پایین آوردن اسب از پله ها با تو بود.

وقتی پایین پله ها رسیدیم، می گفتیم تا شماره سه بشمارن و شلیک کنن. قبل از عدد سه، ما توی اینچه برون چادر خودمون رو برپا کرده بودیم. چندتا گوسفند می خریدیم و دوتا دونه بز. دیگه لازم نبود اسب مون رو توی حموم خونه مون نگه داریم. صحرا اونقدر بزرگ بود که بتونیم یه اصطبل کوچیک بسازیم. من روی زمین کار می کردم و تو شیر می دوشیدی. آخ آخ چه زندگی ای داشتیم؛ همه دنیا به ما حسودی می کرد.

الان می فهمم که مادرم چه ظلمی در حق من کرده. آینده ام رو نابود کرده.


پی نوشت: این پست چند سال پیش نوشته شده بود که در وبلاگ قدیمیم درج کرده بودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تراژدی

"تراژدی این است که اصلا قهر ما جزو اخبار قرار نمی گیرد."   محسن نامجو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تَبَرزن...

تمام عمر نرسیدم.

درست مثل درختی که هرچه دوید، دریا از او دورتر شد. حالا منتظر دست تَبرزَنم تا جنازه ام را به یک پیرمرد قایق سازِ بندری بفروشد. پیرمرد از کُنده ام قایقی بسازد و از دستانم، جفتی پارو. سپس یک جوان سیاه جنوبی من را برده و به آبی دریا برساند. به صید ماهی برود و برای عشقش شال رنگی و النگوی طلا بخرد.  

از سوختن در گوشه ی اجاق کلبه ای متروکه نمی ترسم، تصور خشک شدن روی ریشه های گندیده ام نگرانم می کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan