ماههاست که مُرده ایم.

درست روزی که خواهرمون رو کشتن.

ما تموم شدیم! چند دقیقه قبل از اینکه اون تموم کنه. نمی دونم چرا هنوز نفس می کشیم. البته خیلی سخت. هوای خیابون مثل یه خنجر حلقِ بغض گرفته مون رو پاره می کنه و به سختی خودش رو میرسونه به ریه هامون. فقط دوتا چیز برامون مونده. اولی امیده و دومی خشم. امید نور چندانی نداره! اما داریم تمام تلاش مون رو می کنیم که زنده نگه اش داریم. این تنها راه ما برای بازگشت به زندگیه. اگر خاموش بشه دیگه اون نفس کوفتی مون هم بالا نمیاد. اما اگر زنده نگه اش داریم با خشمی که اتفاقا خیلی خوب توی دل مون کاشته شده و ریشه دوونده آوار میشیم روی سرشون و دنیا رو جلوی چشم هاشون سیاه می کنیم. 

اگر موفق شدیم دوباره عاشق میشیم و توی وبلاگ هامون برای دخترهای قشنگ سرزمین مون متن می نویسیم و عاشقی می کنیم. اما اگر موفق نشدیم؛ دیدار به قیامت.