چاه تنهایی

خود را از چاه تنهایی ام بالا می کشم

زخمی...؛

بی رمق پا...؛

خون در پیشانی ام دلمه شده است

                                          و

                                          جهان در برابرم تار

 

کمان را به دستی می گیرم

تیر آخرین را به دستی دیگر

 

شغاد نیست،

آنکه پشت بر درخت پنهان است.

او خود منم

          که اینچنین

                     بر زخم هایم زهرخند می زند!

 

کمان را بر زمین می گذارم

                            به چاه باز می گردم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

تو را دوست می دارم

"تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

 

 تو را به خاطر عطر نان گرم

 برای برفی که آب می شود دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

 تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

 لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

 

 تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

 برای پشت کردن به آرزوهای محال

 به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

 برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم

 تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

 تو را برای لبخند تلخ لحظه ها

 پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم

 

 تو را به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

 اندازه قطرات باران ،   

                           اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

 تو را به اندازه خودت ،

                           اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

 تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

 تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...

                                                                     دوست می دارم

 تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...

                                                                     دوست می دارم

 برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

 

 تو را به خاطر دوست داشتن ...

                                          دوست می دارم

 تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم ...

                                                                  دوست می دارم ..."

 

" پل الووار ، ترجمه احمد شاملو "


خورشید خانوم؛

ای کاش می تونستم به این زیبایی برات شعر بگم. ای کاش می تونستم زیبایی تو رو بنویسم. ای کاش به خودم و نوشتن بدهکار نمی شدم و می تونستم بزرگیت رو با نوشته هام به همه نشون بدم.

ای کاش می تونستم دستانت رو بگیرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خنده های شصت سالگی

مهران مدیری: چی شد زن علی اوجی شدی؟

نرگس محمدی: آخه علی رو خیلی وقت بود می شناختم. بقیه آدم ها دغدغه هاشون چیز دیگه ای یه ولی خوب، به من گفت تا شصت سالگی می خندونمت!

مهران مدیری: در اون حجمی که علی توی شمال من رو خندونده... باید زنش می شدم؟

نرگس محمدی: خیلی ها هستند که کمتر از علی، حتا یه دونه هم کار دارند ولی همیشه ناراحتند، من اصلا نمی تونم اون آدم ها رو تحمل کنم. به خاطر همین وقتی علی اینجوری گفت...

خواستم بگم اگر زنم بشی یا حتا نشی؛ تا آخرین روزِ شصت سالگی می خندونمت. به خدا می خواستم بگم تا ابد می خندونمت اما یادم افتاد که تو با شنیدن کلمه "ابد" کهیر می زنی. این بود که من هم از رو دست علی اوجی تقلب کردم و همون شصت سالگی رو گفتم. ولی بدان و آگاه باش که احتمال خندوندنت بعد از شصت سالگی هم؛ هست. البته این رو هم لحاظ کن که خندوندن آدم سختی مثل تو همون قدر دشواره که یه هزارپای نَر موقع جفتگیری باید آلت تناسلی هزارپای ماده رو از بین هزارتا پا پیدا کنه.

اما اگر زنم بشی؛ من هم تا آخرین روزِ شصت سالگی کنارت می خندم.

شاید هم تا ابد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

حاجی نَنه و زلزله

"خیال حوصله بحر می پزد هیهات

 چه هاست در سر این قطره محال اندیش"     حافظ

حاجی نَنه، تنها خاله ی منه که چون من هر دو مادر بزرگ ام رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم به اون نَنه گفتم تا جای خالی مادر بزرگ رو برام پر کنه. حاجی نَنه پیر زنی هشتاد و پنج ساله ست با جثه نسبتا بزرگ، صورت گِرد و پُف کرده که از روز تولد چشم چپ اش کوچکتر از چشم راستشه. اگر هفتاد سال پیش خدابیامرز حاجی سهراب اون رو ندزدیده بود به راحتی در دسته ی خانم های زشت قرار می گرفت اما کاری که اون خدابیامرز کرده وَرَق رو به نفع حاجی نَنه ام برگردونده. آخه در روستای هفتاد سال پیش ما خواستگارانی که از خانواده عشق شون جواب منفی می شنیدن اگر جیگر داشتند عشق شون رو می دزدیدند. البته خانمی دزدیده می شده که یا خیلی زیبا بوده، یا بیوه! از قدیم خانم های بیوه توی روستای ما روی بورس بودند. دلیلش هم این بوده که در روستای قوم وقبیله ای اون روزها شوهر دوم این فرصت رو داشته که به شوهر اول بگه که زنت الان خونه منه و با این حرف اون رو بچزونه! وقتی حاجی نَنه ام بیوه نبوده و دزدیده شده، به این معنیه که باید خوشگل بوده باشه اما همیشه یِ خدا دایی هام با حرکت ابروهاشون میگن اینجوری نبوده! نکته سوال برانگیز و مبهم داستانِ دزدیده شدن حاجی نَنه ام اینجاست که حاجی سهراب قبل از دزدیدن حاجی نَنه ام هیچ وقت از اون خواستگاری نکرده و جواب منفی نشنیده بوده! اینکه چرا قبل از خواستگاری یک ضرب به فکر دزدیدن اون افتاده سوالیه که بعد از فوت حاجی سهراب برای همیشه در تاریخ روستای ما بی جواب مونده.

یه وقت هایی که حاجی ننه ام سرِ کِیفِه ازش می پرسم: ننه تو چه شکلی بودی که حاجی عاشقت شد و حاضر شد خطرات دزدیدنت رو به جون بخره؟ یه خنده قشنگی می کنه و میگه: بدنم سفید و مثل مَرمَر بود. سینه های درشتی داشتم و وقتی می نشستم شکم ام می افتاد روی زانوهام! موهای سیاه و بافته شده ام همیشه ی خدا تا پایین کَمرَم آویزون بود. حاجی خدابیامرز عاشق موهای من بود. جوان که بودیم خودش اونها رو می بافت. بعد غرق خاطرات شیرینش با حاجی میشه و یادش میره که من کنارش نشسته ام و دارم باهاش صحبت می کنم.

حاجی نَنه ام از چند سال پیش که به مدت دو هفته توی کُما بود و بیشتر دکترها از زنده موندنش قطع امید کرده بودند، زمین گیر شده و حالا عروس و پسرش در مواقع لزوم زیر بغل اش رو می گیرن و جابجاش می کنند.

پنج شنبه صبح مامان گفت: پاشو بریم به حاجی نَنه ات یه سری بزنیم. هم امشب شب یلداست و هم دیشب زلزله اومده و احتمالا حاجی ننه ات ترسیده. پاشدیم و دوتایی رفتیم خونه داور. داور؛ پسرِ سومِ حاجی نَنه مه. بعد از چاق سلامتی، خیلی اتفاقی نگاه مامانم به یه بقچه کنار نَنه ام افتاد! از نَنه ام پرسید این چیه و حاجی نَنه ام جواب داد که لباس و وسایل شخصیش رو داخل بقچه ریخته تا اگر زلزله اومد، موقع فرار با خودش ببره. در این لحظه زنِ داور با چشم و اَبرو از مامانم خواست که داخل بقچه رو ببینه. مامانم بقچه رو گذاشت روی زانوهاش و مشغول باز کردن اون شد! داخل بقچه یک دست از این پیراهن دامن هایی که به هم وصل هستند و اغلب مواقع با پارچه های نخیِ گل گلی دوخته میشه بود، یه ژیله ی گرم، یه جفت جوراب پشمیِ سفیدِ کهنه، یه چارقدِ ترکمن که حاجی سهراب اون موقع ها که پُشتیِ دست بافت از ترکمن می آورد برای فروش، برای نَنه ام خریده بود؛ و یه پیراهن مشکی! مامانم با تعجب پرسید پیراهن مشکی برای چی ورداشتی؟ نَنه ام خیلی جدی نگاهش کرد و گفت: خوب اگر زلزله بیاد و شماها بِمیرید، من نباید یه پیراهن مشکی داشته باشم که بپوشم؟!

برای چند دقیقه مامانم و زنِ داور به کارِ حاجی نَنه ام می خندیدند اما من به اون خیره شده بودم و به حرف هاش فکر می کردم. به غمی که وقتی عزیزانش رو زیر آوارِ زلزله تصور می کرد به راحتی میشد توی چشم های لرزانش دید. به لحظه ای که حاجی نَنه ام باید یه جایی پشت آوارها پیدا کنه تا دور از چشم نامَحرم پیراهنِ گُل گلی اش رو دربیاره و جامه سیاه به تن کنه. و به امیدی که با تمام ناتوانی های جسمی برای زنده موندن داره.

از پنج شنبه دارم فکر می کنم که امید آخرین چیزیه که توی وجود آدمها می میره. حتا اگر واهی و دلیل خنده اطرافیان باشه. گاهی آدم هایی که امید دارند، درست وقتی که بقیه مردم خونه هاشون رو خالی می کنند تا توی ماشین هاشون جونشون رو نجات بدن، آرام روی تخت دراز می کشند و به امید دیدن لبخند عشق شون چشم هاشون رو می بندند و منتظر اومدن زلزله می مونند و به این فکر می کنند که هرچند توی این دنیا نتونستند دل عشق شون رو بدست بیارند اما هنوز این شانس رو دارند که اون دنیا در برابر خدا دست عشق شون رو توی دست هاشون بگیرند و محراب ازدواج شون رو برپا کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یلدای 96

اگر دوستم داشتی، یلدای امسال که اتفاقا مصادف با شب جمعه ست، بهترین شب سال می شد. صبح می زدیم به دلِ طبیعت و برای چند ساعت از این هوای کثیفِ تهران راحت می شدیم. موقع بازگشت به خونه، یه دوش می گرفتیم و دو ساعت می خوابیدیم تا شب مثل مرغ چُرت نزنیم. بعد از شام، سفره رو جمع کرده و نکرده، یه سِت کارهای خاک برسری می کردیم تا دلیل عشق بازی های بعدی مون کِرم شهوت مون نباشه. فقط به همین دلیل!

کارمون که تمام شد؛ جلوی کاناپه دوتا بالشت روی هم می گذاشتیم و آرنج هامون رو جوری که بازوهامون به هم بچسبه تکیه می دادیم و در حالی که لِنگ های هر کداممون به یه سمتی از خونه ولو شده تخمه ژاپنی می شکستیم و فیلم "کلمات و تصاویر" رو تماشا می کردیم. وسط های فیلم من با انگشت هام چندتا دونه انار رو می ترکوندم و با آب اون لُپ ها و نوک دماغت رو قرمز می کردم و بلند بلند می خندیدم.  تو می گفتی: دیوونه باز لوس شد! میذاری فیلم مون رو تماشا کنیم؟

بعد اونجایی از فیلم که ژولیت بینوشه تو چشم های اون معلم ادبیات که همیشه یِ خدا مثل من زیاد حرف می زد نگاه می کنه و میگه: نمی تونم به تو فکر کنم و یه نکته مثبت پیدا کنم، من دلم می گرفت و پا می شدم روی کاناپه، بالای سرت، می نشستم و توی سکوت، موهات رو می بافتم. نگو موهام کوتاهه و نمی تونستی! آخه اگر دوستم داشتی به خاطر دل من هم که شده کوتاهشون نمی کردی و اجازه می دادی موقع دلتنگی هام باهاشون بازی کنم و ببافم شون. وقتی موهات رو بافتم، سه تارم رو بر میداشتم و برای اولین بار برات ترانه مرغ سحر رو می زدم. بعد تو مسخره بازی در میاوردی و می گفتی یه ساله مُخ مون رو خوردی که کلاس سه تار میری فقط همینقدر بلدی؟ من فکر کردم استاد لطفی قراره برامون سه تار بزنه. سه تار رو می گذاشتم کنار و سرم رو می آوردم پایین و صورتم رو از کنار به صورتت می چسبوندم، مثل اون شب که تو توی خواب صورت ماهت رو به صورتم چسبوندی، و آروم می گفتم: دوستت دارم خورشید خانوم.

اگر دوستم داشتی...

راستی دیشب گوش چپ ام که از یک هفته پیش گرفته بود رو شستم و دیگه می شنوم.


برای شنیدن ترانه مرغ سحر استاد شجریان اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

کردستان

اول یه پیشنهاد: اگر خورشید خانوم تون آدم حسابتون می کنه، دستش رو بگیرید و برید کردستان. برید و در کنار عشق تون از بودن در بهشت لذت ببرید. اگر هم خودتون خورشید خانوم کسی هستید، کَرَم نمایید و موقع فرود آمدن به رواقِ منظر چشمِ پانداتون، اون شال زمستونیِ سبز رنگِ چهارخونه ای که اون جِنده خانومِ پاساژ ونک تو پاچه پاندایِ مَشنگ تون کرده که همش پُرزهاش به لباس هاتون می چسبه و پانداتون به بهانه کندنِ پُرزها خیلی زیر پوستی دست به مَمه هاتون می زنه رو سر کنید و دست پانداتون رو بگیرید و برید کردستان و در کنار هم از بودن در بهشت لذت ببرید. اگر هم نه خورشید خانوم دارید ونه خورشید خانوم کسی هستید، یا خورشید خانوم دارید اما به یِه وَرش هم نمی گیرتتون، الکی تا کردستان نرید و با ماشین های تک سرنشین هوا رو آلوده تر از اینی که هست نکنید. تنهایی هیچ جای دنیا بهشت نیست.

حالا اصل مطلب امروز رو با یه ضرب المثل تُرکی شروع می کنم که میگه: "اُلی نی اُز خوشونا گویسان، اوستوروپ کَفَنین ییرتار". یعنی اگر مُرده رو به حال خودش رها کنی، می گوزه و کَفن اش رو پاره می کنه. این ضرب المثل به مسئله جبر اشاره می کنه و گوینده اون معتقده که در بعضی موقعیت ها باید اختیار رو از شخص مقابل گرفت و به اجبار کاری رو به اون تحمیل کرد. رضا براهنی عزیز هم به همین موضوع اعتقاد داره و به شکل مودبانه تری میگه:

"مرا

 به او بخواهانید!

 او

 شخصا مَرا نمی خواهد..."

می خوام بگم هر کاری می کنم من رو  نمی خواد. صبح تا شب اَنگولَک اش می کنم و می خندونمش، دور چشم هاش می گردم تا درد اش به جون پُر غصه ام بخوره، اندازه همه دنیا دوستش دارم و سعی می کنم با حرف و عَمل این رو نشون بدم اما نمی خواد که نمی خواد. یه روزهایی که اخلاق اش تُخمیه، می شاشه به حال ام و در حالی که با انگشت اش درب خروج رو نشونم میده میگه: دوستت ندارم. و روزهایی که سرِ کِیفه و روش نمیشه بزنه توی حال ام، میگه تو یه دوست خوبی و من تو رو مثل یه دوست خوب قبول دارم. اما مشکل اینجاست که من اون رو مثل یه دوست نمی خوام. من اون رو مثل یه عشق می خوام. می خوام اون هم من رو همینجوری بخواد. اما نمی خواد.

به احترامِ سلام و علیکِ این چند ساله مون بزرگی کرده و باهاش صحبت کنید. بگید آخه سگ مَصّب خسته نمیشی از این همه دوست نداشتن. بگید من با تاسی به سیره اهل بیت همه لاشی بازی هام رو جمع کرده ام و آدم شده ام اما بیشتر از این نمی تونم تغییر کنم. نمی تونم قَد ام رو بِکِشم یا رنگ چشم هام رو عوض کنم. آماده باشید که توی این لحظه بگه: خوب من هم نمی تونم اون رو دوست داشته باشم. اگر این رو گفت ازش دلیل نخواهید. چون اون در جواب شما میگه: دوست داشتن منطق ور نمی داره. ولی بهش بگید به خدا من هم دوست دارم از دانشگاه شریف آقای دکتر بشم ولی عُرضه اش رو ندارم. صحبت کنید و بگید دنیا همش این چیزها نیست. میشه آدم هایی مثل من رو هم دوست داشت. فقط کافیه اهل انجام کارهای محال باشی. هر کاری که می تونید بکنید و من رو به اون بخواهونید. اختیار رو ازش بگیرید و مجبورش کنید که دوستم داشته باشه.

از دست من کاری بر نمیاد، شما یه لطفی کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یوسف و مهدی

با مهدی سال دوم دبیرستان آشنا شدم. باهوش بود و چهره زیبایی داشت و صدای خاص اش زبان زدِ بچه ها بود. در مدرسه به سبکِ مصطفی قَلوش می خواند و در پارک محل برای دلبری از دخترها به سبک ابراهیم تاتلیس. در آزمون کنکور قبول نشد و  همین موضوع او را بداخلاق تر از قبل و ارتباط اش را با دیگر همکلاسی ها محدود کرد. تنها شده بود و تنهایی خود را پشت میزهای شطرنج پارک می گذراند. با اینکه پس از اتمام خدمت سربازی به استخدام بانک درآمد و بعدها ادامه تحصیل داد، اما دیگر هیچ گاه نتوانست ارتباط خود را با دوستانش احیا کند و یا دوستان جدیدی برای خود بگیرد. به جز چند حریف در بازی شطرنج و یوسف.

یوسف با او متفاوت بود. جوانی بود با ضریب هوشیِ کمتر از متوسط، کوتاه قد، با دستانی زبر، موهایی کم پشت و چهره ای نسبتا زشت که نمی توانست هیچ دختری را برای چند دقیقه قدم زدن کنار خود قانع کند. کارگرِ سیم پیچ بود و وضعیت اقتصادی مناسبی نداشت. سرِ میز شطرنج مُرید مهدی شده بود. مهدی، شمس مغرور بود و یوسف، مولانایِ بی غرور. مهدی مُراد زاده بود و یوسف مُرید زاده. مهدی مرد تشر بود و یوسف مرد لبخندهای بی انتها. اولی به دنبال بهانه ای بود برای رفتن و دومی هزار دلیل یافته بود برای ماندن. اصلا شاید سِرِشت شان اینگونه بود! یکی بال داشت برای پرواز و دیگری ریشه در خاک.

مهدی را از صمیم قلب دوست داشت. عصرها به امید دیدن مهدی و بازی با او، از خزانه تا نازی آباد پیاده می آمد. بُرد و باخت برایش مهم نبود. آنچه مهم بود بازی کردن با مهدی بود. وقتی مهدی پیروز می شد و با خنده برای یوسف کُری می خواند، یوسف، ناپلئونی می شد که به دزیره اجازه داده بود در مسابقه دویدن تا انتهای پرچینِ باغ پیروز شود. می شد امپراتور فرانسه. پادشاه جهان. دلش غنج می زد برای خنده های مهدی. اما رفتار مهدی با او همواره به نامهربانی بود و او را "کیسه" صدا می زد. از هرچه بهترین؛ یوسف برای مهدی می خواست و از هرچه تلخ تر؛ مهدی او را از خود می راند. داستان تکراری عشق های یک طرفه! اینبار یوسف بود که در عشق زلیخا می سوخت و زلیخا درب ها را یکی پس از دیگری به روی او می بست.

یکبار که از رفتار زننده مهدی با یوسف دلخور بودم به کار و رفتار او اعتراض کردم. گفتم چرا اینقدر غرور یوسف را می شکنی؟ مهدی پوزخندی زد و گفت که یوسف سیب زمینی است و غرور ندارد!

سال ها گذشت و من به دلیل مشغله کاری به پارک و مهدی سر نزدم، تا اینکه یک شب خیلی اتفاقی دوباره به آن پارک رفتم. مهدی مشغول بازی شطرنج بود و حواسش به من و ورود من نبود. فیلِ خود را به چپ می راند و سرباز را به جلو. قلعه می بست و شاه را پشت رُخ اش پنهان می کرد. منتظر بودم که یوسف سر برسد و بالای سر مهدی حرص و جوش اشتباهات او را بخورد. اما چند دقیقه گذشت و خبری از یوسف نشد. از مهدی پرسیدم: "کیسه کجاست؟" شوکه شد و چهره اش را به سمت من برگرداند و گفت: "کیسه کیه؟" گفتم: "همون پسره... چی بود اسمش؟ یعقوب؟ یوسف؟ آره یوسف." مهدی چند لحظه به من خیره ماند و دوباره مشغول بازی شد. جوانی که کنار مهدی نشسته بود نگاهی به من کرد و گفت: "مگه نمی دونی چی شده؟" گفتم: "نه. نمی دونم." و آن جوان تعریف کرد که سال گذشته مادر یوسف از مغازه دار محل جنس قسطی خریده بوده و چون توان پرداخت آن را نداشته فروشنده به درب منزل آنها آمده و لیچار بار مادر یوسف کرده. یوسف که درحال بازگشت از کار توهین فروشنده محل به مادرش را می بیند، کنترل خود را از دست داده و درگیر می شود. زد و خورد بالا می گیرد و یوسف چاقو کشیده و داخل شکم آن مرد فرو می کند. دیگر ادامه داستان آن جوان را نشنیدم. گویی تمام چراغ های پارک خاموش شد؛ الا چراغی که بر صورت همیشه خندان یوسف می تابید. چشمانِ درشت اش را می دیدم که هنگام تماشای خنده های مهدی تمام منطق جهان را مسخره می کردند. چهره اش را که اینبار به هیچ وجه در ذهنم زشت به نظر نمی رسید. به این فکر می کردم که چگونه یک سیب زمینی می توانست اینچنین خشمگین شود. او که از غرور چیزی نداشت چرا می بایست چنین کاری کند. آیا یوسف بدون غرور بود یا غرورش را برای مهدی زیر پا گذاشته بود؟ به لحظه اعدامش فکر می کردم. به اینکه آیا در آن لحظه هم به مهدی فکر می کرده است یا نه؟ و اینکه چگونه مهدی هنوز می توانست شطرنج بازی کند درحالی که دیگر آن "کیسه" را کنار خود نداشت. اصلا مگر قرار نبود رفتن سهم مهدی باشد و ماندن نقش یوسف؟ پس چه کسی نقش آنها را عوض کرده بود؟ بغض راه نفس هایم را گرفته بود. چند لحظه به مهدی خیره ماندم و بی خداحافظی از پارک خارج شدم؛ و در تمام این مدت مهدی در این تلاش بود که اسب سیاه اش را از زیر ضربِ فیلِ حریف خارج کند.

"همه بت هایم را می شکنم

 تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

 برای شنیدن ساز و سرودِ من.


 همه بت هایم را می شکنم  - ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر!-  تا راهِ بی پایانِ غزل ام، از سنگفرشِ بت هایی که در معبدِ ستایشِ شان چو عودی در آتش سوخته ام، ترا به نهانگاهِ دردِ من آویزد.


 گر چه انسانی را در خود کشته ام

 گر چه انسانی را در خود زاده ام

 گر چه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته ام،

 اما میانِ این هر دو  شاخۀ جدا ماندۀ من!

 میانِ این هر دو

                      من

 لنگرِ پُر رفت و آمدِ دردِ تلاشِ بی توقف خویش ام.


 این طرف، در افقِ خونینِ شکسته، انسان من ایستاده است.

 او را می بینم، او را می شناسم:

 روحِ نیمه اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می کشد:


  "- مرا نجات بده ای کلید بزرگ نقره!

 مرا نجات بده!"


 و آن طرف

 در افقِ مهتابیِ ستاره بارانِ رو در رو،

                                     زنِ مهتابیِ من...

 و شبِ پُر آفتابِ چشم اش در شعله های بنفشِ درد طلوع می کند:

 "-  مرا به پیش خودت ببر!

 سردار بزرگِ رؤیاهای سپید من!

 مرا به پیش خودت ببر  !"

 

 و میانِ این دو افق

                      من ایستاده ام

 و دردِ سنگینِ این هر دو افق

 بر سینه ی من می فشارد."         احمد شاملو

 

برای شنیدن ترانه شکنجه گر داریوش اینجا کلیک کنید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بخاری برقی

آن روزها پدرم سیگاری بود. روزهایی که صبح تا شب دنده ی صدتا یک غاز می داد و آخر شب خسته و کوفته با هَشتی که گرو نُه اش بود به خانه باز می گشت. راننده کامیون بود و گاهی در مسیر بازگشت به خانه با دیدن باغ های شهریار دل اش می خواست که برای ما میوه بخرد؛ ولی حساب و کتاب مالی اش اجازه چنین کاری را به او نمی داد. وقتی درخانه حرفی از میوه به میان می آمد کاسه و کوزه ها را سر مادرم می شکست و می گفت: "کنار جاده انار می فروختند به چه درشتی! از ترس تو نخریدم!" یا می گفت: "آقا کاظم از وانتی پرتقال خریده بود به چه شیرینی! نصف قیمت پرتقال های حسین آقا. از تو ترسیدم و نخریدم!" آخر مدیریت خرج خانه با مادرم بود و ولخرجی های از قبل پیش بینی نشده، برنامه های او را به هم می ریخت. ممکن بود چند کیلو انگور شهریار به قیمت نداشتن دفتر مشق یکی از بچه ها تمام شود و این چیزی نبود که مادرم حاضر به تحملش باشد. با این حال جمله هایی که پدرم در عین سادگی بیان می کرد و مادرم را پیش بچه ها مقصرِ نبود میوه جلوه می داد مادرم را به شکل عجیبی عصبی می کرد. با خشم به پدرم نگاه می کرد و می گفت: "هر وقت دوست داشتی میوه بخری از من نترس."

پدرم در چنین شرایطی یک نخ سیگار بیستون که آن روزها سهمیه ای بود و هفته ای یکبار از مغازه خدابیامرز ابراهیم آقا می خرید در می آورد و از لای نرده های بخاری برقی قرمز رنگی که همیشه خدا دو ردیف از سه ردیف اِلمنت هایش سوخته و خراب بود رد می کرد و به تنها اِلمنت سرخ شده ی آن می چسباند. هیچ کس به یاد نداشت که آن بخاری برقی قرمز رنگ از چه تاریخی به روی پیش بخاری خانه ما راه پیدا کرده است اما همه بچه ها بارها با آن بخاری برقی و بوی نانی که مادرم روی آن داغ کرده و با کمی پنیر برای بچه هایش یکی پس از دیگری لقمه می گرفت خاطره داشتند. پدرم صورت خود را به نرده های بخاری نزدیک می کرد و به فیلتر سیگاری که از آن سمت به المنت چسبیده بود پُکی محکم می زد و دود بیستونِ سوخته در آتش را در مسیر ریه هایش هدایت می کرد. وقتی خیالش از روشن بودن سیگار راحت می شد و صورتش را از بخاری دور می کرد، بزرگترین سوال دنیا برایم این بود که سرخی صورت اش از داغیِ بخاری است یا جیب خالی اش.

دوست دارم این خاطره را به شکلی ادامه دهم که در نهایت بگویم دلم برای آن بخاریِ قرمز رنگی که همیشه خدا دو ردیف از سه ردیف اِلمنت هایش سوخته بود تنگ شده است. اگر هنوز یکی از آن بخاری ها در خانه ما بود می توانستم هرگاه که مثل پدرم دلم چیزی می خواست و توان دسترسی به آن را نداشتم یک نخ سیگار بیستون به المنت اش بچسبانم و صورتم را به گرمایش سرخ کنم.

دلم برای بوی نان مادرم تنگ شده است.


"دیوانه است او

که دیروز تیربارانش کرده اند و

هنوز به فرار فکر می کند."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

گروه مرگ

خیراله همیشه می گفت: اگر خاک هم سر خودتون می ریزید؛ از یه جای بلندی بریزید!

فکر کنم منظورش این بود اگر قرار نیست قهرمان جام جهانی بشید؛ توی گروه مرگ مقابل قهرمان جهان و قهرمان اروپا بجنگید و به گاه برید بهتر از اینه که توی گروه دیگه ای کلاغ های کون دریده یِ عربستانی و روسی سَرِتون برینند. دقیقا به همین دلیله که من با چُس مثقال از خون اون خدابیامرز و البته چندتا تجربه اشتباه، ترجیح میدم در عشق زنی به بزرگی خورشید خانومم که سالهاست من رو به تخم هاش هم حساب نمی کنه بگاه برم اما در عشقِ آدم های کوچیکی که تعدادشون هم کم نیست نیوفتم. 

خورشید خانوم؛

دردی یا درمان... نمی دونم. 

