۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

نامه ای به همسرم

همسر زیبای من سلام.

این نامه شاید آخرین نامه ای باشد که می نویسم. امیدوارم قبل از خواندنش تمام زیرساخت های برق و اینترنت توسط دشمن و یا بنا به مصلحت اندیشی، توسط دوستان قطع نشده باشد. مگر یادت نمی آید کسی که آن روزها دشمن ما بود و بعدها دوست و برادرمان شد با موشک و راکت هشت سال زیر ساخت های برق و گاز و آب مان را هدف گرفت و کسی که دوست مان بود چهل سال با پارازیت و فیلترینگ و عملیات راپل، اینترنت و ماهواره مان را! و این دو آنقدر نقش خود را احمقانه بازی کردند که ما گم شدیم و نفهمیدیم که کدام یک دوست است و کدام یک دشمن. آنقدر گیج شدیم که از کشته شدن برادران مان و تجاوز به خواهران مان در خرمشهر به کسانی پناه بردیم که برادران مان را در کف خیابان انقلاب به خاک و خون کشیدند و به خواهران مان در زندان های کهریزک تجاوز کردند.

انگار نمایش لوطی و انترش دارد به پرده آخر خود می رسد. انگار دوست و دشمن ما یا دشمن و دوست ما، قصد سر شاخ شدن با هم را دارند. یکی سردار دیگری را می زند، دیگری سرداران آن یکی را. یکی هواپیماهای میلیون دلاری خود را به پرواز در می آورد، و دیگری موشک های میان بُرد و دور بُرد خود را. اصلا هم برای هیچکدام شان مهم نیست که در این میان، من و تو و فرزندان زیبای مان خواهیم مُرد. فرزندانی که برای هرکدام امیدی داشتیم و آرزویی. می خواستیم با یکی در لحظه ی رسیدن به آرزوهایش از شادی به آسمان بپریم و با دیگری هنگامی که دست عروس زیبایش را در دست می گیرد.

همسر زیبای من؛

نمی دانم فردا درون هواپیمای مسافربری توسط موشک های آنهایی که می گویند دوست مان هستند خواهیم سوخت یا توسط موشک دشمنانی که برای آزاد کردن ما از دست دوستان مان می آیند! اما می دانم در این بازی که چند احمق شروع کرده اند، من و تو و فرزندانمان نقش قربانی را بازی خواهیم کرد. پس برای هر کدام مان یک گلدان از گل های بنفشه کنار بگذار. شاید لازم باشد فردا یکی از گلدان ها را با یک ربان مشکی روی میز کلاس پسرمان بگذاریم و روز بعدش گلدان دیگری را روی میز کلاس دخترمان. زود یا دیر هم یکی روی میز کار من خواهید گذاشت. اگر تا آن روز این احمقان، گلخانه مان را به آتش نکشند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

زوربای یونانی

"من وقتی هوس چیزی بکنم می‌دانی چه می‌کنم؟

آنقدر از آن چیز می‌خورم تا دلم را بزند و دیگر هیچ گاه فکرش را نکنم، یا اگر هم فکرش را کردم حال استفراغ به‌من دست بدهد. وقتی بچه بودم مرده گیلاس بودم. زیاد هم پول نداشتم و نمی‌توانستم یک دفعه مقدار زیادی بخرم، به‌طوری که هر وقت گیلاس می‌خریدم و می‌خوردم باز هوسش را می‌کردم. روز و شب فکر و ذکری به‌جز گیلاس نداشتم و براستی که از نداشتن آن در رنج بودم. تا اینکه یک روز عصبانی شدم یا خجالت کشیدم، درست نمی‌دانم. فقط حس کردم که در دست گیلاس اسیرم، و همین خود، مرا مضحکه مردم کرده ‌بود. آن وقت چه کردم؟ یک شب پاشدم و پاورچین پاورچین رفتم جیبهای پدرم را گشتم، یک مجیدیه نقره پیدا کردم و آن را کش رفتم و صبح زود به‌سراغ باغبانی رفتم. یک زنبیل گیلاس خریدم، در خندقی نشستم و شروع به‌خوردن کردم. آنقدر خوردم و خوردم و هی خوردم تا شکمم باد کرد. لحظه‌ای بعد معده‌ام درد گرفت و حالم بهم‌خورد. آره ارباب، هی استفراغ کردم و کردم، و از آن روز به‌بعد دیگر هوس گیلاس در من کشته‌شد؛ به‌طوری که دیگر تاب دیدن عکس گیلاس را هم نداشتم. نجات پیدا کرده‌بودم. نگاهشان می‌کردم و می‌گفتم: «دیگر احتیاجی به‌شما ندارم!» بعدها همین کار را با شراب و توتون هم کردم.  البته هنوز شراب می نوشم و سیگار هم می کشم، ولی هر وقت دلم خواست ترکشان می کنم و دیگر هوس برمن چیره نیست.

از من بشنو، ارباب، و بدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه آدم از هر چه هوس می‌کند به‌حد اشباع بخورد، نه اینکه خود را از آن محروم کند." زوربای یونانی

***

از وقتی نوجوان بودم مرده عشق بودم. عاشق هر کس که می شدم اتفاقاتی می افتاد که در نهایت نمی توانستم آنگونه که می خواهم عاشقی کنم. تا اینکه در دست عشق اسیر شدم. و همین خود، مرا مضحکه مردم کرد. البته اعتراف می کنم که از این لحظه به بعد را بی اختیار قدم برداشتم. یعنی می دانید چه کردم؟ من به همان راهی رفتم که زوربای یونانی رفته بود. یعنی با عشق همان کاری را کردم که او با گیلاس ها کرد. آنقدر از عشق خوردم که  دلم را زد و بالا آوردم و نجات پیدا کردم. حالا به عشق نگاه می کنم و می گویم: "دیگر احتیاجی به تو ندارم."

حالا آزاد شده ام. دیگر وقتی شب یلدا می شود احساساتم قلیان نمی کنند و یلدا مثل تمام شب های دیگر است، فقط یک دقیقه طولانی تر. حالا وقتی پاییز می آید و می رود و تمام می شود، چشمانم حساسیت فصلی نمی گیرند. حالا منتظر باریدن بارانم تا فقط آلودگی های هوای شهر را بشورد و با خود ببرد و احتمالا در فصل گرم سال مشکلی به نام کم آبی نداشته باشیم. حالا تمام خیابان های شهر مثل هم هستند. شلوغ، پر ترافیک و البته دوست داشتنی.

حالا هر وقت به فکر گیلاس می افتم، حال استفراغ به من دست می دهد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan