اواخر سال نود و هفت که چهار گوشه ی عاشقیت رو بوسیدم و برای همیشه دستکش هام رو آویختم، تصمیم گرفتم بزنم تو کار پول. یعنی تا اون روز پول درآوردن و پول دار شدن هیچ جایی از ذهن و زندگیم رو اشغال نکرده بود. کلا هرچی درمی آوردم یه چیزی هم قرض می گرفتم و خرج می کردم. دروغ چرا؟ یه جاهایی هم صدمه میدیدم. یارو کون نشور دوزار پول داشت و جوری قیافه می گرفت که انگار از کون فیل افتاده! یه جاهایی هم احساس بی عرضه گی می کردم. فکر می کردم همه بلدن پول دربیارن و من ضعف دارم. تا اینکه تصمیم گرفتم پول درآرم. الان زده ام تو کارهای مختلف. راستش تا الانش پول درآوردن راحت تر از اون چیزی بوده که فکرش رو می کردم. کافیه یه سوراخ دعایی رو پیدا کنی و تا کامل گشادش نکردی ولش نکنی. خوب که گشاد شد بری سراغ سوراخ بعدی.

راستی دقت کردید لحن نوشتاریم چقدر عوض شده. دیگه از حافظ و سعدی و مولانا دور شده ام و رسیده ام به ایرج میرزا.

توی زندگی هم همین وضع رو دارم. به جای اینکه عاشق خورشید خانم و قمر خانوم باشم و به عرفان فکر کنم، توی حجره میشینم و روزی چهارتا مشتری راه می اندازم. این وسط ها هم به زن هایی که از پیاده رو رد میشن میگم: پیس پیس پیس! خانم خوشگله در خدمت باشیم. یا توی اتوبان نور بالا میدم و جلوی پای زن ها ترمز می زنم و میگم: جووون. بخوریمت! بیا بالا خوشگله. یه بار ما رو امتحان کن. بد نمیگذره! یکی تور می زنم و می برم کارخونه!

اتوبان گفتم یاد یه خاطره قدیمی افتادم. سال هشتاد و سه یه پیکان مدل هشتاد داشتم که دوتا بوق داشت. بوق معمولی و بوق بلبلی. بوق بلبلی رو صاحب قبلیش اضافه کرده بود. توی اتوبان نواب با سرعت حدود پنجاه تا می رفتم که یه خانم شاسی بلندی رو زیر پل کمیل دیدم. با سرعت سر خرُ کج کردم و گرفتم سمت زنه که ناغافل زدم به یه جوان موتوری و کوبیدش به دیواره کناری پل. بیچاره خیلی تقلا کرد که تعادل خودش رو حفظ کنه. اما نتونست. یه لحظه انگار آب جوش ریخته باشن سرم. با خجالت پیاده شدم و دویدم سمت پسره. جاییش نشکسته بود اما از درد به خودش می پیچید. با شرمندگی ازش خواستم که ببرمش دکتر. به سختی بلند شد و روش رو تکوند و با یه نگاه غمناکی اون زن رو نشونم داد و گفت: خداییش می ارزه به خاطر سوار کردن اون، من رو بکشی؟ با خجالت گفتم نه! پسره با دردی که چهره اش رو مچاله کرده بود سوار موتورش شد و رفت. از خجالت نمی تونستم سوار ماشین بشم. توی آینه به زنه نگاه کردم. به اینکه برای چند دقیقه همخوابگی با اون داشتم یه جوون رو می کشتم. اینکه اون جوون همسر و پدر هم بود یا نه نمی دونم. ولی قطعا پسر یه زن و شوهری بوده که با هزار امید اون رو به دنیا آورده و بزرگش کرده بودن. به اینها فکر کردم و از خودم بدم اومد. بعد دنده عقب گرفتم و رسیدم به زنه. گفتم بیااا بالاااا. عین آدم های مستی که یه غمی داشته باشن و توی عالم مستی خراب شده باشن این جمله رو گفتم. زنه که تمام ماجرا رو دیده بود گفت عجب پررویی تو. مثل لات ها گفتم: مسخره بازی رو جمع کن بابا. به خاطر تو نزدیک بود قتل کنم. بیا بالا ببینم. وبقیه ی ماجرا...

حالا داستانم برگشته به اون روزها. لاشی بازی. انگار اگه توی عاشقیت موفق نیستم توی لاشی بازی برای خودم صاحب سبکم. اما فرقی که با اون روزها دارم در اینه که اون روزها یه لاشیِ خوشحال بودم اما الان یه لاشیِ غمگین.

یادمه اون روزها که تازه استخدام شده بودم یه روز توی باغ مهدی سیاه با توران آشنا شدم. توران اون موقع ها حدود 50 سال سن داشت. من نصف اون سن داشتم. زنجیر طلاش که می گفت یادگاری پسرشه افتاده بود ته استخر. همه هم مست بودن و کسی به یه ورش هم نبود که طلای اون بد بخت گم شده. من دلم سوخت و رفتم با هزار زحمت زنجیر توران رو پیدا کردم. موقع خداحافظی توران شماره تلفنم رو گرفت. از اون روز تا مدتها هر ماه یه دختر میاورد خونه اش و به من زنگ می زد. می گفت دلم برات تنگ شده. من هم به منشی اداره مون می گفتم که مثلا ساعت فلان توی شرکت بهمان که توی میدان امام حسینه جلسه دارم. منشی یه ماشین هماهنگ می کرد و من با ماشین اداره می رفتم خونه توران. راننده می نشست توی ماشین و من می رفتم جلسه و یک ساعت بعد برمی گشتم. تا شب برای ممدرضا تعریف می کردم و می خندیدیم. توی ساعت اداری با ماشین اداره بری خانم بازی و برگردی خیلی هنر می خواست که من داشتم.

اون روزها هنوز روزه می گرفتم. یه روز توران زنگ زد و برای ناهار دعوتم کرد. گفتم روزه ام. نمی تونم بیام. گفت پس برای افطار بیا. می دونستم که بعد از افطار قراره یه دختر جدید رو کنه. می خواستم یه ترامادول بخورم که وقتی می رم روی کار حداقل یک ساعت اون بالا باشم. اما باید قرص رو حداقل سه ساعت قبل از افطار می خوردم که وقت افطار اثر کنه. نمی دونستم باید چی کار کنم. یه قرص گذاشتم کف دست و رو کردم به آسمون. گفتم خدایا من ناچارم که این قرص رو بخورم، اما نمی خوام روزه ام باطل بشه. من بدون آب می خورمش، تو هم روزه ام رو باطل نکن. قرص رو بدون آب قورت دادم. قرص توی خشکی دهانم خودش رو به در و دیوار مالید و در نهایت به زبونچه ی کوچیک ته حلقم چسبید. هفت جد و آبادم اومد جلوی چشمام. داشتم خفه میشدم. دویدم آبخوری اداره و ته لیوان یه کم آب ریختم. گفتم خدایا دارم خفه میشم. یه کم آب می خورم که فقط نمیرم. ولی مرام داشته باش و روزه من رو باطل نکن! خلاصه خودم رو به افطار رسوندم و نشستم سر سفره افطار. اون دختر جدیده هم اومده بود. معلوم بود که همون اول مجذوب تدین من شده. این رو از نگاه هاش فهمیدم! بیچاره توران کلی تدارک افطار دیده بود. بعد از افطار به پشنوانه ترامادول داشتم توی اتاق پسر توران آتیش می سوزوندم که در خونه باز شد و پسر توران اومد تو. می خواست بره استادیوم و پرچم تیم مورد علاقه اش توی کشویی بود که من جلوی اون کشو داشتم هُنر هام رو نشون اون دختر میدادم. صدای توران رو شنیدم که جیغ کشید: حسین نرو تو اون اتاق. خاله نسرین داره بدن یه خانومی رو تتو می زنه. خانومه لخته! حسین حتا دستگیره در رو هم به پایین تا کرده بود. اما باز نکرد و برگشت. آدرس پرچمش رو داد که توران بیاد و برداره. چند لحظه بعد توران وارد شد و در حالی که دست هاش می لرزید توی کشو دنبال پرچم گشت. انقدر حول بود که پیداش نمی کرد. حسین از بیرون صدا می زد: بگو خاله روش رو بگیره و من بیام و خودم برش دارم. من هم همچنان مشغول کار خودم بودم. می دونستم در اون لحظه و اون شرایط کاری جز این از دستم بر نمیاد. توران عصبی شده بود و زیر لب می گفت: کثافت یه لحظه کاری نکن تا حسین رو راه بندازم!

اون شب و شب های زیادی مثل اون گذشت و تا مدت ها برای رفیق هام از لاشی بازی هام تعریف می کردم و می خندیدم. از این دست ماجراها به شکل روتین برام اتفاق می افتاد و همیشه من شاد و شنگول بودم. اما الان همون لاشی ام که دیگه خوشحال نیستم.

همین :(

 

برای شنیدن ترانه صدای بارون از راغب اینجا کلیک کنید.