مرگی یا زندگی... خدا می دونه. 

خاکی یا طلا.... هیشکی نمی دونه. 

اما خاک هم که باشی، بزرگی...؛ و از یه جای بلند. با افتخار به سر می گیرمت تا روح خیراله یه لبخند بزنه و بگه: شیر خشک دخترم حلالت، الحق که به خودم رفتی.


برای شنیدن مستم کن از حمید هیراد اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

به او بگویید...

هیچ چیز غم انگیزتر از آن نیست که نه کاری برای انجام دادن بیرون از خانه داشته باشی و نه دلی برای بازگشت به آن.

ای کاش یک جوری درست، کلکم کنده شود.

اگر بعد از رفتنم  به سراغم آمد لطف کنید و به او بگویید که فلانی خیلی منتظرت نشست. تا لحظه آخر به آمدنت امید داشت و تنها حرفی که بی وقفه تکرار می کرد نام تو بود. می گفت بالاخره او روزی خواهد آمد و با آمدنش همه دلتنگی های دنیا را خواهد برد. می آید و این ابر سیاهِ نشسته بر سقف آسمان را مجبور به باریدن می کند. دوباره رودخانه ها پر آب می شوند و دشت ها پُر گل. پرنده هایِ فراموش شده در کنج قفس به روی شاخه های سنوبر لانه کرده و آواز می خوانند.

به او بگویید در این سالها به مکان های مختلفی سر زده و زیبایی های زیادی را دیدم اما چیزی به زیبایی خنده های تو ندیدم.

به خورشید من بگویید که نیامدی و دستان او از سرما یخ زدند.

اگر آمد...                        

یعنی می آید؟

اگر نیامد...

نه...

می دانم که می آید.


پی نوشت: ای کاش هنوز می تونستم باهات درد دل کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

موهایت را کوتاه نکن

"دوستت دارم" هایم را نمی فهمی؛ قبول...! موهایت را کوتاه نکن.

دوستم نداری و تا ابد هم نمی توانی دوستم داشته باشی؛ حرفی نیست...! موهایت را کوتاه نکن.

اگر کوتاه شان کنی دیگر باران که میزند بوی گندم خام و نارنج شمال در رویاهایم نمی پیچد. موهایت را کوتاه نکن.

سال هاست که انگشتانم رویای موهایت را می بافند. موهایت را کوتاه نکن.

دلم در پیچ و خم موهایت خانه دارد. کوتاه شان نکن.

خورشید خانوم؛

اصلا گور پدر من و دلم؛ هر کاری دلت می خواهد بکن. ولی موهایت را کوتاه نکن.

 

برای شنیدن ترانه کمتر زن شانه از ویگن و پوران اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

علت مرگ

یه بار که داشتم بعد از برنامه کوهنوردی تا تقاطع بزرگراه چمران و همت می رسوندمش پرسیدم: "زندگیت چه رنگیه؟" یه مکثی کرد و گفت: "رنگ تنهایی!" بعد یه کم به بیرون و ماشین هایی که از کنارمون رد میشدن نگاه کرد و حرفش رو اینجوری ادامه داد: "وقتی تنها هستی در و دیوار خونه به هم نزدیک میشه و راه نفس کشیدنت رو می بنده. برای همینه که عضو گروه کوهنوردی شدم تا روزهای تعطیل خونه نمونم." اون روزها خیلی مفهوم تنهایی رو نمی فهمیدم اما از نگاه و لبخند تلخ اش می تونستم بفهمم که تمام عمر خواسته نشده. یعنی نداشت اون چیزهایی رو که باید؛ تا آدم های این دوره و زمونه برای خواستنش صف بکشند.

ابروهاش مثل دخترهای امروزی باریک و مرتب نبود. نتونسته بود خودش رو راضی کنه که با جراحی نوک دماغش رو تیز و رو به بالا کنه. از بوتاکس و اینجور چیزها خوشش نمی اومد و موقع خندیدن چندتا خطِ چین چینی دور چشم هاش می افتاد. پول هایی که باید صرف قشنگ کردن خودش می کرد، برای برادر معلول و مادر پیرش می فرستاد. برای زن برادرش ماشین می خرید تا اون بتونه بچه اش رو ببره مهد و بیاره. مردها که موقع خواستن، کاری به دل و روح زن ها ندارن! چیزی که براشون مهمه بَر و رویِ زن هاست؛ و اون بَر و رو نداشت. در عوض یه قلب مهربون داشت. یادمه زمستان سه سال پیش وقتی توی کوه های مشهد قلب سمیعی یخ زد، اون بالای سرش بود. موقع بازگشت ما از قُله، با بُغض اش دست به گریبان بود که مبادا بچه های خسته تیم رو شوکه کنه. وقتی به هزار جون کندن خبر مرگ سمیعی رو گفت، روی برف ها نشست و مثل بچه ها زار زد و گریه کرد.

بالاخره بعد از سالها یکی اومد و اون رو از تنهایی درآورد. به نظر می رسید یارِ دیر اومده اش واقعا دوستش داره. آخه همه جا کنارش بود. دیگه زندگیش رنگ تنهایی نداشت. اما کمتر می خندید. انگار این بار اون بود که یارش رو نمی خواست. اما گلایه ای هم نمی کرد. آدم ها وقتی زیادی تنها می مونند فقط یه نفر رو می خوان که گاهی اونها رو به اسم صدا بزنه! با محبت. و کمی عشق. حتا اگر اسم اون شخص سرطان باشه و آروم آروم جونشون رو بگیره!

 این اواخر کوهنوردی نمی کرد و بیشتر پی گیرِ بازنشستگی قبل از موعدش بود. می گفت می خوام کنار یارم باشم! تا اینکه دیروز؛ درست روز تولدش و همزمان با روز اول بازنشستگی اش؛ دست یارش رو گرفت و برای همیشه رفت. رفت و دنیا رو گذاشت برای همه آدم هایی که نتونستند اون رو بخوان.

خورشید خانوم؛

پزشک ها معمولا روی برگه گواهی مرگ آدم ها؛ توی بخش علت مرگ؛ کلمه هایی مثل سرطان، تصادف و یا سکته قلبی و مغزی می نویسند. اما بیشتر آدم ها از تنهایی می میرند. بعضی هاشون از خواسته نشدن.

 

"من با خیالت دلخوشم

 از خواب بیدارم مکن

 محروم از رویای خود، در این شب تارم مکن

 در عشق تو دیوانه ام، با خویش هم بیگانه ام

 از اینکه هستم بیشتر، دیگر گرفتارم نکن

 من بی تو یعنی مردگی، آوارگی سرخوردگی

 مانند برجی بی رمق، بر خویش آوارم مکن" برای دانلود ترانه "دلخوشم" از داریوش اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بهشت

اگه تو فکر رفتن به بهشت هستید الکی خودتون رو جِر ندید!

عصر یه روز پاییزی دست عشقتون رو بگیرید و برید کنجِ دنجِ یکی از کافه های خیابان انقلاب. عینک رو آرام از صورتش بردارید و بذارید جلوی پنجره، روبروی شمعدانی ها، تا وقتی می خنده اعتبار جهان رو بی واسطه ببینید. 

برای عشقتون ساندویچ و کوکا سفارش بدید و برای خودتون چای با عطر نعناء.

اگه دوست دارید طعم بهشت رو تجربه کنید؛ چای رو با شیرینی لبخند عشقتون بنوشید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

نهنگ

"هیچ اگر سایه پذیرد

               منم آن سایه هیچ"

 

فعلا که بعد از سی و هشت سال بالا و پایین پریدن، نهنگی شده ام که نه کسی حرف من رو می فهمه و نه من حرف کسی رو. 

ای کاش هنرمندی هم بود که صدای من رو می فهمید.


برای شنیدن قطعه "وال آبی" اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دلقک

"دلقکی که به میخوارگی بیوفتد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می کند"     هاینریش بل

 

سگ مصّب دلم گرفته.

دلتنگیم رو چه جوری بنویسم که تو رو دلخور نکنه؟ که زار نزنم و ضعف نشون ندم؟

خسته ام از این همه خواسته نشدن. از آویزون شدن به آدم هایی که سرِ نخواستنم دارن می جنگند. از وصله بودن. از ناجور بودن. راستی با همه عقل و منطقت می تونی یه بار تصور کنی آدم چه حالی میشه وقتی می بینه سرِ نخواستنش دعواست؟ اصلا معنی خواسته نشدن رو می فهمی؟ وقتی می بینی نمی خوانت؛ تا یه جایی غرورت رو زیر پا میذاری و آویزون میشی. میگی حتما یه چیزهایی رو کم داشتم یا کم گذاشتم. با خودت میگی اگر خودم رو اصلاح کنم حتما اتفاق های خوب هم می افته. اما این اتفاق لعنتی هیچ وقت نمی افته. یه نفس عمیق می کشی و میگی گور بابای دنیا. اصلا من هم نمی خوام همه آدم هایی رو که من رو نمی خوان. اما دروغ میگی. می خوای. اتفاقا همه اون آدم هایی رو که نمی خوانت، می خوای. ولی دیگه جایی وایسادی که کاری از دستت بر نمیاد. از اونجا به بعده که باید صورت احساست رو با سیلی سرخ نگه داری. بعضی ها بلدن و پشت چهره جدی شون قایم میشن. بعضی ها هم مثل من توی سنگر لودگی و دلقکی شون. اما هربار که به بهانه ای یادشون میاد رو دست خدا موندن؛ به میخوارگی روی میارن و سقوط می کنند.

سگ مَصّب دلم از همه نخواستن هات گرفته.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan