یه بار که داشتم بعد از برنامه کوهنوردی تا تقاطع بزرگراه چمران و همت می رسوندمش پرسیدم: "زندگیت چه رنگیه؟" یه مکثی کرد و گفت: "رنگ تنهایی!" بعد یه کم به بیرون و ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن نگاه کرد و حرفش رو اینجوری ادامه داد: "وقتی تنها هستی در و دیوار خونه به هم نزدیک میشه و راه نفس کشیدنت رو می بنده. برای همینه که عضو گروه کوهنوردی شدم تا روزهای تعطیل خونه نمونم." اون روزها خیلی مفهوم تنهایی رو نمی فهمیدم اما از نگاه و لبخند تلخ اش می تونستم بفهمم که تمام عمر خواسته نشده. یعنی نداشت اون چیزهایی رو که باید؛ تا آدم های این دوره و زمونه برای خواستنش صف بکشند.

ابروهاش مثل دخترهای امروزی باریک و مرتب نبود. نتونسته بود خودش رو راضی کنه که با جراحی نوک دماغش رو تیز و رو به بالا کنه. از بوتاکس و اینجور چیزها خوشش نمی اومد و موقع خندیدن چندتا خطِ چین چینی دور چشم هاش می افتاد. پول هایی که باید صرف قشنگ کردن خودش می کرد، برای برادر معلول و مادر پیرش می فرستاد. برای زن برادرش ماشین می خرید تا اون بتونه بچه اش رو ببره مهد و بیاره. مردها که موقع خواستن، کاری به دل و روح زن ها ندارن! چیزی که براشون مهمه بَر و رویِ زن هاست؛ و اون بَر و رو نداشت. در عوض یه قلب مهربون داشت. یادمه زمستان سه سال پیش وقتی توی کوه های مشهد قلب سمیعی یخ زد، اون بالای سرش بود. موقع بازگشت ما از قُله، با بُغض اش دست به گریبان بود که مبادا بچه های خسته تیم رو شوکه کنه. وقتی به هزار جون کندن خبر مرگ سمیعی رو گفت، روی برف ها نشست و مثل بچه ها زار زد و گریه کرد.

بالاخره بعد از سالها یکی اومد و اون رو از تنهایی درآورد. به نظر می رسید یارِ دیر اومده اش واقعا دوستش داره. آخه همه جا کنارش بود. دیگه زندگیش رنگ تنهایی نداشت. اما کمتر می خندید. انگار این بار اون بود که یارش رو نمی خواست. اما گلایه ای هم نمی کرد. آدم ها وقتی زیادی تنها می مونند فقط یه نفر رو می خوان که گاهی اونها رو به اسم صدا بزنه! با محبت. و کمی عشق. حتا اگر اسم اون شخص سرطان باشه و آروم آروم جونشون رو بگیره!

 این اواخر کوهنوردی نمی کرد و بیشتر پی گیرِ بازنشستگی قبل از موعدش بود. می گفت می خوام کنار یارم باشم! تا اینکه دیروز؛ درست روز تولدش و همزمان با روز اول بازنشستگی اش؛ دست یارش رو گرفت و برای همیشه رفت. رفت و دنیا رو گذاشت برای همه آدم هایی که نتونستند اون رو بخوان.

خورشید خانوم؛

پزشک ها معمولا روی برگه گواهی مرگ آدم ها؛ توی بخش علت مرگ؛ کلمه هایی مثل سرطان، تصادف و یا سکته قلبی و مغزی می نویسند. اما بیشتر آدم ها از تنهایی می میرند. بعضی هاشون از خواسته نشدن.

 

"من با خیالت دلخوشم

 از خواب بیدارم مکن

 محروم از رویای خود، در این شب تارم مکن

 در عشق تو دیوانه ام، با خویش هم بیگانه ام

 از اینکه هستم بیشتر، دیگر گرفتارم نکن

 من بی تو یعنی مردگی، آوارگی سرخوردگی

 مانند برجی بی رمق، بر خویش آوارم مکن" برای دانلود ترانه "دلخوشم" از داریوش اینجا کلیک کنید.