۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

عشق اداری!

احتمالا در مورد عشقِ الهی چیزی می دونید. امروز می خوام از عشقِ اداری براتون بنویسم!

همونجوری که از اسمش مشخصه در عشقِ اداری، عاشق شمایید و معشوق همکار میز کناری یا نهایتا اتاق بغلی شما. اداره هم، محیط زیست این عشقه. روش عاشق شدن خیلی ساده ست و نیازی به توضیح اضافی نداره. یا با کَل کَل شروع میشه یا با جُک گفتن و شوخی های عموما خیلی لوس. توجیه این نوع عشق هم اینه که از بیست و چهار ساعتِ شبانه روز کلا دو ساعت زن خودتون رو می بینید و ده ساعت همکارتون رو! قطعا بیشتر همدیگه رو می شناسید و حرف هم رو می فهمید. بارها با خودتون هم مرور می کنید که اگر در زن گرفتن عجله نکرده بودید این فرصت رو داشتید که با این همکارتون ازدواج کنید اما غافلید از اینکه همکار مثل خواهر زن، نون زیر کبابه. اگر با خواهر زنتون ازدواج کرده بودید اون وقت زن فعلی تون میشد خواهر زن و دلتون ضعف می رفت برای اینکه یکبار ترتیبش رو بدید!

تویِ اداره ما هشت تا خانم کار می کنند و هفت تا آقا. به جز ناصر که احتمالا به خاطر شرایط سنی اش به ناتوانی جنسی رسیده، و قدرت اله که به خاطر بیماریش نمی تونه برای عاشقیت وقت بذاره بقیه ی آقایون عاشق خانم های همکار هستند. بعضی ها عاشق یک خانم و بعضی ها عاشق دوتا از اونها. من خودم یک دور کامل عاشق همه ی زنان اداره مون شده ام. عاشق هر کدام شون هم که میشم حس می کنم عشق قبلی سوء تفاهم بوده و عشق واقعی همین حِسی ست که من الان به این جدیده دارم. قبلی اشتباهی بوده که من از سر نادانی انجام داده ام. انسان هم که جایز الخطاست و خدا ستار العیوب! این رو همه می دونند. حتا ملاها! طنز ماجرا هم اینجاست که عاشق هر کدام که میشم اونقدر شلوغ بازی درمیارم که از آبدارچی گرفته تا معاون وزیر همه می فهمند. حتا اون زنی که تقدیرش جوری رقم خورده که قراره در آینده عاشقش بشم. وقتی عاشق بعدی میشم کلی انرژی صرف می کنم تا ثابت کنم اون رو از قبلی بیشتر دوست دارم و دیگه بعدی وجود نداره. این چرخه اونقدر تکرار میشه تا دوباره میرسم به خانم همکار اولی.

مَمَدرضا میگه ما دلمون مثل دریاست. بزرگ! جا برای همه زنان اطراف مون هست. یا لااقل می تونیم براشون جا باز کنیم. راست میگه مَمَدرضا! ما آدم های دل گنده ای هستیم!

از بین همه ی عاشق های اداره مون فقط مسعود به آرزوش رسید! این رو وقتی فهمیدیم که شکمِ خانم میز بغلی مسعود اومد جلو! خبر زنِ دوم گرفتن مسعود مثل بمب توی ساختمان ترکید و همه رو به خودش مشغول کرد. یعنی نمی شد توی آسانسور یا سلف یا هر جای دیگه ای کسی من رو ببینه و از جزئیات این ازدواج سوال نکنه. برای خیلی هاشون هم پاسخ این سوال مهم بود که اول ازدواج کردن و بعد باردار شدن یا اول باردار شدن و بعدا ازدواج کردن؟ به هر کدام یه جوری جواب می دادم. به یکی با شوخی و به یکی با چهره ای جدی.

پسر مسعود به دنیا اومد و رسما عشقش تبدیل به زن دومش شد. کم کم شور و شوق عشق بازی های قایمکی شون جای خودش رو به دعواهای ریز و درشتشون داد. الان هر کدام دنبال راهی هستند تا از اون یکی خلاص بشن.

مَمَدرضا میگه اسمِ این تجربیات ما عشق نیست. کمبودیه که توی روح و روان مون داریم و برای پُر کردنش به هر موقعیتی چنگ می زنیم و معمولا هم نمی تونیم پُرش کنیم. اگر مَمَدرضا راست بگه، احتمالا این موضوع یه ریشه ای در کودکی ما داره. شاید یه کمبود محبت، یا کمبود توجه، یا هر نوع کمبود دیگه ای جوری روح مون رو خراشیده که به این روز افتادیم.

الان که مسعود رو می بینم دیگه خوشحالم که به عشق و آرزوم نرسیدم. همین که تا بازنشسته شدن توی اداره نوبتی عاشق همکارهام بشم و بعد از ساعت اداری برم سر خونه و زندگی خودم بهتر از اینیه که بخوام به یکی شون برسم و ببینم عشقمون سرابی بیش نبوده.

ولی ای کاش دل کوچیکی داشتیم و فقط زن مون توی دل مون جا می شد؛ با این حال تا عاشق اون یکی همکارمون میشم شما رو به خدای متعال می سپارم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

هیچ

"بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،

وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،

شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،

من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

کار بزرگ!

پسر بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از منی که خیلی بچه ی خوبی بودم تعریف و تمجید می کرد. وقتی به محمد کمک می کردم یه حال خوبی داشتم. حس می کردم انسان خوبی هستم و کار بزرگی انجام میدم.

چند روز پیش ناهار نداشتم. رفتم از ساندویچی عمو بهروز یه بندری بگیرم. توی گرمای ظهر مرداد تو خودم بودم که یه بچه چندتا جوراب جلوی من گرفت و ازم خواست که یکی ازش بخرم. راستش جوراب هام همه کهنه شده اند و اتفاقا جوراب می خواستم. اما نمی دونم چرا وقتی از دست فروش چیزی می خرم حس می کنم که سرم کلاه رفته. با بی محلی اشاره کردم که جوراب نمی خوام. یه دفعه گفت: "عمو برام یه املت می خری؟" لحن صداش جوری بود که بی اختیار به چشم هاش نگاه کردم. یه پسرِ افغان بود توی سن و سالِ پسر بزرگه ی خودم. حدودای سیزده ساله. از عمو بهروز خواستم که یه امت براش آماده کنه. مردی که توی ساندویچی کنارم ایستاده بود هم یه نوشابه گرفت و داد به اون پسر. تا خودِ اداره مست کار خیرخواهانه ی خودم بودم. احساس می کردم محمد اثباتی رو از خود مخابرات تا خونه شون رسونده ام.

انگار پیدا کردن حال خوب اونقدر سخت شده که باید همیشه یک نفر نابینا باشه یا یک نفر نونی برای خوردن نداشته باشه تا این حال در به در ما خوب بشه! لعنت به این شکل حال خوب شدن و لعنت به بندری های عمو بهروز.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan