۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

موضوع انشاء: تابستان گذشته را چگونه گذراندید

آقا اجازه...! ما در تابستان گذشته به اردبیل سفر کردیم. موقع بازگشت قصد داشتیم برای عشقمان یک مقدار عسلِ سبلان بگیریم که به ذهن مان رسید دیگر وقتش رسیده است که هدیه های عمومی مانند عسل و خامه و فطیر و اینجور چیزها را با هدیه های خصوصی تر جایگزین کرده و کم کم سر شوخی را باز کنیم. این بود که رفتیم و یک دست لباس زیرِ سه تیکه گرفتیم. یک دانه از این شورت های نخ در بهشت...، یک کُرست... و یک جوراب. آقا اجازه...! جورابه از این جوراب بلندها بود که در فیلم های خاک بر سری با دوتا بند و گیره به شورت وصل میشوند.

کلاس دوازدهم که بودیم یک روز وسط کلاس شیمی، وقتی داشتیم با دقت به صحبت های آقا معلم که از موازنه واکنش های شیمیایی صحبت می کرد گوش می دادیم، سوال برای مان پیش آمد که کُرست را چگونه می دوزند که سه بعدی میشود و بدون اینکه کبوتری داخلش باشد حالت خودش را حفظ می کند؟ آن روزها بابای امیر عبادی کُرست دوزی داشت. برای همین آرام جابجا شدیم و مشکل مان را با امیر درمیان گذاشتیم. امیر عبادی شاگرد اول کلاسمان بود و همیشه در حل مسائل با سعه صدر به همه بچه ها کمک می کرد. آقا اجازه...! وقتی امیر عبادی دید ما خِنگ تر از آنی هستیم که بتواند با تئوری شیر فهم مان کند چندتا کاغذ برداشت و الگوی کرست را برید. ما هم به بهانه آب خوردن رفتیم و از دفتر مدیر مدرسه چسب شیشه ای آوردیم و الگوهای بریده شده را با راهنمایی امیر عبادی به هم چسباندیم. آقا اجازه...! داشتیم کرستِ کاغذی مان را سایز می زدیم که معلم شیمی سر رسید و ما را دست به کرست گرفت. هرچه گفتیم خوبیت ندارد ما را با کرست ببری دفتر مدیر، مگر حاضر بود گوش کند؟! مدیر بیچاره نمی دانست چگونه جلوی خنده اش را بگیرد و سر ما داد بکشد. تا هفته ها هر وقت ما را می دید سریع می پیچید توی دفتر خودش که یک موقع پیش ما نخندد و پُررو مان نکند.

آقا اجازه...خلاصه...!، تهران که رسیدیم سوغاتی را کادوپیچ کرده و خیلی شکیل و مجلسی بردیم شرکت عشق مان. اما نمی دانیم چرا وقتی سوغاتی را باز کرد حراستِ بی جنبه اداره شان همان کاری را کرد که معلم شیمیِ بی معرفتمان سالها پیش کرده بود. دست از پا درازتر سوغاتی را برداشتیم و به سمت خانه راهی شدیم.

آقا اجازه...! از روزی که در سن هشت سالگی خیلی اتفاقی اُم البنین دختر بزرگه یِ خدابیامرز بتول خانوم را با یکی از این شورت های نخ در بهشت دیدیم و فهمیدیم آن چیزی که مامان مان موقع شستن ما توی حمامِ نمره تنش میکند بیشتر به شلوار کردی مردانه شبیه است تا شورت زنانه، دنبال فرصتی بودیم تا استایل مامان مان را عوض و افسردگی بابایمان را درمان کنیم! آقا اجازه...! این بود که به ذهنمان رسید روغن ریخته را نذر مامان مان بمالیم. نزدیک خانه از کندو کتابِ آقای حیدری یک کاغذ کادو خریدیم و سوغاتی را از نو کادو پیچ کردیم و با کلی تعارف دادیم به مامان مان. نیم ساعت بعد مامانِ مهربان مان همان کاری را کرد که حراست بی جنبه یِ اداره عشق مان و معلم بی معرفت شیمی مان انجام داده بودند.

وقتی دیدیم جوراب و شورت و کرست ها روی دست مان باد کرده اند، روی کاغذ نوشتم: "تقدیم به همبستر خواب های 13تا 16 سالگی ام" و همراه با سوغاتی ها انداختیم توی حیات اُم البنین اینا و فرار کردیم.

این بود انشاء من در مورد اینکه تابستان گذشته را چگونه گذراندیم.

 

پی نوشت: این متن قدیمی بود و ممکنه ورژنی از اون رو قبلا در وبلاگ درج کرده باشم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آقا یزدان- ساندویچ مارتادلا

اون وقت ها که بچه بودیم؛ روزهای بعد از انقلاب و دوران جنگ رو میگم؛ وضعیت مالی همه ی بچه های محله ی ما عین هم بود. مفلسِ مفلس. توی خواب هم نمیدیدیم که بابامون یه پنج تومانی بذاره کف دستمون و بگه برو از مَمّد ساندویچی یه ساندویچ واسه خودت بگیر.

اگه این اتفاق می افتاد، میشدیم خوشبخت ترین آدم روی زمین. مثل یه سناتور وارد مغازه مَمّد ساندویچی میشدیم و در حالی که سرمون رو از غرور بالا گرفته بودیم با یه لحن خاصی میگفتیم: یه مارتادلا بده با یه کوکا.

اصلا ترکیب کالباس مارتادلا با اون بوی تند سیری که میداد و کوکا کولای شیشه ای یه چیز عجیب و غریبی میشد. قیامت واقعی!

من نمی دونم الان غذایی هست که به اندازه ساندویچ دهه ی شصت مَمّد ساندویچی خوشمزه باشه یا نه اما میدونم داشتن یه پسر خوب مثل آقا یزدان همون لذت خوردن مارتادلا با کوکا کولای شیشه ای توی سال شصت و پنجه. حالا اگه تولدش هم باشه؛ ساندویچ خوشبختی ات دو نونه میشه.

با دوتا نوشابه

 

پی نوشت1: من دوتا پسر دارم

پی نوشت2: این دومی برعکس من و داداشش به شدت مذهبیه. تو هشت سالگی نماز و قرآن و دعاش به راهه. هر چی روز تولدش بادکنک دادیم دستش و عکس گرفتیم بغض کرد و گفت روز اول محرم من شادی نمی کنم. با طبل و سنج بردیمش هیات، لبخند زد.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan