یعنی می خوام بگم به جز آنتِ لوس که بال بال زدن لوسین رو میدید و محل سگ به اون نمی گذاشت، بقیه ی معشوقه ها خودشون یه راهی جلوی پای عاشق هاشون می گذاشتند.

نمونه اش همین پرنسس فیونای خودمون! با همه یِ گنده گوزی های پرنسسیش می دونست که از معرفت به دوره همه ی راه های منتهی به خودش رو ببنده. چادر گُل گُلیش رو به کمرش بست و اومد لب بالکن خونه اش و گفت هرکی من رو می خواد باید با این اژدهایی که زیرزمین خونه ام خوابیده روبرو بشه. کلی جوونِ ننه مرده رفتن و بر نگشتند. تا اینکه شِرک اومد و گفت: این پرنسس، این پرنسس سهم منه...، حق منه...، عشق منه....! بعد جونش رو در دست چپ و یه الاغی رو دست راستش گرفت و راهی شد. کلی خطر رو به جون خرید و دست آخر اژدها رو عاشق الاغش کرد و پرنسس فیونا رو عاشق خودش. اگر هم زبونم لال مثل بقیه بِگاه می رفت بی جرم و بی جنایت، انقدر مرد بود که لب به اعتراض باز نکنه. در اون سمت هم پرنسس فیونا انقدر زن بود که علیرغم اینکه منتظر یه جوونِ قد بلندِ مو بورِ خوشگلِ کمر باریکِ چهار شونه بود، اما با دیدنِ یه غولِ زشتِ شکم گنده یِ کثیفی که جِرم گوش هاش رو جای شمع می سوزوند جا نزد و شِرک رو بوسید. حالا کاری ندارم که دور از جونت خَریت کرد و با همون یه بوسه دنیای پرنسسیش رو از دست داد ولی پای حرفش وایساد و زن شرک شد.

اینها رو گفتم که بگم توی این چند سال هرکاری که به ذهنم می رسید انجام دادم تا یک قدم به سمت من برداری اما برنداشتی. دیگه عقلم به جایی قد نمیده. خودت بیا و یه راهی جلوی پام بذار. بگو چه گُهی باید بخورم که قانعت کنم چشم های نازت رو روی جوونِ قد بلندِ مو بورِ خوشگلِ کمر باریکِ چهار شونه ببندی و یه غولِ زشتِ شکم گنده یِ کثیفی که جرم گوش هاش رو جای شمع می سوزونه رو ببوسی؟

بیا و به مهربونی راهی نشانم بده.

همین...

 

"به من گفت بیا

 به من گفت بمان

 به من گفت بخند

 به من گفت بمیر

 آمدم

 ماندم

 خندیدم

 مُردم."     ناظم حکمت