۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

نوروز 1399

سال 1398 هم گذشت.

با سیل، با زلزله، با موشک، با شلیک به جگر گوشه های مردم، با سایه ی جنگ، با تحریم، با دروغ، با دلار پانزده هزار تومان، با اختلاس و دزدی، با کرونا تاااااا رسید به بادمجون و خیار چنبر و کیرِ خر. توی همه ی این اتفاقات هم ردپای بی لیاقتی مسئولین محترم مملکتی مشهود بود. زیاد گفته شده و زیاد شنیدید. من قصد ندارم این گُه رو دوباره هم بزنم و بوش رو بلند کنم. فقط می خوام بگم خوشحالم که این سال کوفتی تمام شد. حتا به قیمت تلف شدن یک سال از عمر همه مون.

اما آرزو می کنم که سال جدید سال بهتری باشه. همه مردم عزیز کشورمون سلامت و شاد باشند. دروغ از این مملکت ریشه کن بشه و دوباره بعد از سالها لبخند به روی مردم برگرده. آرزو می کنم در سال 99 هیچ کسی از سر نداری شرمنده خانواده اش نشه. آرزو می کنم بچه ی کار نداشته باشیم و همه ی بچه های عزیز ایران برن سر کلاس درس و مشق و ورزش و موسیقی.

آرزو می کنم همه ی ایرانی ها به آرزوهاشون برسند.

هرچند که خودم امیدی به برآورده شدن آرزوهام ندارم. ☹

 

"بی آنکه دیده بیند،

                   در باغ

احساس می توان کرد

در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد

یاسِ موقرانه ی برگی که

                   بی شتاب

بر خاک می نشیند.

 

 بر شیشه های پنجره

                   آشوب شبنم است.

 ره بر نگاه نیست

 تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

 

 با آفتاب و آتش

                    دیگر

 گرمی و نور نیست،

 تا هیمه خاکِ سرد بکاوی

                              در

                                رویای اخگری.

 

 این

     فصل دیگری ست

 که سرمای اش

                   از درون

 درکِ صریحِ زیبایی را

                   پیچیده می کند.

 

 یادش به خیر پائیز

                       با آن

 توفان رنگ و رنگ

                     که برپا

 در دیده می کند!

 

 هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،

 خاموش نیست کوره

                    چو دی سال:

 خاموش

 خود

 من ام!

 

مطلب از این قرار است:

چیزی فسرده است و نمی سوزد

                                   امسال

در سینه

در تن ام!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تولدت مبارک پسر خوبم

یه روز با هم رفتیم برای تماشا و تشویق تیم ملی فوتبال کشورمون توی جام جهانیِ روسیه. حریف اول مون مراکش بود. یادمه چندتا بازیکن داشتند که توی تیم های مطرح اروپایی توپ می‌زدند و ما بدجوری ازشون می‌ترسیدیم. از مهدی بن عطیه که توی یوونتوس بود. از اشرف حکیمی دورتموند. از حکیم زیاش و چند نفر دیگه شون.

اگر یادت باشه ما پشت نقطه کرنر نشسته بودیم و چندتا مراکشی دو ردیف بالاتر از ما. هر وقت مهدی بن عطیه از جناح چپِ خودشون و راست تیم ما توپ رو می انداخت و نفوذ می کرد و اشرف حکیمی رو پشت هجده قدم ما صاحب موقعیت می کرد مراکشی های پشت سرمون با هیجان از جاشون بلند می شدند و با صدای بلند به زبون خودشون می گفتند "سی...سی...سی..."! ما نمی فهمیدیم که چی میگن اما توی فشار حملات بازیکناشون اون "سی سی" گفتن های تماشاگراشون بدجوری توی مخ مون بود. استرس و فشار رو تحمل کردیم تا به دقیقه نود رسیدیم. خیلی وقت بود که به مساوی راضی بودیم. شاید اگر داور همون نیمه اول سوت پایان بازی رو میزد ما ناراحت نمی شدیم. اما سوت نزد تا دقیقه نود و پنج که یه ضربه کاشته گیر تیم ما اومد. موقعیت خیلی خطرناکی نبود. محلی که باید توپ رو میزدیم یه جایی نزدیکِ نقطه کرنر بود. دیگه خیالمون از باخت راحت شده بود. می دونستیم وقتی تکلیف این ضربه روشن بشه احتمالا داور سوت پایان بازی رو میزنه و مراکشی ها فرصت نمی کنند که دوباره روی دروازه ما بیان. سامان قدوس توپ رو بوسید و روی نقطه مورد نظر کاشت. فقط خدا می دونه که چرا مدافع حریف اون سانتر قدوس رو با یه ضربه ی سر شیرجه ای وارد دروازه خودشون کرد و ما رو تا ابرها به آسمون پرتاب کرد. همین یک گل کافی بود تا ما خوشبخت ترین پدر و پسر روی زمین بشیم.

یادمه بعد از بازی وقتی سوار متروی شلوغ سنت پترزبورگ شدیم، مردی که از مستی روی پاهاش بند نبود از جاش بلند شد تا صندلیش رو به ما بده. من از بد مستی روس ها زیاد شنیده بودم. ترسیدم نکنه به تو صدمه ای بزنه. برای همین با گارد و اخم لطفش رو پس زدم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: امروز تیم شما برنده شده. همه دنیا باید به پای برنده بلند بشن. امروز شما سلطان جهانید.

امروز روز تولد کسیه که وقتی چشم هاش رو برای اولین بار باز کرد صدای "سی... سی..." گفتن همه ی حریف هام تا ابد خاموش شد. من توی همچین روزی بابای بهترین پسر دنیا شدم و این بزرگترین بردیه که من توی تمام زندگیم داشته ام. امروز من سلطان جهانم و همه ی دنیا باید جلوی پاهام بلند بشن. خوشحالم که بابای توام.

تولدت مبارک؛ زننده گل برتری زندگیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

غم کرونا اگر بگذارد

به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.

اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون گاییدست!

فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لباس پهن کنم، دیدم توی آشپزخانه شون داره برای بچه ها غذا درست می کنه عذر می خوام. دوست داشتم عاشقش می شدم و می گفتم: عزیزم یه روز هم که شده تو روی مبل لم بده تا من برای بچه ها آشپزی کنم. از منشی وحید عذر می خوام! آخه از اونجایی که ترسیدم مهسا (خواهر زاده ام) بفهمه و توی خونه دهن لقی کنه نتونستم عاشقش بشم. از پیشخدمت اون رستوران شیک توی سعادت آباد عذرخواهی می کنم. تصمیم گرفته بودم اگه دو سه بار دیگه هم چشم های قشنگش رو ببینم حتما عاشقش بشم. از تمام دخترهای دایی و عمو و عمه و خاله هام عذرخواهی می کنم. آخه چون عاشق یکی شون شده بودم و همه فهمیده بودند روم نشد عاشق بقیه شون بشم. از اون خانومه که قدیم ها روی نوشته هام کامنت میذاشت هم عذرخواهی می کنم. اگر پرشین بلاگ پست هام رو حذف نمی کرد و می تونستم آدرس ایمیلش رو پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم حتما یک روز عاشقش می شدم.

اگر یکبار دیگه به دنیا بیام، جبران می کنم و عاشق همه تون میشم. اما قبل از همه عاشق چهارتا دختر تِلّی خانم می شم که چون خوشگل نبودند هیچ کدوم از پسرهای محل عاشق شون نشدند. اول عاشق ثریاشون میشم که چون خواستگاری نداشت، به لیلای ما که همکلاسی اون بود و کلی خواستگار داشت حسودی می کرد. بعد عاشق آرزو می شم که همیشه با غرورش وانمود می کرد خودش تصمیم به ازدواج نداره، وگرنه هزارتا خواستگار جور و وارجور توی فامیل هاشون داره. بعد هم عاشق رقیه و سمیه میشم. بعد از اونها عاشق خواهر بزرگه ی امیر جیقیلی میشم که چون چشم هاش کم بینا بودند بچه های محل مسخره اش می کردن و اون بیچاره روش نمی شد از خونه بیرون بیاد. دستش رو می گیرم و میارم سر کوچه ی رفیعی. اونجا که پسرهای محل پاتق می کنن و به دخترها متلک می اندازند. میگم از امروز این دختر عشق منه. هر کی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه. بعد می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم تا هیچ وقت به زهرامون نگه که بزرگ ترین آرزوی زندگیش دیدن کوچه پس کوچه های این شهره. بعد عاشق دختر آقا جمشید خدابیامرز میشم تا به خاطر فقر باباش اون لندهورِ عوضی از تورقوزآباد نیاد و ببرتش. یه خونه روبروی خونه مامانش میگیرم تا حالا که آقا جمشید مُرده مواظب مامان پیرش باشه.

اینبار که به دنیا بیام برعکس زندگی قبلیم فقط عاشق اونهایی میشم که هیچ کس عاشق شون نبوده. نمی دونم چرا؟ اما فکر می کنم اگر عاشق اون دخترها بشم، اونها هم عاشق من میشن!

 

"از دست‌های گرم تو

 کودکان توأمان آغوش خویش

 سخن‌ها می‌توانم گفت

 غم نان اگر بگذارد

 نغمه در نغمه درافکنده

 ای مسیح مادر، ای خورشید

 از مهربانی بی‌دریغ جان‌ات

 با چنگ تمامی‌ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد

 

 رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده

 از رنگین‌کمان بهاری تو

 که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

 نقش‌ها می‌توانم زد

 غم نان اگر بگذارد.

 چشمه‌ساری در دل و

 آبشاری در کف

 آفتابی در نگاه و

 فرشته‌یی در پیراهن

 از انسانی که تویی

 قصه‌ها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد"    احمد شاملو

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan