توی پارک اون ورِ اتوبان، یه جوونِ دیوونه ای زندگی می کرد به نام "علی ساعتی" یا "علی ساتی". شب ها هم توی انباریِ گلخونه یِ پارک می خوابید. از اونجایی که علی هر چند دقیقه یکبار ساعت رو می پرسید، این اسم رو روی اون گذاشته بودن. انگار همیشه منتظر یه شخص یا یه اتفاق خاصی بود.

علی ساتی دانش آموز نمونه رشته یِ ریاضی فیزیک بود. عاشق دختری شده بود و مادرش قبول نکرده بود که برای خواستگاری قدم پیش بذاره. از خونه بیرون زده بود و کارتن خواب شده بود. کم کم عقلش رو از دست داده و دیوونه شده بود.

بعضی روزها کنارش می نشستم و چند دقیقه با هم صحبت می کردیم. اگه می دیدم کسی داستان زندگی علی ساتی رو باور نمی کنه یه مسئله یِ سخت ریاضی می نوشتم و می دادم به علی. وقتی به جواب مسئله می رسید، باور داستان زندگی اش امکان پذیر می شد. مو و ریش های علی ساتی مثل داریوش خواننده یِ معروف بود. همیشه ترانه های داریوش رو در غم عشقِ از دست رفته اش با سوز خاصی می خوند و شنونده ها به اون کمک مالی می کردن.

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

        گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

        هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست

دیری ست که از خانه خرابان جهانم

        بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

        هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست

ترانه که تمام می شد، ساعت رو می پرسید و ترانه بعدی رو شروع می کرد.

غروب یه روز پاییزی بعد از مدرسه به قصد سر زدن به علی ساتی رفتم پارک اون ورِ اتوبان. دیدم علی یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه. بچه های شرور پارک، دست و پای علی رو گرفته بودن و موها و ریش های اون رو با ماشین تراشیده بودن. علی ساتی به خودش می لرزید. می ترسید عشقش بیاد و علی رو توی اون وضعیت ببینه. فردای اون روز علی ساتی برای همیشه از پارک اون ورِ اتوبان رفت. بعدها شنیدم که تو سرمای زمستون اون سال، شبی که برف سنگینی روی سرِ شهر باریده بود، علی ساتی گوشه یِ یکی دیگه از پارک های محل جون داده. 

***

جای خالی علی ساتی سال هاست که گوشه یِ پارک اون ورِ اتوبان دیده می شه.

حالا که برای همیشه رفتی،

حالا که دیگه نمی تونم لبخند قشنگت رو ببینم،  

از امروز ساعت مچی رو از دستم باز می کنم و می رم رو صندلیِ علی ساتی می شینم. موهام رو بلند می کنم و برای مردم آهنگ های داریوش می خونم.

کوه رو میذارم رو دوشم 

        رخت هر جنگ رو می پوشم

موج رو از دریا می گیرم 

        شیره ی سنگ رو می دوشم

برای اثبات داستانِ زندگیم مسئله یِ ریاضی حل می کنم و شب ها تو انباریِ گلخونه می خوابم.

اگه یه روز برای قدم زدن وارد پارکی شدی و از دور صدای گریه یه مرد شنیدی، لطفا برگرد و برو. دوست ندارم من رو با سرِ تراشیده ببینی.

چهره ات دیدنی می شه وقتی بشنوی علی ساتی تو سرمای زمستون، گوشه یِ پارک محله شون جون داده.

ببخشید خانم...؛ ساعت چنده؟؟ 

 

پی نوشت: رفت.